زن ها را می شود به دوگروه تقسیم کرد. گروه اول زن هایی که توی تمام کیف هاشان نواربهداشتی دارند. که اکثریت زن ها را تشکیل می دهند. گروه دوم زن هایی که در همه کیف هاشان نوار بهداشتی ندارند. این است که بعضی روزهای ماه باید هی نواربهداشتی آلویز را از جیب این کیف بردارند بچپانند در جیب آن کیف که یعنی پریودشان نزدیک است. طبیعتن من جزو گروه دوم هستم. اما گاهی پریود در حقیقت از آنچه در تقویم نوشته اید به شما دورتر است. برای من که هی هرماه دورتر هم می شود. نمی دانم این بار چند روز باید این نواربهداشتی را از جیب این کیف در جیب آن کیف بچپانم و آخرش هم وقتی رخ دهد که ببینی مانده در جیب کیف قبلی. حالا نمی دانم واقعن که پریود مرتب هیچ ربطی به زن مرتب بودن دارد یا نه. زن مرتب از نظر من زنان گروه اولند. که همیشه در کیفشان نواربهداشتی و رژلب پیدا می شود. من هیچ وقت لوازم آرایش توی کیفم نمی گذارم. اگر دارید از خودتان می پرسید پس برای چه با خودم کیف حمل می کنم در زندگی، سوالی ست که جوابش را هنوز نمی دانم.
به جایش یک کت جین خریدم که خیلی خوشحالم می کند. هی هرروز با همه لباس هام می پوشمش و خوشبخت می شوم. فقط منتظرم این باران بند بیاید و بتوانم پیرهن سرخابی چین دارم را با کت جینم بپوشم. سطح دغدغه هام می دانم که هی دارد می آید پایین تر. حتی چندنفر از دوست های خوبم را به خاطر سطح دغدغه پایین از دست دادم که خیلی اندوهگینم می کند. که البته این اندوه ناخودآگاه سطح دغدغه را دارد می آورد بالا. چون اندوه از دست دادن آدمهایی ست که سطح دغدغه ی بالایی دارند. هیچ ربطی هم به پیرهن سرخابی یا رستوران هندی ندارد. اما آنها این را درنظر نمی گیرند. حقیقت این است که آنقدرها هم دست خود آدم نیست که معاشرانش را انتخاب کند. همان طور که آخر مهمانی های دوران بچگی مان، مامان هرکس دستش را می گرفت و کشان کشان می برد خانه خودش؛ یک جایی هم زندگی دست تو را می کشد و به زور می برد یک جای دیگر. هرچند که تو بخواهی همه آدم های قبلی ت را هنوز داشته باشی.
پریروز اینجا روز پدر بود. یک فصل پریروز از دوری بابام گریه کردم. یک سری هم روز پدر خودمان. روز مادر هم که نگو. خدا را سپاس میگویم که روز خواهر نداریم. کلن که نگاه کنیم البته، استاندارد گریه کردنم در زندگی خیلی بهبود پیدا کرده. حالا حتی از دوران ایران بودنم هم بهترم. یعنی کمتر گریه می کنم. ایران خاکش لامصب دل آدم را زیر و رو می کند. اصلن توی خیابان های تهران که راه می روی یک چیزی چنگ می اندازد توی دلت. یک بغضی که توی هواست انگار. نمی دانم. شاید هم من در ایران خودِ لوس نرمالوی عاشق بارانم را خیلی ول می کردم. اینجا آدم لی لی به لالای خودش نباید بگذارد.
اینجا غرق زندگی می شوی و فکر می کنی همه زندگی ت همینجاست و هیچ جای دلت هیچ کجای دیگری گیر نیست، تا پسربچه شری که با اسکیت قیچی از کنارت رد می شود پای موبایلش تقریبا داد می زند: پاپا، بُن فِت پاپا* .. و یک جایی درون تو می شکند باز.
.
* یعنی روزت مبارک بابا
.