دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم*

من در زندگی با آدمای متفاوتی احساس نزدیکی می کنم. از اولشم همین طوری بودم. دوستام آدمای جورواجوری بودن. نمی تونستم یه جا جاشون بدم. تصورشون زیر یه سقف واسه م غیرممکن بود. یه مشکل جور نشدن دوستا  بود، ، مشکل اصلی اما جور نشدن رعناهای مختلفی بود که با دوستای مختلف ساخته بودم. یا شاید بهترباشه بگم رعناهای مختلفی که دوستام از من ساخته بودن. من دیر خودمو به آدمای اطراف نشون میدم. شاید علتش این باشه که واسه خودم هم زیاد پررنگ نیستم. یا شاید بشه گفت از پررنگ بودن استعفا دادم. چیزی که برای آدما هستم بیشتر شبیه به یه آینه ست. یعنی هرکسی رعنایی می سازه که شبیه تر به خودشه. من تصویرشون رو خراب نمی کنم. یه جاهایی می بینم که آدمی که از من ساختن رو من نمی شینه، اما تلاشی نمی کنم تصویرشون رو اصلاح کنم. نه اینکه بخوام کسی رو فریب بدم، فقط به هم حسی احترام بیشتری میذارم تا آدمِ سفتِ درونم. روی جایی از خودم تعصب ندارم که بخوام هم حسی آدما رو خراب کنم که اون جام توی ذهنشون درست تصویر بشه. البته همه ی اینها یعنی این نیست که همیشه درمقابل آدما رفتار نرم و گل و بلبل نشون می دم. اتفاقن نه. در مقابل بعضی رفتارها به شدت عصبانی می شم و واکنش هم نشون می دم که تنها فایده ی این عصبیت هم راندن اون آدم ها یا اون رفتارها از دایره معاشرانم ه که تا حالا از نظر من به هزینه ش ارزیده.  
بگذریم. اما رعنایی که بعضی آدما ازم می سازن بدجوری روی چیزی که هستم می شینه، این آدما اونایی هستن که میگم باهاشون احساس نزدیکی می کنم.  خودت رو که می بینن هیچ، رویاهات رو هم می بینن. حتی یه جایی رویاهات رو بهت نشون میدن. می تونم بگم منو برام کشف می کنن. بعله "کاشفان من". اسمی هست که می تونم روی اون حلقه از آدمام بذارم. بعد معاشرت با این آدماست که حالت رو اساسن خوب می کنه. واسه همینم هست که نمی تونی، نمی خوای کنار بذاری شون. حالا هرکجای دنیا که می خوان باشن. فاصله با این آدما واسه ت معنا نداره. دوری ازشون سخت و غم انگیزه، اما چیزی رو کمرنگ نمی کنه. اون آدم هنوز اون بالاست و تو هنوز داری ش و هنوز از همون راه دور رویاهای هم رو کشف می کنین و از دیگری برای خودش پرده برمی دارین. امروز یه جایی بودم که یه نفر داشت از نظریه دکارت حرف می زد . من می اندیشم پس هستم. که یعنی مواجهه انسان با خود. که گویا مبحث مفصلی هست در فلسفه که من ازش هیچی نمی دونم البته. اما عبارت "مواجهه انسان با خود" منو یاد تجربه م با این آدما میندازه. که یه نفر مقابلت نشسته و تو فکر می کنی چقدر خودته. که نتیجه ش حیرت شیرینی ه که آدم رو میخکوب می کنه به لحظه ای که توش هست. و این قدر لحظه رو دونستن رمز خوشبختی ه و من مدتی ه که در این هیچ شکی ندارم. و تا حالا برای من فقط با "کاشفان من" و "کاشفان تن" رخ داده و کارایی مثل نقاشی کشیدن یا ساز زدن یا آواز خوندن که یه جور مشق در لحظه بودن ه. که آدم توی همون حیرت شیرینِ کشف انعکاس خودش در هنر غرق میشه. بعد توی زندگی آدمی مثل من که اسمش مهندسی هست که تجارت پیشه کرده، اینایی که تا حالا شمردم اسمشون میشه حاشیه. اینه که میگم من آدم حاشیه هام. زندگی م رو اینطوری انتخاب کردم. با این عنوانی که من نیست. درست یا غلطش رو واقعن نمی تونم معلوم کنم. اما می تونم بگم این عنوان بخش خیلی کوچیکی از منه. خیلی. یعنی لحظه های ناب زندگیم، تجربه هایی که به امیدشون زنده م هیچ جای این عبارت جا نمیگیرن. اینه که میگن بعضی آدما با عنوان شون کم می شن. سعیده مثلن. عنوان اجتماعی ش هست یه دکتر مهندسی برق. سعیده اما خیلی دوره ازین عنوان. زندگی ش یه جای دیگه ست و حیفه که رو پیشونیش این عنوان رو چسبوندن به نظرم. بعضی آدما هم هستن البته، که خیلی خالی ان. که وقتی یه عنوان می چسبه روی پیشونیشون همون میشه همه زندگی شون. همون به همه لحظه هاشون جهت میده و خودشون رو میذارن توی مسیری که تهش همون عنوانه هست. اسم این آدما رو نمی دونم چی میشه گذاشت، اما به شدت احساس شکاف می کنم بین خودم و این آدمها. که توی زندگی م هم کم نیستن. یه آدمایی هم گاهی پیدا میشن، که هیچ عنوانی روی پیشونی شون نچسبوندن. که لحظه هاشون لبریز از همونی ه که برای گروه اول حاشیه ست و برای گروه دوم اصلن وجود نداره. این آدما رو من می پرستم. آدمایی که خودشون رو کم نکردن به عنوانی که نیستن. یا زندگی کمشون نکرده. این آدما همونایی هستن که دنیا یه روز یه بوسه می شونه روی شونه چپشون و همه آدمای دیگه با همه عنوانهاشون محو تماشای یگانه ی درون این آدمها میشن. 
.
* حافظ

۱ نظر:

آرزو گفت...

عالی بود این :)‏