یک. یک تقویم برداشتیم تاریخ ورود و خروج مهمان های خانه را رویش علامت زدیم. دو هفته دیگر همخانه سوم می آید. خانه ما دو اتاق بیشتر ندارد. تا به حال نفر سوم اسمش مهمان بوده. حالا گیرم یک ماه مانده باشد. اینبار فرق دارد. رمن دارد میاید که سه ماه بماند کم کم. داشتم فکر می کردم باید گوشه سالن را با کتابخانه جدا کنیم و دشک دو نفره ای که به صورت لوله کنار سالن ایستانده ایم! را بگذاریم پشتش. یک میله لباس هم باید برایش بخریم بگذاریم آن پشت. یعنی می شود اتاقش دیگر. خیلی از این ایده راضی ام. کتابخانه البته آنقدر پهن نیست که سالن را کاملن دو قسمت کند. فکر کنم باید پیانو را هم بزنیم تنگش. این طوری دقیقن به اندازه یک در جا برای رفت و آمد می ماند. بالاسر پیانو باز می ماند که مهم نیست. می شود اتاق اپن.
دو. این پیغامی ست از من به تمام آدم هایی که حواسشان نیست چقدر زیبایند. بروید در یک کشور دیگر زندگی کنید. آنجا شما قطعن یک زیبای بی نظیرید. داشتیم دیشب در شانزه لیزه پیاده روی می کردیم. با شلوارها و کفش های ورزشی. روی شانزه لیزه اش تاکید می کنم چون اندره تاکید می کرد که این ته خوشبختی ست که بیایی در شانزه لیزه ورزش کنی. برای من ته خوشبختی جای دیگری ست. شاید در کوچه پس کوچه های باریک تر و خلوت تر.. بگذریم. داشتیم در شانزه لیزه پیاده روی می کردیم و گذشته هم را شخم می زدیم. بخشی از فرایند دوست تر شدن آدم ها فکر کنم همین باشد. من داشتم از پسرهای وطنی تعریف می کردم. خیلی کیس-محور هم تعریف می کردم. بعد تاکید می کردم که ببینید چقدر ماهند، ببینید چه فلان، چه بهمان.. بعله. دلم تنگ شده برای مدلی که هستند. مدلشان خیلی فرق دارد با پسرهای اروپایی. بعد بچه ها گفتند البته نمی شود رفتار پسرهای ایرانی را با رابطه های رعنا شبیه سازی کرد. گفتم وا! چرا؟ گفتند وا! چون تو دختر سوپرجذابی هستی که پسر هر ملیتی داشته باشد با تو همین طور فقط می تواند رفتار کند. من یک علامت تعجب یک متر و نیمی شده بودم که الان کی سوپر جذاب است؟ چرا فکر می کنید من سوپر جذابم واقعن؟! بعد اینها شروع کردند که بابا بی خیال. می خواهی بگویی نمی دانی چقدر جذابی؟ دو هفته اول سال تقریبن همه آدم ها از تو حرف می زدند که دیده اید یک دختر زیبا از ایران آمده؟ دیده اید چه چشم هایی دارد؟ دیده اید چه آدم محو می شود؟ چه خوب که همه اش لبخند می زند. کاش بیاید مهمانی. کاش بیاید پینگ پنگ. کاش بیاید بار. کاش بیشتر بنوشد. من باورم نمی شد که. بعد بچه ها تعجب کرده بودند که یعنی چی که تو نمی دانی؟ آدم خودش می فهمد که جذاب است. من؟ نمی فهمم جذابم. چون بیست و شش سال از زندگی م یک دختر معمولی بودم. هیچ وقت زیبایی یا جذابی مشخصه بارز وجودیم نبوده. می توانستم دلربا باشم برای مردهایی که دوست داشتم. این را اما ربط به زیبایی و جذابی و اینها نمی دهد آدم. هرکس می تواند دلربا باشد. راستش را بخواهید یکی از جالب ترین جنبه های مهاجرت برایم همین بوده. چون دارد یک مشخصه ذاتی تو را عوض می کند. جذابیت ظاهری بخش اعظمی ش ذاتی ست. یعنی به نظر می آید آدم نمی تواند تغییرش دهد. اما آدم می تواند. آدم باید مهاجرت کند.
سه. در نقطه عجیبی از زندگی م ایستادم. یک نقطه ای که تا بناگوش در استرس غوطه می خورم. یک عالم وقت ول هم دارم که همه اش به تلاش های نافرجام برای مدیریت استرس می گذرد. دیروز گوشی را برداشتم زنگ زدم به ایران و گفتم که چه وضعیت غیرپایدار مزخرفی دارم. که فلج شده جریان عادی زندگی م. اشتباه کردم. نباید می گفتم. از دیروز هر لحظه موبایلم زنگ می زند و مامان و بابا راه حل های غیرعملی برایم می شمارند. به طرز مشهودی مشکل مرا درک نکردند و خیلی حادتر از آنچه هست تصورش کردند و به عبارت دیگر با کار دیروزم ریدم. می دانم که از خواب و خوراک افتاده اند و نگرانند و این نگرانی بی مورد است. نمی دانم کی می خواهم بار زندگی م را تنهایی به دوش بکشم. نمی دانم کی می خواهم یاد بگیرم وقتی از همه طرف تحت فشارم دست و پام را گم نکنم و بتوانم خودم مثل آدم فکر کنم. از دست خودم شاکی ام. احساس ضعف می کنم. اینکه هنوز به دنبال اینم که با یک نفر حرف بزنم و او یک در باز کند که بیا از اینجا برو مشکلاتت حل می شود. زندگی این نیست. کسی نمی تواند تو باشد. اینجا زندگی بی رحم است. من هنوز یاد نگرفته ام دنبال این زندگی بدوم. هنوز فاصله دارم. خیلی. هنوز آن لوسی هستم که در ایران بار آمدم. من هنوز آن -به قول ویس- پرنسس پارس م. هرچند هفته ای یک بار کف خانه را با وایتکس تمیز کنم.
.
*حافظ