سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۰

روزمره 2

دیشب برای اولین بار آشپزی کردم. برای خودم کوکو سیب زمینی پختم. پختم؟ سوختم. یک مدل احمقانه ای که تمام مدت بالا سر قابلمه بودم و درعین حال غذای خوبم سوخت. شاید این اتفاق غم انگیزترین تجربه ام باشد اینجا.. نمی دانید چقدر تشنه ی غذام. خودم می دانم که برای غذا گشنه بکار می رود اما به نظرم گشنه گویا نیست. تشنه ی غذا هستم واقعن. این گازهای الکتریکی خیلی احمقند. خیلی بی سروصدا و ناغافل غذا را جزغاله می کنند! خیلی خسته ام. می دانید؟ کشش ندارم غذایم بسوزد. سوخت ولی. برای امشب از سوپر سالاد آماده خریدم. امیدوارم خوشمزه باشد. راستش را بخواهید تا به حال هیچ غذای خوشمزه ای اینجا نخریده ام. همه مزه ها عجیبند. دلم خورش بادمجان می خواهد..
.

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۰

نیمه شب است.. باران می بارد.. من هنوز بیمارم.. نمی دانم چرا صبح نمی شود.. اتاق دور سرم می چرخد.. اتاق کوچک لعنتی.. خسته شدم، می دانید؟.. کف حمام که نشسته بود و عق می زدم، برای یک لحظه.. انگار همه چیز شکست.. هق هق گریه ام ول شد بین زمین و هوا.. برای اولین بار.. کف حمام آخر هیچی نیست که آدم را نگه دارد.. توی اتاق پنجره هست.. باران هست.. هزارتا نشانه هست از آدم هایی که دوستشان دارم.. آدمی به همین نشانه ها زنده است، می دانید؟.. کف حمام که نشسته بودم، فکر کردم پس چرا خوب نمی شوم؟..
شاید باید یک نفر، از ته دل برایم دعا کند..
.

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰

روزمره 1

این خارجی ها فین فینو ندیده اند. فکر می کنند فین فین خیلی مهم است و اووه! حتی آدم ممکن است بمیرد و اینها.. بس که نسبت به فین فین آدم اظهار تاسف می کنند، فکر می کنی نوعی پیامِ دور-شو درش نهفته است. امروز صبح مثلن. تک و تنها رفتم نشستم ته کلاس به آن بزرگی.. ده تا نیمکت بین مان فاصله بود. باز به حال خود نمی گذاشتندم که. دم به دقیقه استاد درس و زندگی ش را ول می کرد هلک هلک راه می افتاد ته کلاس چک کند که من تب دارم یا نه. هی می گویم تب ندارم به خدا. هی می گویند اوه نه قیافه ات دارد داد می زند که تب داری. در زمان استراحت همه گروهی بسیج شده، دکتر دانشگاه را برایم پیدا کردند که از مردن م جلوگیری کنند. کارت بیمه که ندارم هنوز و دکتر گران است کلن و هی هرچه خواستم از زیرش فرار کنم نشد. یک مدل سیریش واری رزرو کردند و من هم دیدم که هوا پس است، به استاد گفتم که بروم خانه استراحت کنم و برای دکتر برگردم دانشگاه. واضح است که برنگشتم. فین فین برای من چیز جدیدی نیست. چیز شدیدِ خیلی شدیدِ زندگی مختل کنی هست، اما جدید نیست. می دانم هم که حالا حالاها ول نمی کند و کاری هم از دست هیچ کس ساخته نیست. هیچ کس؟ جز آقای همسایه. می دانید؟ اینکه می بینید من حالا هنوز سرخوشانه نفس می کشم به خاطر همین آقای همسایه است. بس که از لحظه ورودم که نه، از پیش از ورودم حتی مرا جمع و جور کرده و جمع و جور می کند و جمع و جور خواهد کرد. از چمدون و خریدهای جور وا جور و بانک گرفته تا امروزی که برایم مرغ پخته آورده که بخورم و قوی باشم و هی مدام تکرار می کند که یعنی تو حالا داری ساخته می شوی و اینها. بگذریم.
این روزها یک مدل سوپر-فشرده ای کلاس فرانسه داریم. بعد استادمان یک پیرمرد جلف است که مدام آواز می خواند و ما را هم مجبور می کند که آواز بخوانیم. حتی وسط درس بازی از خودش می سازد و دیروز کلی سر کلاس دویدیم! یعنی یک مدل مسخره ای که دلش خوش است دارد درس می دهد. کلاس؟ در واقع دوتا کلاس هستیم. تمام دخترهای عاقل ناز خانم را با یک استاد خانم بسیار فرانسوی و گرامر درس بده! گذاشته اند در یک کلاس، مرا با یک مشت پسر اراذل زبان نفهمِ شر، با یک چنین استاد جفنگی در یک کلاس دیگر. البته مبنای کلاس بندی امتحانی بوده که برگزار کردند اما نتیجه اش همین است که گفتم. استادمان مرا صدا می زند اوستاد اَنّا. انّا اسمم است مثلن و اوستاد را بلد است به فارسی. هربار هم که می گوید گاورمنت بر می گردد به من می گوید حوکووومت. ادای کبریت کشیدن در می آورد و تکرار می کند کیبریت و خیلی چیزهای دیگر. تازه فارسی زبانی ست که بلد نیست. با چینی ها که چینی حرف می زند و با پسرک اسپانیایی اسپانیولی و با روس ها روسی و عربی هم به طرز مسلطی بلد است. یعنی جواب سوال های مرا اگر با توضیحات فرانسه اش نفهمم سعی می کند فارسی بگوید، بعد عربی آخرترینش انگلیسی ست. در این صحنه فین فین امان مرا بریده و شما را به خدای بزرگ می سپارم.
.

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۰

همین حالا

اینجایی که من هستم مردم هر صبح به هم صبح به خیر می گویند و لبخند می زنند. اینجایی که من هستم آسمانش ابری ست، زمینش سبز و زیبا.. من اینجا یک پنجره سپید دارم که رو به روشنایی باز می شود.. من اینجا گاهی دلتنگم.. آدم ها دورند.. من تنهام.. می دانید که؟ آسان نیست.. گاهی دلم فقط یک آغوش بی دغدغه می خواهد..
.

بعضی رابطه های سخت را آدم ها نگه می دارند، فقط و فقط چون رها کردنشان سخت تر است.
.

جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۰

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۰

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۰

م ا م ا ن

داشتم سوپ می پختم. چون منتظر ایمیل بودم هی هم آن وسط می پریدم پشت لپ تاپ م. مامان: الان بچه ام داره توی فیس بوکش می نویسه دارم سوپ می پزم! همه دنیا خبر میشن.. می دانید؟ اصولن از بس بیکارواره در اینترنت چرخیده ام در زندگی که هیچ کس باور نمی کند ممکن است واقعن کار مهمی داشته باشم. قبلتر ها تنها عکس العمل مامان به فیس بوک م این بوده که گفته باشد این عکس را برداد! خودم با فیس بوک آشنایش کردم و عکس های دوست و آشنایان را نشان ش دادم. تا مدتی هر عکسی که می انداختم تاکید می کرد که این را نمی گذاری توی فیس بوک ها!! یا نری بنویسی توی فیس بوک ها.. حالا اما ظاهرن با این قضیه کنار آمده که من آب بخورم دنیا بفهمند. البته آب خوردن بنده را دنیا از فیس بوکم نمی فهمند بلکه از وبلاگم می فهمند. کنار آمدن مامان با آدمی که من هستم خیلی خوب است. می دانید؟ من هم با این موضوع کنار آمده ام که گیرِ مادرانه بخشی از زندگی ست و باید قبولش کرد. غر می زد که این عکس را نگذار توی فیس بوک و من هم غر می زدم که مگه چشه و می گذشت. اینها که گفتم همه اش مقدمه بود برای تصمیم این روزهایم. راستش دلم می خواهد آدرس وبلاگم را به مامان بدهم. به نظرم حق طبیعی هر مادری ست که وبلاگ دخترش را بخواند. یعنی من اگر دختر بیست و شش ساله ای داشتم دلم می خواست وبلاگش را بخوانم. خصوصن اگر جای دیگری زندگی می کرد.. این جوری مامان پرت می شود وسط روزمره ی زندگی م. نمی دانم این پرت شدن کمک ش می کند آیا که کمتر نگران و دلتنگ باشد؟ یا دانستن بیشتر نگرانش می کند؟ یا چه؟
بابا سالها نوشته هایم را -بی که بدانم- می خواند و این خواندن فقط و فقط به درک بهترش از من منجر شد. البته از وقتی فیلتر شده ام دیگر نمی تواند بخواند و اعتراضی هم نمی کند. کلن مدل باباها با مامان ها فرق دارد. باباها دیر نگران و بی تاب می شوند.
هربار که از طرف دوستان وبلاگی م بسته پستی یا تماس تلفنی یا هرچه داشته ام مامان اشاره کرده که لابد نمی شود ما وبلاگت را بخوانیم.. مامان آدم حفظ حریم است در زندگی. من اما آدم نرم نرمک رد شدن از حریم هام. با همین مامان مثلن، از همان روزی که دونفری رفتیم کافه ای که پاتقم بود خیلی حریم ها را رد کردم. یا بعدترش که با هم فرانسه می خواندیم..در مورد وبلاگ نمی دانم اما.. می ترسم زیادمان باشد.. نیست؟
.

شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۰

می دانی؟ آدم ها دستت را می گیرند، که بدستت بیاورند.. و این خیلی غم انگیز است.. خیلی
.

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

من تا ابد زیر همان لکه نور می نشینم و به تمام سیاهی های اطراف می خندم

حقیقت این است که من تا به حال خودم را زیر آن پارچه ای که رویش قند می سابند تصور نکرده ام. و هیچ نمی دانستم که مردم این همه خودشان را زیر آن پارچه هه تصور می کنند. و هیچ تر نمی دانستم که چقدر این تصورات مهم است در سرنوشت آدم ها. همه این ها را چند شب پیش که دور هم نشسته بودیم و گپ می زدیم فهمیدم. همان موقع که الف از عشق سال های جوانی م پرسید که کجاست و چه می کند و اینها، بعد من که داشتم خیلی در لایه های عمیق فلسفی از روابط بشریت و میزان خود آگاهی آدم ها در عشق برایش توضیح می دادم، یک مدلی که انگار اصلن گوش به حرف آدم نمی دهد پابرهنه پرید که: دارم الان تو را تصور می کنم درحالیکه بالای سرت قند میسابند. بعد من؟ یک مدلی که خدایا این پسره تب دارد، پرسیدم حالت خوب نیست؟ به عبارتی نطقم کور شد. نطق باقی آدم های آنجا کور نشد اما که هیچ، یک مدل آخی، نازی!! همه زل زدند به من. بعد من به حالت هاج و واجی که چرا ور می زنید شماها خب؟ واا!!! یعنی چی الان؟ بعد آنها یک مدل واتری که خودت را لوس نکن. هر آدم بیست و شش- هفت ساله ای حتمن خودش را زیر آن پارچه قندسابی تصور کرده است در زندگی. من تصور نکرده بودم خب! بعد الف گیرداده بود دیگر. می دانید، الف که گیر بدهد کار آدم ساخته است. گفت تو پارسال همین موقع ها خوشحال و خندان به من خبر دادی که می خواهم ازدواج کنم. ازدواج در تعریف تکنیکی کلمه کجا اتفاق می افتد؟ زیر همان پارچه کذایی که رویش قند می سابند.حالا تویی که داشتی ازدواج می کردی، چطور خودت را در موقعیت ازدواج تصور نکرده ای هان؟ هان؟ هان؟ باز می خواستم بروم در لایه های نه خیلی عمیق ازدواج که بابا جان! من خودم را به عنوان یک همسر تصور می کردم همه اش. هی خودم را تصور می کردم که یک پله باید از نردبان زندگی م بیایم پایین تر. به آن بخش آزادی های فردی م فکر می کردم مدام که با ازدواج از دست می رفت. به رفت و آمد ها و دوست و آشناهای اجباری که یکهو پرت می شدند وسط زندگی م. بعد همه اینها را می گذاشتم کنار آن حجم زیاد آرامشی که از بودن با آن آدم داشتم. بعد هی بالانس می کردم که این آرامش به آن همه دردسر می ارزد؟ می ارزید. البته ارزیدنش آنقدرها هم واضح نبود. یعنی من خیلی خودم را تصور می کردم که باید در جواب هر سوالی بگویم نمی دانم! بگذارید مشورت کنم. باید ببینم برنامه فلانی در زندگی چیست. هی خودم را تصور می کردم که دیگر نمی توانم یک شب چمدانم را ببندم و بروم از فردایش در چین زندگی کنم. یا آنگولا. یا افغانستان. یا هرجایی. مثلا شمال ایران. خودم را تصور می کردم که مجبور خواهم شد در زندگی بچه داشته باشم. این بدترین بخش ناگزیر ماجرا بود. خودم را اما زیر آن سفره قندسابی تصور نکرده بودم. راستش را بخواهید من حتی نمی توانم خودم را در آن حجم سفید متصور شوم. الف اعتقاد دارد که من هیچ گاه ازدواج نخواهم کرد. به نظر الف نیمی از انگیزه آدم ها برای ازدواج همان حجم سفید و سفره کذاست. من با نظر الف موافق نیستم. اما آن شب، آنجا، همه آدم ها یک مدل وا!! خب معلوم است که آدم به مراسم عروسی ش فکر می کندی نظرات الف را تایید کردند... باز من شدم همان جوجه اردک زشتی که به هیچ کجای این پازل هزارتکه دنیا نمی چسبد‏.‏
.

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۰