دیشبِ باران خورده را در کوچه پس کوچه های باریک و تاریک پر از خاطرات آن روزهای حالا خیلی دور قدم زدیم. همان طوری که آدم ها زیر باران های خیلی تند. همان طوری که پای آدم بی هوا فرو می رود در موزاییک های شکسته ای که زیرشان آب جمع شده.. بعد؟ کتاب فروشی گرم بود و یک عالم کتاب و کلوچه کشمشی و نگاه هایی که تهشان دلت را می لرزاند از خوشبختی. بس که انگار یک نخ نامرئی همه آدم های آن چهار دیواری را به هم دوخته..
نمی دانم.. یعنی نور چراغ ماشین ها روی آسفالت های خیس کف خیابان، دل هیچ کس را می برد؟ این جور که دل مرا..از سینه.. می کند هر بار؟
.