یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

مثل یک زن خوشبخت

مثل یک زن خوشبخت، دسته نرگس را از دستش گرفتم و مثل یک زن خوشبخت از خیابان ردم کرد و مثل یک زن خوشبخت کیف موبایل بافتنی راه راهم را گذاشتم روی میز رستوران.
دیشبِ باران خورده را در کوچه پس کوچه های باریک و تاریک پر از خاطرات آن روزهای حالا خیلی دور قدم زدیم. همان طوری که آدم ها زیر باران های خیلی تند. همان طوری که پای آدم بی هوا فرو می رود در موزاییک های شکسته ای که زیرشان آب جمع شده.. بعد؟ کتاب فروشی گرم بود و یک عالم کتاب و کلوچه کشمشی و نگاه هایی که تهشان دلت را می لرزاند از خوشبختی. بس که انگار یک نخ نامرئی همه آدم های آن چهار دیواری را به هم دوخته..
نمی دانم.. یعنی نور چراغ ماشین ها روی آسفالت های خیس کف خیابان، دل هیچ کس را می برد؟ این جور که دل مرا..از سینه.. می کند هر بار؟
.

چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۹

یک رعنای کوچکی دارم درونم، که دوستت دارد هنوز. یک رعنای نازِ خوبی هم هست که نگو. نه نق می زند. نه پا می کوبد. نه بهانه می گیرد مدام. آرام است و مهربان . درست همان طور که دوست داشتی.. بعد، یک روزهایی مثل امروز که بسته های پستی مرا می آورند دم در خانه تو.. یک روزهایی که بعد این همه روز، پستچی وصلمان می کند به هم.. یاد خانه ات می افتم و تمام عکس های روی دیوار و داستان هاشان.. یک روزهایی مثل امروز، می شوم همان رعنای کوچکی که یک گوشه دلم خوابش می کنم مدام.
.

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

اینترنت به مثابه عصای سفید

بنده از همین تریبون رسمی کلافگی خود را از وضعیت اینترنت ایران اعلام می دارم.
نه تنها وبلاگ بدبخت من همان طور فیلتر مانده، وهیچ فایلی هم در ایمیل اتچ نمی شود، طی دو روز گذشته با استناد به قانون جرايم رايانه ای دسترسۍ به تارنماۍ بورسیه های تحصیلی دانشگاهم نیز، امكان پذير نمۍ باشد. و این درحالی ست که تمام فیلترشکن های به درد بخور از فعالیت ساقط شده اند. انگار یک نفر یک سیخ آهنی برداشته، دوتا چشمم را کور کرده، به جایش یک عصای سفید داده باشد دستم.
.

جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

گربه های آوازه خوان بودن؟ دیشب دایی م با تفنگ شکاری زدتشون! یعنی از منم بی اعصاب تر پیدا میشه!
.

با گذشت ده روز از نوشتن این پست، و با توجه به کامنت ها و ایمیل های دریافت شده، لازم دانستم که خودم را از تصمیم دایی مبنی بر تیراندازی به گربه های آواز خوان مبرا اعلام کنم.


چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

سرما که می خورم مختل می شوم کلن. ساده ترین و روزمره ترین حرکات به نظرم سخت و پیچیده می آیند. مثلن؟ بستن زیپ کیف. یا روی یک خط راست راه رفتن. بعد تا وقتی احساس سرماخوردگی هه خفیف باشد همه را تحمل می کنم. یک طور صبورانه ای دولا می شوم کارتم را از روی زمین بردارم، کیف پولم را میاندازم. دولا می شوم کیف پولم را بردارم موبایلم را می اندازم. موبایل را برمی دارم، شال گردنم می افتد، همه را می زنم زیر بغلم، راه می افتم روسری از سرم سرمی خورد آویزان گردنم می شود. بعد نه غر میزنم، نه ایش و پوف می کنم، نه هیچی. تمام تمرکزم روی این موضوع است که خودم را جمع کنم. سخت است. گاهی ناممکن حتی. بعد همیشه هم کیف پول و کارت نیست که ازم می افتد. امروز مثلن خیلی در حال عجله بودم که مترو نرود، شتلق صدا آمد از پشت سرم. برگشتم دیدم لپ تاپ از کیفم افتاده کف زمین. دولا شدم لپ تاپم را بردارم، طبق معمول بازی شروع شد. چه طور تمام شد حالا؟ یک دختر بچه دو سه ساله کنار پایم ایستاده بود و سرگرم شده بود که من هی می اندازم و برمیدارم، دلش می خواست توی بازی باشد به گمانم. کارتم را برداشت داد دستم، بعد کیف حصیری کوچکش را ازگردنش درآورد، پرت کرد جلوی پای من. من اما راهم را کشیدم رفتم. گفتم که باید تمرکزم روی کار خودم باشد. اولین دری که باز شد رفتم نشستم. لپ تاپم را روشن کردم. روشن شد! حالش هم حتی خوب بود. حالا که دارم این پست را می نویسم، حس می کنم اسپیس اش کمی بد می زند. آن موقع اما نفهمیده بودم. سرم هی سنگین تر می شد. آب دهانم را با دقت قورت دادم. گلویم درد گرفت. فهمیدم که امشب را تا صبح بیدارخواهم بود و ناله خواهم کرد. آب دهانم را باز قورت دادم. بعله. گلو درد شروع شده بود. برای خودم ها کردم. هنوز هیچی نشده دهانم بوی گلو درد گرفته بود. من از بوی گلو درد بیزارم. یاد تمام خاطرات بد زندگی م می افتم. تمام سرماخوردگی های لعنتی. بابا همیشه می گوید تو بدمرضی. بد مرض یعنی همین. یعنی این بو که از دهانم استنشاق می شود هفت بند وجودم می لرزد که وای! اصلن فکر سرما خوردن در بغض غوطه ورم می کند. بغض برای گلودرد خوب نیست. این است که بغضم را ول دادم و اشک هام تند تند از چانه ام چکیدن گرفت. بعد یک خانمی که تنها خانم واگن بود آمد نشست پیشم. گفت اشک هات را پاک کن. پاک کردم. موبایلش را داد دستم تا شماره دوستش را برایش ذخیره کنم. یعنی میخواست حواسم را پرت کند. حواسم را پرت کرد. گریه پاک از یادم رفته بود. در باز شد. یک آقای بدی آمد ایستاد کنارم که یعنی من کیفم را بردارم که بنشیند. ردیف جلوی من پر از جای خالی بود. ردیف روبرو را نشان دادم که یعنی یک عالمه جا. یعنی اش را نفهمید. یا نخواست بفهمد. صراحت لهجه به خرج داد که کیفت را برداد بنشینم. کیفم را برداشتم. خودش را چپاند ور دل من. خانم مهربان گفت اگر ناراحتی جایت را با من عوض کن. تشکر کردم و گفتم که نه راحتم. راستش بدم نمی آمد برای آقاهه یک عطسه جانانه بکنم. حقش بود مریض شود. البته اینکه حقش بود واقعن را شما در ادامه متن می فهمید. من اما همان موقع فهمیدم. سرم هی سنگین تر می شد. مثل ژله ای بودم که بخواهد وا برود. سرم را گذاشتم روی کیفم. آقای بد پاک از یادم رفته بود. یک جایی خط عوض کردم. یک جایی پیاده شده، سوار تاکسی شدم. در نهایت سرکوچه مان که پیاده شدم، یک نفر مثل سایه از پشت پیاده شد. دیدم همان آقای بد است. یعنی سوار همان تاکسی شده بوده حتی. یعنی سایه به سایه من مریض فین فینو را دنبال کرده بوده و من هم تمرکزم روی جمع کردن وسایلم بوده، متوجه حضور همایونی نشده بودم. بعد دیگر رسید به همان بازی معروفی که چه کسی آرامتر راه می رود. یعنی همان که آدم باید یکهو آنقدر آرام آرام راه برود که سوژه ی دنبال کننده به شدت جلو بیافتد و هرچه برگردد به بهانه های مختلف پشت سرش را نگاه کند فایده نداشته باشد.آقای بد کمی تندتند راه رفت و بعد که دید من عقب مانده ام ایستاد.یعنی از رونرفت. من؟ ژله ای تر از آن بودم که بخواهم آقای بد را گم بدهم. یعنی از همان ژانگولار بازی هایی که همه تان بلدید. تمرکزم فقط روی این بود که پیش از رسیدن به خانه چیزی ازم نیافتد. آقای بد مثل سایه چسبیده بود پشت سرم و هی حرف می زد و حرف می زد و التماس و لابه می کرد و من؟ آب دهانم را قورت می دادم و گلویم درد می گرفت و بغض برم می داشت و بغضم ول می شد و هی گوله گوله اشک.. بدمرض یعنی همین

پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۹

گربه های آوازه خوان

هر روز، یا هر شب، یا هر کله ی صبحی که بهش می گویند خروس خوان، درست پشت پنجره قدی اتاق من، یک تعداد گربه زوزه می کشند. گربه؟ خروسهای گربه نمایی که سعی می کنند ادای گرگ در بیاورند.
.

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

امروز در شرکت بحث قشنگ زیبایی شناسی ای داشتیم سر میز ناهار . بحثمان از شهرها و کشورها شروع شد و رسید به اینکه مثلن دماغ عملی مثل دوبی است. دماغ کج قوز دار مثل پاریس.
با اینکه یک عالم آدم جیغ کشیدند، من دوبی و کانادا را گذاشتم در یک گروه. زیرگروهش می تواند کیش باشد. استانبول و فرانسه را هم در یک گروه دیگر. سرگروهشان می شود شیراز مثلن (سلام سارا) بعد آدم نهایتن دلش بخواهد دو روز برود دوبی جیغ بکشد فقط. هیچ کس دلش نمی خواهد آنجا بماند. (هیچ کس در اینجا یعنی من!) استانبول اما از آن شهرهاست که دلت را باید تا ابد بگذاری کنار اسکله ها و مرغ های دریایی ش. دماغ قوزدار کج هم همین است. نه حالا قوز در حد رشته کوه آلپ ها، از این ناصافی های کوچکی که بیشتر آدم های اورجینال روی دماغشان دارند. می دانید؟ این روزها در تهران گاهی دلم برای استخوان وسط دماغ تنگ می شود. بس که همه آدم های اطراف به جای استخوان، در آن قسمت یک قوس فانتزی دارند فقط. می دانم که دماغ های عملی، دماغ های قشنگ تری هستند و آدم ها با آن دماغ ها، آدم های زیباتری می شوند؛ اما اصالت چهره را می گیرد. یک داستانی یکبار خواندم که مردی عاشق خالیِ ابروی زن زیبایی شده بود. خالی ابرو یعنی رد شکستگی مثلن. روزی که زن به حالت سورپرایز خالی ابروش را دوا درمان کرد، مرد برای همیشه ترکش کرد. من اگر مرد بودم از این مردها می شدم حتمن. اصالت چهره، شهر، آدم یا حالا هرچه، است که جذبم می کند نه کمالش. اصالتش به چشمم زیبا می آید و به دلم می نشیند؛ نه انطباقشان با مدرن ترین الگوهای دنیا.
راجع به چشم هیچ توضیح منطقی ندارم که چرا از چشم های درشت خوشم نمی آید. به نظرم آدم هایی که چشم های درشت دارند، انگار درشان خیلی باز است! آن همه نگاه لخت را آدم کجای دلش بگذارد آخر؟ چشم ها باید کشیده و کوچک باشند. یاد ژاپنی ها می افتید؟ آره مثلن. نمونه های غیر ژاپنی ش را هم زیاد دیده ام از برادران وطنی. اصلن چشم درشت در مردها مانعی برای عاشق شدن من بر آنهاست. (شانستان را امتحان نکنید. جواب نمی دهد) اولین بار که در یک گفتگوی نسبتن رمانتیک شنیدم که چشم هایم درشت است حسابی جا خوردم. فکر کردید راحت زیربار رفتم؟ اشتباه کردید. شمشیرم را از رو کشیدم که هیچم اینطور نیست. بعد برداشتم اسم هرآنچه دختر چشم-درشت که می شناختم ردیف کردم و گفتم پس اینها چی اند؟ بعدتر کاشف به عمل آمد که برداشته بوده چشم های مرا با چشم های خودش مقایسه کرده - که البته دو تا چشم خیلی کوچک کشیده بودند- از آن به بعد یاد گرفتم طوری آرایش کنم که چشم هایم کوچکتر به نظر بیایند.
همه اش را نوشتم، بگذارید این یکی را هم بگویم روی دلم نماند. عاشق سرهای تراشیده ام. یعنی اگر پسری می خواهد مرا بکشد، باید برود موهایش را از ته بتراشد. موی سر تا جایی خوب است که فرم جمجمه را نپوشاند. یعنی قبل از اینکه به یک بند انگشت برسد. بعدتر هرچه بلندتر شود از جذابیت آدمه برای من کاسته می شود.
الان از نظر شما من چی ام؟! یک روانپریش خواب‏آلو؟
.

خوشبختم. زنده ام. شلوغ و پرماجرا..
.

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

حلقه پرنگین

ساعت هشت و نیم صبح بود. توی دستشویی بودم. داشتم شالم را جلوی آینه صاف می کردم. درِ بیرونی دستشویی باز شد. صدای گریان زنی بود که با تلفن حرف می زد. کلماتش را حتی بین هق هق های خفه، کامل و درست ادا می کرد. بی که وصلشان کند به اوهو اوهوهای بی وقفه. بی که تهشان را بکِشد و زار بزند. فقط هق هق گریه کلماتش را منقطع می کرد. "اصلن.. خدا منو... دوست نداره... اگه داشت که این .. این اتفاقا نمی افتاد.." صدای مردانه ای از پشت گوشی می آمد. از این صداهایی که سعی می کنند آرام و منطقی باشند. که همیشه یک عالم کلمه دارند که تندتند و پشت سرهم ردیفشان کنند و وانمود کنند که آب از آب تکان نخورده. صدای زنانه همچنان آرام و خفه هق هق می کرد : ".. کاری نداری؟... حالا که دارم از... دارم از دستِت می دم.... دیگه چه فرقی می کنه که حرف بزنیم.. یا نه.. " صدای مردانه قطع شد. سکوت شد. فکر کردم رفته. از دست شویی آمدم بیرون. آنجا بود. کاش نمی دیدمش و فکر می کردم یکی از دخترکان فروش تلفنی ست که امروز با یکی دوست می شوند و فردا از دستش می دهند و دو-سه ساعت گریه می کنند و پس فردا یادشان می رود. نبود اما. می شناختمش. زن جوان زیبا و گوشه گیری ست که در بخش حسابداری کار می کند. به دیوار سنگی دستشویی تکیه داده بود. حلقه پرنگینش را جلوی چشم های قرمزش گرفته بود و اشک از نوک مژه هایش می لغزید و پهنای صورتش را سیاه می کرد. حلقه اش را دستش کرد، سرش را انداخت پایین و رفت. درِ چوبی سنگین دستشویی تاب می خورد و چهره من سایه روشن می شد.

.