چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۴

کاروانی آمد بارش لبخند*

سه روز دیگر میرویم تهران و یک هفته دیگر عروسی میکنیم. 
چه احساسی دارم؟ هر احساسی که فکرش را بکنید. هیچ وقت در زندگیم اینقدر احساس در احساس نداشتم و اینقدر تمام حس هایم غلو شده نبودند و اینقدر اشکم روان نبود.
اصلن همین که چندسری اسم تمام فامیل بطور فشرده از جلوی چشمم رد شد کافی بود که احساسات دلتنگی و عشق و شادی و ناراحتی از ظرف وجودم سرریز کنند. هیچ وقت نمیتوانستم تصور کنم از شنیدن اینکه "عموجان کوچیکه (عموی کوچک مادرم)" در جشن عروسی ام شرکت خواهد کرد، یک نصفه روز زار بزنم. حتی همین حالا که نوشتم عموجان کوچیکه اشکم روان شد. یاد تمام عید دیدنی های نارمک افتادم. یاد خانه های دیوار به دیوار عموجان کوچیکه و عموجان بزرگه که یک در بینشان بود. بعد طبعن یاد عموجان بزرگه افتادم که پارسال فوت کرد. بعد هم یاد پدربزرگم که خیلی سال پیش فوت کرد و خلاصه غم نبودن غایبان و شادی بودن حاضران مدام تصاعدی میخورد و کش می آید. 

بعد فکر کنید از دوستانی که در چهارسال گذشته این کله دنیا تمام زندگی ت را همراهشان گذراندی هیچ کدام نتوانند بیایند عروسی. من اصلن رقص و شادی بدون آنهایم را یادم نمی آید. خیلی کم می آورمشان و خیلی احساس بی کس و کاری از نوع بی دوستی میکنم. و از همین تریبون رسمی اعلام میکنم از ما که گذشت، اما شما عروسی دوستانتان را جدی بگیرید وگرنه دق که ندانی که چیست میگیرند. 

احساس بعدی مربوط به دوستان جانی دور است. حالا در چهار پنج سال اخیر شاید هر کدامشان را یک یا دوبار بیشتر ندیده باشم ها. اما اگر فکر میکنید عادت کردم به نبودنشان اشتباه میکنید. به چت های روزانه و اسکایپ های گاه به گاه آدم عادت نمیکند. میشود یک دلتنگی کش آمده که چاره ای هم ندارد. یکی دو نفرشان را قرار است ببینم روز عروسی، بعد از چند سال. اصلن نمیدانم چه میشود. از فکرش تمام تنم مورمور میشود و اشکم در می آید. 

احساس بعدی، احساسی ست که قلب انسان را از حلقش میکشد بیرون و آن نگرانی و استرس است. اینکه چطور این همه لباس و متعلقات را بکشیم تا ایران. کی میوه و شیرینی و گل سفارش بدهیم و الی آخر. 

احساسات بعدی احساس همدردی با تمام مریضای بد حال و غریبای دور از وطن و گرفتارها و اسیرهاست. باور کنید. یکی از همبازی های بچگی م این روزها دارد دوره شیمی درمانی طی میکند و یکی از پسر/دخترخاله هایم بخاطر بیماری ناشناخته مرموزی در بیمارستان بستری ست. یکی از دوستان جانی م چند روز قبل از عروسی ما از همسرش که او هم از دوستان جانی ست جدا میشود. فکر میکنید راحتمان است؟ خیر. 

همانطور که دیدید این همه احساس هیچ کدام مربوط به من و سید نبود. کلن احساساتم نسبت به عروسی تا اینجا هر چه بوده رمانتیک نبوده. مثل یک طوفانی ست که من و سید داریم از دلش رد میشویم. طوفانش خانه خراب کن نیست، دل آدم را اما شخم میزند. 

*شعر از سهراب جان سپهری که بالای کارت عروسی مون هم زدیمش. بار کاروان اما درهم تر از آن که فکرش را کرده بودیم شد. 
.

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۴

کِش آمده ترین چهار سال عمرم

از سالگردهایی که همیشه یادم میماند، سالگرد مهاجرت است. فردا میشود چهارسال. نمیدانم چطور توصیف کنم مهاجرت را. موجود غریب و جذابی ست که بمحض خروج از سرزمین مادری آویزان گردنم شد. ابتدا او را سفت بغل کردم و سعی کردم به حیات خودم ادامه دهم. اما بعد از مدتی دیدم بدجوری جلوی دیدم را گرفته و دست و پایم را بسته. سعی کردم بگذارمش زمین که آن هم خودش آسان نبود. پس از ماه ها تقلا، با سلام وصلوات مهاجرت را از گردنم باز کردم و گذاشتم زمین. اما چنگ زد و گوشه دامنم را گرفت و همچنان همه جا دنبالم آمد. حضور غریبه ایست که همیشه و همه جا هست وهیچ وقت هم آشنا نمیشود. با گذشت زمان قد میکشد و چهره عوض میکند، اما دوست آدم نمیشود. حالا بعد از چهارسال کمی با مهاجرت راحت ترم. در حضورش لم میدهم روی زمین و پایم را دراز میکنم. قبلترها خیلی عصا قورت داده و بی آسایشم میکرد. مثل اولین باری که خانه مادرشوهر بودم و از قضا چند شب هم آنجا ماندم. همه چیز عالی بود، مرتب و مهربان و به به و چه چه، اما در تمام عکسها عصا قورت داده و بی آسایشم. انگار مهاجرت از گردنم آویزان باشد. معلوم است میخواهم زودتر همه بخوابند و من در اتاق را پشت سرم ببندم و بهش تکیه کنم و یک نفس عمیق بکشم. مهاجرت اما موجودی ست که در چنین شرایطی هم چشمت را که باز کنی، میبینی چهارزانو روی تختت نشسته.
باید یک کتاب چاپ کنم با عنوان "چطور مهاجرت خود را قورت بدهیم؟"
.

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۴

تنها شدی؟ غم خواری نداری؟

مامان/بابا یک ماه/ دوهفته اینجا بودند. یک روز تلفن زدیم به مادربزرگ حس کردم صدایش پای تلفن میکشد. مامان و بابا حواسشان نبود. من اما همان لحظه مردم. وقت و بی وقت اشکهایم قل قل میجوشند بیرون. تازه فهمیدم چقدر جانم به جان مادربزرگ گره خورده. تازه فهمیدم که چطوری تنهایش گذاشتم. که چقدر ازش دور شدم. که وقتی مریض میشود دستم به هیچ کجا بند نیست. به خواهرم سفارش کردم این روزها تنهایش نگذارد، جواب داد نه که خودت تنهایش نگذاشتی؟ راست میگفت. تنهایش گذاشتم. 

از ایران که مهاجرت میکردم به همه چیز و همه کس فکر کردم، بجز مادربزرگم. از همه چیز و همه کس خداحافظی کردم بجز مادربزرگم. نه که نخواسته باشم، توانش را نداشتم. اینقدر سنگین و بزرگ و غیرممکن بود که مغزم خود به خود انکارش میکرد. هربار بغض کرد به دروغ گفتم دو ساله برمیگردم. میدانست برنمیگردم.
روز آخر بردیمش خانه خاله، که نباشد، نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. نه فقط روز آخر. دو ماه آخر نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. نمیدانم چطور توانستم تنهایش بگذارم. هم دمش بودم. میدانم که بودم. هنوز هم به همه میگوید: رعنا همدم من بود. حتی وقتی بالا بود صدای خنده هایش از آشپزخانه میامد پایین. صدای حرفش از پاسیو می آمد پایین. رفت و با خودش روح این خونه رو برد..
مادربزرگ برایم تجسم کامل عشق است. عشق بی شرط. عشق بی قید. یکبار نگفت بیا دست مرا بگیر یا یک لیوان آب بهم بده. هیچ وقت نگفت درد دارد. غمگین است. بی حوصله است. هیچ وقت هیچ شکایتی از زندگی نکرد. هیچ وقت. نمیدانم این همه صبر از کجاست؟ قدردان تر از مادربزرگ در زندگیم ندیدم. هشت سال هر شب در اتاقش خوابیدم که تنها نباشد، هشت سال هر صبح ازم تشکر کرد.
شبها که خواب بودم سر سجاده نماز شب میخواند و تماشایم میکرد. صبح به صبح میگفت شبش چطور خوابیده بودم. که چندبار بالشم را از روی تخت پرت کرده بودم پایین. که آیا در خواب حرف زده بودم و چه ها گفته بودم. تمام آن سالهای پر تب و تاب، شبها تماشایم میکرد. سالهایی که بعضی شبهایش کابوس بود و از خواب میپریدم و در بغلش گریه میکردم و او با عصا، کشان کشان میرفت تا آشپزخانه که انگار ته دنیا بود و برایم یک لیوان آب می آورد.

کاش میتوانست راحت راه برود. کاش میتوانست تنها از خانه بزند بیرون. یادم نمی آید آخرین باری که تنها از خانه بیرون رفته کی بود. حتی وقتی هنوز پدربزرگ زنده بود نمیتوانست تنها جایی برود.

مامان و بابا برگشته اند تهران. دیروز با مادربزرگ حرف میزدم و بهش گفتم اینبار آمدن بابا و مامان اصلن خوش نگذشت. گفتم جایش خیلی خالی بود و دفعه بعد باید او هم بیاید. خندید. حالش خوب شده بود. صدایش نمیکشید. میخندید. گفت تحفه میخوای؟ گفتم یک ویلچر موتوردار برایت میگیریم همه جا با هم میرویم. کاش میشد.

دلم برایش خیلی تنگ شده. برای خانه بزرگ و مرتب و تمیزش. برای آشپزخانه همیشه گرمش. برای مهربانی ش. برای پس گردنی های بی هوا که بقول خودش شتلق میخواباند پشت گردن آدم. برای پیرهن خواب صورتی کمرنگش. برای صدای نفس هایش وقتی که راه میرود. برای عصای لعنتی ش. برای قدم های محتاطش. برای دست های ورم کرده اش. برای انگشت های آرتروزیش. برای وقتهایی که میخندد و چروک های پیشانی ش بازتر میشود. برای شبها که دندانهایش را در می آورد. 

نمیدانم اینبار رفتم تهران چقدر باید تماشایش کنم که دلم سیر شود. 
.
بعد.مثنوی هفتاد من داشتم از مادربزرگ برای نوشتن، اما اشکهای قلقل کنان امان نمیدهند. 
.

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۴

قصه ما تموم شد، قصه ما بود همین*

ببینید این خانومه چجوری میرقصه (اینجا). دلم میخواست زندگی م رو اینطوری اجرا میکردم. همینقدر مسلط و قشنگ و هیجان انگیز و رنگ به رنگ. 
خیلی کار کردم درین مدت. اما فکر میکنم هنوز خیلی نامنظم و نامطمئنم. این اطمینان از کجا میخواد بیاد تو قلب آدم؟ میدونم که دارم یه راهی میرم که تا حالا نرفتم. که سخته آدم مرزهای توانایی خودشو به چالش بکشه. اما اگرم نکشه مرزهای توانایی کوچک و کوچکتر میشن و کم کم کل وجودتو به چالش میکشند. از بحرانهای بزرگتر اگر مدام فرار کنی "نه" گفتن به دوستت پای تلفن برات تبدیل به "بحران" میشه.
راه قوی تر شدن چیه که من پیداش نمیکنم؟ راه مطمئن تر شدن؟ تجربه نمیتونه باشه. مطمئن ترین و قوی ترین و دوست داشتنی ترین رعنای زندگی م بیست و دو ساله بود. خیلی بهش فکر میکنم.  صبح های زود میرفت توی پارک نزدیک خونه ورزش میکرد. شبها تا دیر شعر میخوند و آهنگ گوش میداد. تابستونا مدام میرفت زیر آفتاب شنا میکرد، کمرشو گود میکرد و شکمشو میمالید به کف استخر. عاشق کف تاریک استخر بود. عاشق دیدن طلوع آفتاب بود. عاشق نوشتن بود. عاشق صبحانه خوردن با دوستاش بود. عاشق بود. زیبا بود. خیالش راحت بود. فکر میکرد پایان خوش توی دستاشه. پایان خوش اما از لای انگشتهاش سر خورد و رفت و شش سال بعد یک روز بارانی در یک شهر غریبه بی خبر جلوش سبز شد. اما این رعنا دیگه رعنای اون سالها نبود که از خوشی جیغ بکشه و دست در دست پایان خوش تمام خیابونهای شهر رو برقصه و آواز بخونه. عوض شده بود. حتی پایان خوش اونو نشناخت و راهش رو کشید که بره. رعنا دنبالش دوید و بهش رسید و ازش خواهش کرد که نره. پایان خوش تو چشمای رعنا نگاه کرد. درموندگی و خستگی و دست و پا زدن بود که همراه اشک گوله گوله میریخت بیرون. غم رو دلش نشست و شد پایان ناخوش. رعنا دیگه نشناختش. فکر کرد اشتباه گرفته بود. قوز کرد و از کنارش رد شد. 
.
*آقای حکایتی
.

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۴

تاریخ فراموشکار است

بله، هست. تاریخ فراموشکار است و گمان نبرید این فراموشی با گذر زمان و ذره ذره اتفاق میافتد. فراموشی نوع تاریخی یک شبه اتفاق میافتد و من و شما بهش عادت نداریم. چرا که انسانِ فراموشکار در بستر زمان معنا پیدا میکند و تاریخِ فراموشکار در بستر حادثه. مثلن؟ یک شبه تهدیدها و خط و نشانهای لوران فابیوس تبدیل میشود به لبخندها و تعریفها و تمجیدها. حتی حامل دعوتنامه رسمی برای رئیس جمهور ایران میشود و دعوت غیر رسمی از توریستهای ایرانی برای بازدید از فرانسه. برای منی که درخواست ویزای توریستی خواهرم برای دومین بار همین سه چهار هفته پیش رد شد، این فراموشکاری تاریخی بهت آور است. خواهر من همان است که بود. ولی دنیا امروز او را طور دیگری میبیند.
البته این بار اول نیست که تاریخ فراموش میکند و من هنوز فراموش نکرده ام. دفعه قبل سه سال پیش بود سر انتخابات ریاست جمهوری روحانی. یادم هست قبل از انتخابات، دوست و همکار و همسایه اعلام میکردند که دموکراسی در ایران معنا دارد مگه؟ شما رای هم میدهید؟ یا حتی زنان حق رای دارند؟ و سوالها و نظرهایی که بهش عادت داشتیم و داریم. فردای انتخابات اما دوست و آشنا و همکار، به تاریخ فراموشکار پیوستند و با رو و آغوش باز، پیروزی قاطع کاندیدای میانه رو را بهم تبریک گفتند، انگار نه انگار که تا دیروز تمام کاندیداها برایشان یکی بودند و انتخابات ما برایشان شو. از زیبایی های دموکراسی میگفتند و از علاقه شان به تاریخ و فرهنگ و هنر ایران، انگار تا روز قبل هیچ چیز از تاریخ و فرهنگ و هنر ایران نمیدانستند. 
راستش را بخواهید فراموشکاری تاریخ حالم را بهم میزند، هرچند که اینبار بازی به نفع من و شما تمام میشود و تصویر خوش آب و رنگتری از ما در قاب دوربین دنیا نقش میبندد، اما در عوض تصویرهای ماندگار و ارزشمندی مثل "اصالت" و "حقیقت" پیش چشم ما یک شبه رنگ میبازند و دیگر انگار هیچ تاریخی برای مان گویای حقیقت نیست و این بسیار غمگینم میکند. 
.

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۴

اولین حشره کش، که اسمش پیف پاف بود

بعضی غم ها نمیروند، هزار سال هم که بگذرد، باز میمانند. ته نشین میشوند، رسوب میکنند در تارو پود وجودت. حتی هنوز بغض هم دارند. دلتنگی هم دارند. قانون اولین هاست. بار اول سوسک هایمان را با پیف پاف کشتیم و یک عمر حشره کش های دیگرمان را "پیف پاف" نامیدیم. عشق اول هم همین است لامصب، غم اول هم. الف-بای عاشقی ت میشود و هزارسال هم بگذرد عشق برای تو یعنی همان پیف پاف. حتی اگر در خانه ات، شهرت، کشورت یک پیف پاف هم پیدا نشود، حتی اگر زندگی ت صد بار چرخ خورده باشد؛ میدانی چه میگویم؟ میدانم که میدانی. کیست که نداند. 
کیست که نداند.
.


دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۴

تابستان

به چندسال اخیر که نگاه میکنم، میبینم تمام تابستان ها برایم فصل کن فیکن شدن زندگی بوده. 
آخر تابستان دوهزارو یازده که کلن زندگیم را گذاشتم روی کولم به سمت پاریس. 
آخر تابستان دوهزارو دوازده، درسم را تمام و کارم را در پاریس شروع کردم. 
آخر تابستان دوهزار و سیزده، کارم در پاریس تمام شد و باز لنگ زندگی م رفت هوا. 
آخر تابستان دوهزار و چهارده، کارم را در آلمان شروع کردم. 
حالا هم که تابستان دوهزار و پانزده، دارم یک میز کاری در یک دفتر مشترک اجاره میکنم و رسمن کارم را در شرکت خودم آغاز میکنم. 

واقعیت این است که دارم با دوره تناوب یک سال زندگی میکنم. اما هرروز برای چهار پنج سال آینده ام برنامه ریزی میکنم. انگار نه انگار که هیچ وقت هیچ چیز آنطور که فکر میکردم پیش نرفته. 
یک مثالی در کتاب قرآن مدرسه داشتیم که کفار خانه هایشان را برروی آب میسازند، یا برروی باد میسازند یا یک چیزی شبیه به اینها، خلاصه پی و پایه ندارد و باد و باران می آید و قصرهای مجللشان را میبرد؛ من همانم. خوش خیالم. خوش بینم. 

بعد. فردا مامان و بابا می آیند و من تمام تلاشم را کردم که خانه را تا حد ممکن از وجود نوشیدنی های الکلی منزه کنم. خانه که منزه نشد، نتیجه اما این شد که کلی حرف برای نوشتن دارم، اما سرهم کردنشان بینهایت سخت شده. 
.
بعدتر. بعد از دو-سه روز گرمای سی و پنج، شش، هفت درجه دارد یک باران خنکی میبارد که نمیدانید. با کلی رعد و برق دلربا. 

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۴

گونه ی نادر

این روزها اغلب خانه ام. ظهر میروم کلاس زبان و معمولن ساعت پنج عصر برمیگردم. سید هم بطرز بی سابقه ای کار میکند. حتی مشاهده شده تا یازده شب سرکار بماند. این است که بیشتر وقتها تنهام و خیلی سریع تبدیل شدم به رعنای تنهازی. رعنای تنهازی گونه نادری از من است که در زندگی بیشتر از دوسال آن هم بطور منقطع تجربه اش نکرده ام. چرا؟ چون طبق قانون "رعنا تنها نمیماند" هر بار که از جبر روزگار تنها در چهاردیواری ای زندگی میکردم، اسباب اثاثیه ام را کول گرفتم رفتم جایی که نشانه هایی از حیات باشد. کلن انسان همخانه نوازی هم هستم. بهترین خاطراتم برمیگردد به خانه هایی که سه نفر بودیم. یعنی میخواهم بگویم برای من حتی یک همخانه کم است.
احتمالن تا حالا حدس زده اید که رعنای تنهازی زیاد موجود جذابی نباشد. بیدار که میشود نیم ساعت از توی تخت با گوشی انقلابهای دنیا را رهبری میکند، بعد مستقیم میرود پای لپ تاب. یک ساعت بعد در حالی که شکمش از گرسنگی مالش میرود، طی یک حرکت ضربتی میرود زیر دوش. برمیگردد و با لپ تاپ میرود توی تخت. تلفنهایش را جواب نمیدهد. چرتش میبرد. بیدار میشود. ساعت سه عصر است. گرسنه است. یک چیپس باز میکند میگذارد کنار لپتاپ. اگر امکانات اجازه بدهد چیپس دوم و سوم هم باز میشوند. ساعت پنج عصر، یادش میافتد از صبح مسواک نزده، یادش می افتاد هنوز شلوار نپوشیده، یادش می افتد موهایش همانطور ژولی پولی خشک شده. مسواک میزند و شلوار میپوشد و موهایش را بالای کله اش جمع میکند و برای دوستی مینویسد که همدیگر را ببینیم و خودش را با لگد از خانه پرتاب میکند بیرون. اگر دوست جواب داد که میرود در جمع دوستان و احساس شلختگی و بی آرایشی و بعضن چاقی میکند و زودتر از بقیه برمیگردد خانه. اما اغلب دوستی جواب نمیدهد و رعنای تنهازی پیاده روانه خیابانهای اطراف خانه میشود و در مغازه ها چرخی میزند و چندتا آشغال میخرد و خودش را که در آینه های مغازه ها میبیند احساس زیبای خفتگی میکند. یعنی ژولیدگی و سادگی و پارگی دلش را میبرد و نمیدانم چطور است که رعنای تنهازی، تنها که باشد زیباست اما در گروه معاشران، نه. 
.
بعد: گمان بد نبرید که پای لپتاپ تمام وقت ول میگردم، خدا بسر شاهد است کار هم میکنم، درس هم میخوانم. بعله.
.

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

خوشحال هستم، از برلین

خیلی مشغول شدم. میدانید، حفظ تعادل کار و زندگی هنری ست که من ندارم. وقتی سرم خلوت است شروع میکنم با هر دست ده تا هندوانه برداشتن. یک آتشفشان انرژی درونم سرباز میکند. اولش هم انگار هر ده تا هندوانه را میتوانم با دستم لمس کنم و فکر میکنم اوه، دارد میشود. پیشتر که میروم اینقدر همه چیز پخش و پلا و نامنظم میشود که تمام وقت و انرژیم به چه کنم میگذرد و از همان یک هندوانه هم جا میمانم. حالا بعد از این همه سال فهمیدم که باید یک جایی شور انقلابی م را مدیریت کنم و بگویم نخیر، شما فعلن همان ها که زاییدی بزرگ کن، بقیه پیشکش. 
در همین راستا کلاس آلمانی را دو ماه تابستان تعطیل میکنم. کارهای عروسی را به سروسامان میرسانم، بعد هم میچسبم به کار شرکت. در مورد شرکتم یک دنیا حرف دارم که بزنم، اما از طرفی زود هم هست. یعنی واقعه اینقدر تازه است که حرفی هم برای گفتن نیست. اما همچنان خیلی خوشحال و راضی و امیدوارم. مخصوصن که باید با ایرانی ها کار کنم و این خیلی مشعوفم میکند. اینقدر آمادگی و برگزاری جلسات و معاشرتهای کاری با ایرانی ها برایم آسان تر و لذت بخش تر است که نمیتوانید حدس بزنید. یعنی مانده تا بفهمیم چقدر ما ایرانی ها بهم شبیه هستیم، هرچند اغلب ازهم ابراز انزجار میکنیم. و چقدر اطلاعات از هم دیگر داریم و چقدر مشتمان برای هم باز است و حتی در یک مکالمه ده دقیقه ای فارغ از موضوع، همان انتخاب کلمات طرف برایمان معلومش میکند. 
خیلی دلم میخواست وبسایت شرکت را اینجا میگذاشتم، اما تازه خبردار شدم که وبسایت هایی که با وردپرس هاست میشوند در ایران خوب باز نمیشود. هنوز نمیدانم راهی هست یا باید یک دمین دیگر برای ایران بخرم. (راهنمایی میکنید؟) 
چرا وقت برای نوشتن ندارم؟ موضوع همان ده تا هندوانه است.
.
بعد: اگر نمیدانید عروسی گرفتن چقدر دنگ و فنگ دارد و چقدر برنامه ریزی میطلبد، بدانید. 
.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۴

سفرنامه

سفر بودیم. کنار رودخانه الب بین آلمان و جمهوری چک. ازین سفرهای ورزشکاری طبیعت دوستانه. البته اگر به من بود کل سه روز را کنار رودخانه روی چمن ها بساط میکردم و کتاب میخواندم و هراز گاهی تنی به آب میزدم. اما حتی دو ساعت هم نتوانستیم کنار رودخانه یا هیچ کجای دیگر بنشینیم. چرا؟ چون تمام مدت داشتیم مثل تارزان کوه و جنگل و رودخانه را در مینوردیدیم. درعوض روز شنبه رکورد خودم را در فعالیت بدنی متوالی در یک شبانه روز شکستم. چطور؟ ده صبح یک قایق پارویی اجاره کردیم و در رودخانه تا نقطه موعود و برخلاف جهت باد پارو زدیم. بعد فکر نکنید باد مهم نیست ها، خیلی مهم است. علاوه براینکه زورمان را کم میکرد، نوک قایق را هم کج میکرد و گاهن ما چند دور دورخودمان میچرخیدیم. خلاصه اینکه مسیر یازده کیلومتری سه ساعت و نیم طول کشید. قایق را که با آخرین زورهای دستهای بیچاره مان از رودخانه کشیدیم بیرون دوتا دوچرخه کوهستان برایمان آماده بود. (به آلمان خوش آمدید، از لحاظ برنامه ریزی و این حرفها)
خوبی ش این بود که هر روز یک دوچرخه تازه میگرفتیم. من اگر یک روز کامل با یک دوچرخه برانم، فردایش حتی قادر نخواهم بود یک لحظه روی زین بنشینم. اما زین که عوض بشود یک جای دیگر را فشار میدهد که از سواری دیروز دردناک نیست. (چطور از ب.ا.س.ن خود مراقبت کنیم). خلاصه دو ساعت و نیم هم با دوچرخه کنار روخانه رکاب زدیم، که بعلت جدی نگرفتن نقشه، نیم ساعتش از کوه های جنگلی سردرآوردیم و کل فعالیت پنج ساعت قبل یک طرف، آن نیم ساعت دوچرخه در مسیر باریک شیبدار پر از کلوخ یک طرف دیگر. شنبه آیا به همینجا ختم میشود؟ خیر. دو ساعت کوه نوردی یا بعبارت درست تر "راهپیمایی در کوه" را هم بهش اضافه کنید. 
بعد این درحالی ست که هیچ کلمه ای به اندازه "ورزش" در زندگی از من دور نیست. اگر از من بخواهید خودم را به یک حیوان تشبیه کنم بیشک میگویم "تنبل". حتی بارها وسوسه شدم یک تنبل بعنوان حیوان خانگی بخرم، بسکه درکش میکنم.
فعالیت مورد علاقه ام پیک نیک زیر سایه درخت است. از پله بدم می آید و عاشق آسانسورم. وقتی چمدان دارم حتمن تاکسی میگیرم و ماشین شخصی دوست دارم. 
البته اینطور نیست که کلن ورزش دوست نداشته باشم، ورزشهای نرم و یواش را خیلی دوست دارم. مثل شنا و یوگا. مدل شنا کردنم هم شبیه پیاده روی ست. آرام و بی خیال و ولو. در برلین هم همینطور دوچرخه سواری میکنم. نیم ساعت رکاب میزنم، یک ساعت در یک کافه مینشینم کتاب میخوانم.
خلاصه اینکه چطور میشود با سید که هستم میپرم روی دوچرخه و از کوه و تپه می دوم بالا و پایین، خودم هم نمیدانم. واقعن نمیدانم. پارسال تابستان هم رفته بودیم یونان و با دوچرخه رفتیم یک روستایی که دقیقن نوک یک کوه بود. پایین که آمدیم به هرکه گفتیم ما با دوچرخه رفتیم فلانجا پرسیدند چطوری؟! روز بعدش هم من اولین سفر بین شهری با دوچرخه را تجربه کردم. البته شهرش خیلی نزدیک بود. فکر کنم رفت و برگشت پنج شش ساعت بیشتر نشد. اما بهرحال، اولین ها را همیشه آدم یادش میماند. 
.
امشب میپرم تهران. یک سری آدم باید برای کارم ببینم. مراسمجات عروسی را هم باید برنامه ریزی کنم. آدم فکر نمیکند عروسی گرفتن چقدر کار دارد. اما دارد. 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۴

اردیبهشت بی شک ماه من است

نمیدانم از کجا شروع کنم. ناگهان زندگی آنقدر روان و گوارا شد که انگار دارم سهمم از خوشبختی های دنیا را به آسانی یک لیوان آب خنک سر میکشم. انگار سر ماشینم را کج کرده باشم و از پیست مسابقه زده باشم بیرون، شیشه ها را داده باشم پایین و سلانه سلانه در جاده خاکی سبز و آفتابی بروم جلو. یک جاده ای شبیه همان که میرسید به خانه باغ بابابزرگ در فشند. همچین تفاوتی کرده کیفیت زندگی م. 
از وقتی که از شرکت بیرون آمده ام هرچه آدم تازه میبینم بطرز عجیبی خوب و جذاب اند. یعنی آنقدر در آن هشت نه ماه کاری با آدمهای بیربط معاشرت کرده بودم که حالا مثل آدم ندیده ها تمام تقویمم پراز قرار و مدار است با آدمهای تازه همراه. اصلن پایم را در هر کنفرانس و کلاس و مهمانی ای میگذارم یک پدیده ای آنجا کشف میشود. پایم تازه به سوراخ سنبه های طلایی برلین باز شده. انگار شهر و تمام آدمهایش برایم آغوش باز کرده اند. آنقدر حجم خوشبختی ای که این روزها تجربه میکنم زیاد است که بلد نیستم بنویسمش.
.
فردا سی ساله میشوم. سالگرد دوستی مان هم هست. دو ساله شدیم. دلم خیلی به عشقش گرم است. میدانم از معدود آدمهایی هستم که روز تولدشان خیلی خوشحالند. اتفاق های خوب زندگی م هم، روز تولدم می افتند و من هر سال بیشتر از سال قبل دلیل برای خوشحالی دارم. 
امسال هم کار خودم را شروع کردم. بالاخره این شرکت از من زاییده شد. خیلی احساسهای متناقض و متناوبی نسبت بهش دارم. مثل مادری که یک بچه ضعیف و لاجون زاییده و مطمئن نیست که بچه بماند. گاهی ناامید و نادم، گاهی امیدوار و عاشق. 
.
جای تمام آنها که درین سی سال دوستشان داشتم و دوستم داشتند بسیار بسیار خالی ست. 
تولد سی سالگی م را اما، با آدمهایی جشن میگیرم که تا یک ماه قبل نمیشناختم. 
و مینوشم به سلامتی فصل جدید. 
.


یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۴

که عشق آسان نمود اول

واقعیت این است که حال خوشی ندارم. سید بعد از یک هفته از سفر برگشته و برای بار هزارم به این نتیجه رسیده که ما موضوع مشترکی برای حرف زدن نداریم. من یک مشکل را وقتی برای بار هزارم میشنوم، انگار که اصلن نشنیدم. بنابراین سرم را فرو میکنم در لپ تاپم و میپرسم من نمیفهمم مشکل تو چیه؟ و او جواب میدهد مشکل من همین سکوت توست. خب من اگر حرفی داشتم بزنم همان ده هزاربار قبلی که این مسئله را مطرح کردی گفته بودم. قبل ازینکه ازدواج کنیم البته یک راه حل منطقی برای مشکلش داشتم: خیلی خوب، برک آپ میکنیم. هنوز هم بنظرم این تنها راه حل موجود می آید. متاسفانه بعلت عشق بی بدیلی که به یکدیگر داریم، دست کم تا حالا این راه غیرممکن بنظر رسیده است. 
بنظر من درمورد موضوع مشترک مورد علاقه، دچار وسواس فکری شده. آنقدرها هم وضعمان بد نیست. من سعی میکنم بیشتر به موضوعات مورد علاقه اش اهمیت بدهم. مدام برایش مجله هایی که دوست دارد میخرم و گروه های بحث مرتبط برایش پیدا میکنم. کافی ش نیست. دلش میخواهد من هم مجله ها را مثل خودش خط به خط ببلعم. 
خب من هم بدم نمی آمد در مورد ایده کسب و کارم بتوانم بیشتر با او صحبت کنم. یا راجع به وبلاگهایی که میخوانم یا پست هایی که مینویسم. اما نمیتوانم و مشکلی هم ندارم. همه اش را جمع میکنم آدمهای مرتبط را که دیدم حرف میزنم. اما اینکه من مشکلی با این قضیه ندارم به این معنی ست که او هم نباید مشکلی داشته باشد؟ متاسفانه خیر. مشکل اساسی دارد و نمیدانیم چکار کنیم. 
تا بحال نخواسته ام الکی نقش بازی کنم که وای چقدر این موضوع جالب است و بده من مجله ات را بخوانم و اینها. اما شاید اشتباه میکنم. شاید گاهی هم باید وانمود کرد. خیلی از وانمود کردن اکراه دارم. مثبت باشم؟ شاید هم خواندم و خوشم آمد؟ چشم. البته ازآنجا که فعلن سواد خواندن مجله آلمانی ندارم، باید با شرکت در گروه های بحث شروع کنم. یکی دو بار امتحان میکنم. از ته دل آرزو دارم که بحثها برایم جذاب باشد که مشکل دنیا و آخرتمان حل شود. 
.
راستش به همین زودی پشیمان شدم ازینکه خوشحالی و خوشبختی م را گره زدم به یک آدم دیگر.  کسی که مثل خودم حساس و دم دمی مزاج است. روزی چندبار بی دلیل بغض میکند و از پنجره به بیرون خیره میشود. روزی صدبار بهم میگوید که دوستم دارد و شبها سفت بغلم میکند. درست است که جنس و حجم خوشحالی و خوشبختی جفتمان خیلی فرق کرده، اما این عدم استقلالش گاهی خیلی ترسناک میشود. مثل امشب که منِ تب دار سرما خورده را با یک دل پر درخانه تنها گذاشت و رفت. طبعن نیم ساعت نشده برگشت اما در همین زمان کوتاه من (به قول مامانم) چندتا سطل زار زدم. 
.

جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۴

نگیرید از ماهی سراغ آب را

یکی از دوستان آلمانی م داشت درمورد افغانستان ازم میپرسید. همان روز کتاب بادبادک باز را خریده بود و میخواست بخواند. گفتم که من کتاب را خیلی دوست داشتم، اما دوستان انگشت شمار افغانستانیم دوستش نداشتند و معتقد بودند زندگی در افغانستان آنقدر هم بد نیست. شانه هایش را انداخت بالا و گفت خودشان نمیفهمند. من هم وقتی جلوی مادربزرگم از زمان دیوار* حرف میزنم، میگوید آنقدرها هم بد نبود. میگویم چطور بد نبود؟ نصف آشناها و فامیل آنطرف دیوار بودند، سفر رفتن مکافات و تقریبن غیر ممکن بود، بعد هم حکومت شوروی و چه و چه و چه. گفت مادر بزرگ همیشه حرفم را قطع میکند و میگوید همه چیز هم بد نبود. ما هم داشتیم زندگی می کردیم و نمیتوانی به دوران جوانی من نگاه کنی و بگویی چقدر بدبخت بودی، چون وسط شهر دیوار بود.
حرف مادربزرگ مرا یاد خودم انداخت وقتی تازه رفته بودم پاریس و هم کلاسی هایم با کنجکاوی از ایران و زندگی آنجا می پرسیدند. و من؟ جواب میدادم که خوب است. خوش میگذرد. البته مشکلاتی هست، اما ما هم تفریحات خودمان را داریم و چون از اول آنجا بزرگ شده ایم، یاد گرفته ایم چطور با همان شرایط خوش بگذرانیم. 
درست است که این سوالشان همیشه اذیتم میکرد، اما باید اعتراف کنم خودم هم اینجا هر آلمانی سن و سال داری میبینم از دوران دیوار میپرسم. و البته انتظار ندارم بشنوم که زندگی خوب بود و ما هم تفریحات خودمان را داشتیم. دلم میخواهد از فضای امنیتی شهر بشنوم، از فامیل هایی که آن طرف بودند و داستانهایی که در فیلم ها نشان میدهند.
نمیدانم. شاید بهتر باشد ازین به بعد سراغ دیوار را از کسی نگیرم. و در جواب سوال زندگی در ایران چطور است، فقط بگویم "متفاوت است، اما هنوز جریان دارد".
.
*اشاره به دیوار برلین که شهر را به دو قسمت شرقی، غربی تقسیم میکرد.
.

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۴

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی*

امسال نوروز خیلی وقت خوبی آمد. یک جایی از زندگی م بودم که خیلی نیاز به نو شدن داشتم. این بود که سفت و کفت در آغوش گرفتمش. تصادفن تغییر چیدمان وسایل خانه مان هم، که قرار بود برای سال نو میلادی انجام بگیرد با چند ماه تاخیر مصادف شد با ایام نوروز. که باعث شد شب عید خانمان کن فیکن باشد و بجز یک مترمربع سطح میز چوبی گوشه اتاق و یک صندلی که با زحمت ده دقیقه قبل از سال نو خالی شده بود، هیچ نقطه خالی دیگری پیدا نکنیم برای هفت سین و قرتی بازی هایش. بعد باید با مامان بابای سید تماس ویدئویی میگرفتیم چون آنها برخلاف خانواده من، عید را خیلی جدی میگرند. این بود که میبایست دوربین موبایل را با دقت در یک زاویه خاص نگه میداشتیم. هرگونه انحراف از آن زاویه باعث میشد مخاطبان تصور کنند مراسم سال نو را در انباری خانه مادربزرگمان برگزار کردیم. اگر یک نفر (مثلن همسایه های روبرویی که با گرمتر شدن هوا عادت روی طاقچه نشستنشان را از سرگرفتند) از پنجره تماشایمان میکرد با صحنه مضحکی مواجه میشد. انگار در اتاقمان سریال میساختند و همه اتاق پشت صحنه بهم ریخته فیلم بود و گوشه اتاق دو هنرپیشه با لباسهای پلوخوری به دوربین موبایل لبخند میزدند.
اولین بارم بود سبزه سبز میکردم. مامان هم هیچ وقت سبزه سبز نمیکرد. بنظرش چهارشنبه سوری و سفره هفت سین و دید و بازدید رسم و رسوم مسخره ای می آیند. البته بعضی سالها چند روز مانده به عید میرفت یک سبزه میخرید و هفت سین کوچکی یک گوشه میچید که همیشه یک سینش "ساعت" بود. چون معمولن یکی دو تا از سینها در خانه پیدا نمیشد و مجبور میشد از خلاقیتش کمک بگیرد. میخواهم بگویم درست است که میگفت مسخره است، اما ته دلش ازین مسخره بازی خیلی هم بدش نمی آمد.
من از بچگی بیشتر از بقیه اعضای خانواده به هفت سین و این قرتی بازی هایش علاقه داشتم. خانه خاله ها که میرفتیم عید دیدنی من تمام مدت دور هفت سین میچرخیدم و خاله ها ازم عکس میگرفتند. یادم هست یک سال دخترخاله هایم که هفت هشت سالی از من بزرگتر بودند هفت سین مفصلی چیده بودند که یک میز ناهارخوری دوازده نفره را پر میکرد. یک طرف میز هفت سین و یک طرف هفت شین. دخترخاله ام معتقد بود که سفره سال نو در اصل هفت شین بوده و با گذر زمان به هفت سین تبدیل شده. از هفت شین چه چیزی یادم مانده باشد خوب است؟ شراب و شمشیر. یک شمشیر گنده در غلاف گوشه سفره هفت شین بود و منکه قبل ازین فقط در فیلم های قدیمی شمشیر دیده بودم با کنجکاووی پرسیدم شمشیر از کجا آوردید؟ اما بجای جواب دادن خندیدند. این یکی از عادتهای ناپسند دخترخاله هایم هست که فکر میکنند در جواب سوالهای "بچه"ها یا کسانی که آنها "بچه" بحساب میآورند، میتوانند فقط بخندند.
دیگر باری که شمشیر دیدم نامزدی دوستم بود. خانواده شان مذهبی بودند و کسی نمیتوانست جلوی داماد برقصد. بنابراین از جمع دوستان انتظار میرفت در نقش گروه رقاص ظاهر شوند. موقع بریدن کیک یک نفر دست مرا گرفت و کشید وسط و یک شمشیر گل زده بطور افقی جلویم نگه داشت، یا دقیقتر بگویم، بهم تعارف کرد. انگار که جلاد باشم و قرار باشد سر کسی را ببرم. چون حتی سر گوسفند را هم کسی با شمشیر نمیبرد. پرسیدم چیکارش کنم؟ گفت بیا رقص چاقو کن. گفتم چرا شمشیر؟ ظاهرن کسی خیال جواب دادن نداشت، همه جمع شلپ شلپ شروع  کردند به دست زدن و با لبخندهای تشویق کننده به من خیره شدند و من ناچار، درحالی که آن هیولای ترسناک را با دو دست بالای سرم نگه داشته بودم، قرهای ریز میریختم و امیدوارم بودم کسی ازم فیلم نگیرد.
ببین چطور آدم از نوروز میرسد به رقص شمشیر. حال آنکه هدف نگارنده ازین پست هدف گذاری برای سال جدید خورشیدی بود.
هدف سال نودو چهار این است که از زنگی لذت ببرم. بمعنای دقیقتر، از لذت بردن نترسم. یعنی شغلی انتخاب نکنم که زندگی را زهر مارم کند. که ازش بیزار باشم و صرفن بخاطر حقوق آخر ماه، مثل یک شکنجه مکرر بهش تن بدهم. یک جایی هم آدم باید از آن پلکان ترقی بپرد پایین و شیرجه بزند ته دریا. من همه درآمدهای بالا و همکاران متمول و خانه های شیک و ماشین های مدل بالای فردا را به لذت آبتنی امروز میفروشم. راستش فروختنش برای من زیاد هم راحت نیست. جرئت میخواهد. امسال میخواهم آن کله نترس را پیدا کنم و پاسش بدارم. امسالی که سی ساله میشوم.
.
*حافظ جان
 

یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۳

تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز*

یک دوستی داشتم میگفت "اگر از زندگی من فیلم بسازند، ازین فیلم های فلسفی از آب درمی آید که یک ربع یک شاخه گل نشان میدهند و باد در چمن. بسکه ماجرا ندارم. زندگی تو اما ازین فیلم های سه ساعته پرماجرا میشود." سید هم میگوید این دو سه سال آخر زندگی ش به اندازه پنج شش سال کش آمده، بسکه من هرروز یک "ماجرا"ی تازه داشته ام.
جالب اینجاست که خودم دنبال ماجرا نمیروم.فقط نمیتوانم جلویشان را بگیرم. نمیتوانم درو پیکر زندگی م را ببندم. نطفه ماجرا انگار یک جایی درونم بسته می شود و ذره ذره رشد میکند و در نهایت ازم زاییده می شود. نمیتوانم جلویش را بگیرم. گاهی اینقدر شکوه لحظه مسحورم میکند که به هیچ فردایی نمیتوانم فکر کنم. بی مهابا در لحظه تنیده می شوم بیکه باور کنم نطفه کوچکی که امروز از لذت، درونم بسته میشود فردا رشد خواهد کرد و مرا و زندگی ام را فرا خواهد گرفت.
 .
هفته پیش به من و مدیرم اطلاع دادند که پوزیشن هایمان کنسل خواهد شد. که با تغییرات سازمانی اخیر، شرکت دیگر به پست های ما نیازی ندارد. یک پست دیگر بهم پیشنهاد دادند. باز هم در دپارتمان فروش. باز هم پر از ماموریت های یک روزه. کارش از جنس کار قبلی م بود، با این تفاوت که از الف تا یای ش معلوم بود. مطمئنن استرسش کمتر بود، هیجانش هم. 
راستش فکر نمیکردم جرئت نه گفتن داشته باشم. با تعداد انگشت شماری از آدمهایم مشورت کردم و جرئت پیدا کردم. هنوز نمیدانم بعدش میخواهم چکار کنم. یک جای دیگر استخدام شوم یا کار خودم را شروع کنم. فعلن باید چهار پنج ماه فشرده آلمانی بخوانم.
.
*حافظ