.
جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹
.
بعد: حالا فکر کن در این وقت ندارمانه ترین روزها و شبهای زندگیم، دیشب بلند شدم با طلایه رفتم کافه خانه هنرمندان، بعد هی آن گلدان های آویزانش را با انگشت نشانش دادم و هی ذوق کردم و هی حرف های تلنبار شده ی خواهرانه ام را تند تند برایش تعریف کرده ام و هی بهم خندیده و هی من فکر کردم چه شلوغ و خوشبختم.
.
چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹
مملکته دارن؟
.
پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
امشب دلم می خواست یکی از این همه عکسی را که سرخوش و بی هوا می انداختید بدزدم و ببرم برای غروب دلگیر پنج شنبه آن سال های دور.. تا شاید دیگر ماست های میوه ای را که کنار بشقاب ها می چیدی اشک توی چشم هات حلقه نمی شد .. یا اصلن یکی از این همه گردو که گوشه سفره سفید ساتن ریخته را بر می داشتم می بردم به آن صبح سرد پاییزی، میان گردوهای باغ، کنار رودخانه با سنگ می شکستیم و اکلیل هایش پخش هوا می شد..
...
امشبِ برفی اسفند هم، رفت کنار تمام خاطرات قشنگ زندگی م، زندگی ت.. زندگی جوان کوچکتان؛ که باورش نکردید هنوز..
.
یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹
مثل یک زن خوشبخت
دیشبِ باران خورده را در کوچه پس کوچه های باریک و تاریک پر از خاطرات آن روزهای حالا خیلی دور قدم زدیم. همان طوری که آدم ها زیر باران های خیلی تند. همان طوری که پای آدم بی هوا فرو می رود در موزاییک های شکسته ای که زیرشان آب جمع شده.. بعد؟ کتاب فروشی گرم بود و یک عالم کتاب و کلوچه کشمشی و نگاه هایی که تهشان دلت را می لرزاند از خوشبختی. بس که انگار یک نخ نامرئی همه آدم های آن چهار دیواری را به هم دوخته..
نمی دانم.. یعنی نور چراغ ماشین ها روی آسفالت های خیس کف خیابان، دل هیچ کس را می برد؟ این جور که دل مرا..از سینه.. می کند هر بار؟
.
چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۹
.
سهشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹
اینترنت به مثابه عصای سفید
نه تنها وبلاگ بدبخت من همان طور فیلتر مانده، وهیچ فایلی هم در ایمیل اتچ نمی شود، طی دو روز گذشته با استناد به قانون جرايم رايانه ای دسترسۍ به تارنماۍ بورسیه های تحصیلی دانشگاهم نیز، امكان پذير نمۍ باشد. و این درحالی ست که تمام فیلترشکن های به درد بخور از فعالیت ساقط شده اند. انگار یک نفر یک سیخ آهنی برداشته، دوتا چشمم را کور کرده، به جایش یک عصای سفید داده باشد دستم.
.
جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹
چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹
پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۹
گربه های آوازه خوان
.
یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹
با اینکه یک عالم آدم جیغ کشیدند، من دوبی و کانادا را گذاشتم در یک گروه. زیرگروهش می تواند کیش باشد. استانبول و فرانسه را هم در یک گروه دیگر. سرگروهشان می شود شیراز مثلن (سلام سارا) بعد آدم نهایتن دلش بخواهد دو روز برود دوبی جیغ بکشد فقط. هیچ کس دلش نمی خواهد آنجا بماند. (هیچ کس در اینجا یعنی من!) استانبول اما از آن شهرهاست که دلت را باید تا ابد بگذاری کنار اسکله ها و مرغ های دریایی ش. دماغ قوزدار کج هم همین است. نه حالا قوز در حد رشته کوه آلپ ها، از این ناصافی های کوچکی که بیشتر آدم های اورجینال روی دماغشان دارند. می دانید؟ این روزها در تهران گاهی دلم برای استخوان وسط دماغ تنگ می شود. بس که همه آدم های اطراف به جای استخوان، در آن قسمت یک قوس فانتزی دارند فقط. می دانم که دماغ های عملی، دماغ های قشنگ تری هستند و آدم ها با آن دماغ ها، آدم های زیباتری می شوند؛ اما اصالت چهره را می گیرد. یک داستانی یکبار خواندم که مردی عاشق خالیِ ابروی زن زیبایی شده بود. خالی ابرو یعنی رد شکستگی مثلن. روزی که زن به حالت سورپرایز خالی ابروش را دوا درمان کرد، مرد برای همیشه ترکش کرد. من اگر مرد بودم از این مردها می شدم حتمن. اصالت چهره، شهر، آدم یا حالا هرچه، است که جذبم می کند نه کمالش. اصالتش به چشمم زیبا می آید و به دلم می نشیند؛ نه انطباقشان با مدرن ترین الگوهای دنیا.
راجع به چشم هیچ توضیح منطقی ندارم که چرا از چشم های درشت خوشم نمی آید. به نظرم آدم هایی که چشم های درشت دارند، انگار درشان خیلی باز است! آن همه نگاه لخت را آدم کجای دلش بگذارد آخر؟ چشم ها باید کشیده و کوچک باشند. یاد ژاپنی ها می افتید؟ آره مثلن. نمونه های غیر ژاپنی ش را هم زیاد دیده ام از برادران وطنی. اصلن چشم درشت در مردها مانعی برای عاشق شدن من بر آنهاست. (شانستان را امتحان نکنید. جواب نمی دهد) اولین بار که در یک گفتگوی نسبتن رمانتیک شنیدم که چشم هایم درشت است حسابی جا خوردم. فکر کردید راحت زیربار رفتم؟ اشتباه کردید. شمشیرم را از رو کشیدم که هیچم اینطور نیست. بعد برداشتم اسم هرآنچه دختر چشم-درشت که می شناختم ردیف کردم و گفتم پس اینها چی اند؟ بعدتر کاشف به عمل آمد که برداشته بوده چشم های مرا با چشم های خودش مقایسه کرده - که البته دو تا چشم خیلی کوچک کشیده بودند- از آن به بعد یاد گرفتم طوری آرایش کنم که چشم هایم کوچکتر به نظر بیایند.
همه اش را نوشتم، بگذارید این یکی را هم بگویم روی دلم نماند. عاشق سرهای تراشیده ام. یعنی اگر پسری می خواهد مرا بکشد، باید برود موهایش را از ته بتراشد. موی سر تا جایی خوب است که فرم جمجمه را نپوشاند. یعنی قبل از اینکه به یک بند انگشت برسد. بعدتر هرچه بلندتر شود از جذابیت آدمه برای من کاسته می شود.
الان از نظر شما من چی ام؟! یک روانپریش خوابآلو؟
.
پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹
حلقه پرنگین
ساعت هشت و نیم صبح بود. توی دستشویی بودم. داشتم شالم را جلوی آینه صاف می کردم. درِ بیرونی دستشویی باز شد. صدای گریان زنی بود که با تلفن حرف می زد. کلماتش را حتی بین هق هق های خفه، کامل و درست ادا می کرد. بی که وصلشان کند به اوهو اوهوهای بی وقفه. بی که تهشان را بکِشد و زار بزند. فقط هق هق گریه کلماتش را منقطع می کرد. "اصلن.. خدا منو... دوست نداره... اگه داشت که این .. این اتفاقا نمی افتاد.." صدای مردانه ای از پشت گوشی می آمد. از این صداهایی که سعی می کنند آرام و منطقی باشند. که همیشه یک عالم کلمه دارند که تندتند و پشت سرهم ردیفشان کنند و وانمود کنند که آب از آب تکان نخورده. صدای زنانه همچنان آرام و خفه هق هق می کرد : ".. کاری نداری؟... حالا که دارم از... دارم از دستِت می دم.... دیگه چه فرقی می کنه که حرف بزنیم.. یا نه.. " صدای مردانه قطع شد. سکوت شد. فکر کردم رفته. از دست شویی آمدم بیرون. آنجا بود. کاش نمی دیدمش و فکر می کردم یکی از دخترکان فروش تلفنی ست که امروز با یکی دوست می شوند و فردا از دستش می دهند و دو-سه ساعت گریه می کنند و پس فردا یادشان می رود. نبود اما. می شناختمش. زن جوان زیبا و گوشه گیری ست که در بخش حسابداری کار می کند. به دیوار سنگی دستشویی تکیه داده بود. حلقه پرنگینش را جلوی چشم های قرمزش گرفته بود و اشک از نوک مژه هایش می لغزید و پهنای صورتش را سیاه می کرد. حلقه اش را دستش کرد، سرش را انداخت پایین و رفت. درِ چوبی سنگین دستشویی تاب می خورد و چهره من سایه روشن می شد.
.