در قطاری که به سمت دوسلدورف حرکت میکند نشسته ام. قرار بوده این قطار ساعت هشت و چهل و شش دقیقه از ایستگاه مرکزی برلین حرکت کند؛ اما با بیست و پنج دقیقه تاخیر، در ساعت نه و یازده دقیقه سکو را ترک کرد. حالا ساعت نه و سی و پنج دقیقه است و مامور کنترل بلیط بالای میز ماست. روی بلیط من نوشته شده: حرکت قطار ساعت نه. قطاری که کنسل شد و مسافرانش در قطارهای دیگر پخش شده اند. روبروی من زنی هم سن و سال مادرم نشسته است. با موهای کوتاه سفید و ژاکت زرد رنگ. بلیط او هم مال قطار ساعت نه صبح است. پیرزنی که کنارش نشسته، قرار بوده با قطار ساعت هشت و نیم صبح برود که آن هم کنسل شده بود. مرد فربهی که کنار من نشسته، تنها کسی میان ماست که بلیط همین قطار را خریده بود. به مامور کنترل بلیط میگویم چطور این همه مسافر اضافه در این قطار جا شدند؟ میگوید چند واگن به قطار اضافه کردیم و تاخیر بابت همین بوده است. یک دفترچه از کیفم بیرون می آورم و مینویسم که امروز در قطاری نشسته ام که جور سه قطار را میکشد. دوست دارم امروز در این قطار عاشق باشم. دوست دارم یک نامه عاشقانه بنویسم. از آن نامه هایی که هرگز فرستاده نمیشوند و کلمات پرشورشان میان یادداشتهای روزانه ام گم میشوند. شاید هم از آن نامه هایی بشود که حتی نوشته نمیشوند. آخر چه کسی عشق مرا میخواهد؟ عشق زنی میانسال، صاحب تنی با گوشت و پوست آویزان. گیرم که کسی مرا و عشق مرا هم بخواهد. کلمه به چه دردش میخورد؟ وقتی من در قطاری نشسته ام که به سمت او نمیرود. نوشتن، در این اولین و آخرین قطار امروز به سمت دوسلدورف، عبث ترین کار جهان است، وقتی خواهر بیهوشم را روی تخت باریک اتاق عمل بسته اند و تنش را با تیغ پاره کرده اند و لابد حالا دیگر دارند میدوزند.
چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۴۰۲
جمعه، شهریور ۱۷، ۱۴۰۲
مطب دکتر
روی صندلی نشستم و به دکتر که با لبخند آشنایی که حالا بیشتر از سه سال است پشت ماسکی سفید پنهان میکند، به من خیره بود گفتم آقای دکتر من خیلی خسته ام. انگار دو وزنه سنگین به مچ پاهایم وصلند که مرا در گودال سیاهی پایین میکشند و من برای برداشتن هر قدم، باید خودم را از ته آن گودال بالا بکشم. با وجود خستگی فعالیت نرمال روزمره ام را هم انجام میدهم، یعنی ناچارم که انجام بدهم. اما خب یکی دو مرتبه پشت فرمان خوابم برده است. یا شبها دیگر بعد از خواباندن بچه تفالهام باقی میماند و به کارهایی که دوست دارم نمیرسم. گفت رژیم که نمیگیری؟ گفتم آقای دکتر برعکس. دو برابر همیشه غذا میخورم. یعنی یکسره دارم میخورم به این امید که انرژی بگیرم. اما انگار با خوردن سنگینتر هم میشوم. سرش را به سمت مانیتور برگرداند و نتیجه آزمایش خونم را نگاه کرد. گفت ویتامین ب دوازده شما خیلی پایین است. پنج تا دوز باید برایت تزریق کنیم. بی توجه به حرفش ادامه دادم: زندگی هم با دور تند دارد میچرخد. روزها و شبهایم را چنان با برنامههای مختلف پر کردهام که با این وضعیت نیمی از آنها را باید در حال چرت برگزار کنم. همانطور که روی کیبورد چیزی یادداشت میکرد گفت خب چرا ترمز نمیگیری خانوم؟ چند ثانیه فکر کردم و گفتم: ترمز ندارم آقای دکتر. سرش را از روی کیبورد بلند کرد و از بالای عینکش به من خیره شد. گفتم این یکی را از اول نداشتم، اینطور نیست که خراب یا مستهلک شده باشد. باور کنید. گفت باور میکنم. بعد دوباره نگاهش را روی کیبورد انداخت و به ادامه یادداشت پرداخت. گفت یک واکسن سرماخوردگی هم برایت مینویسم. گفتم همیشه هم زمان ده تا پروژه دارم و شما با شنیدن عدد ده، حتمن فکر میکنید که اغراق می کنم اما اگر بنشینیم و با هم بشمریم، میبینید که حتی بیشتر از ده تاست. یعنی هرگز پیش نیامده که بنشینم و بشمرم و کمتر از ده تا پروژه همزمان داشته باشم. میدانستم که دارم زیاده گویی میکنم، اما هیچ معذب نبودم. دو ساعت و نیم در اتاق انتظارش معطل شده بودم. وقتی معذب میشدم که وسط ادای جملاتم دهن دره میکردم. گفت امر دیگر چه دارید خانوم؟ خم شدم و همینطور که روی انگشتهای پایم که از زیر صندل نقره ای رنگ پیدا بود دست میکشیدم گفتم روی پای راستم خواب رفته است. چند هفته میشود که حس درست ندارد. صندلیش را چرخاند تا بتواند پای مرا ببیند. گفت کمردرد نداری؟ گفتم ندارم. گفت مطمئنی؟ گفتم ندارم آقای دکتر. نگاهش را دوباره روی کیبورد انداخت و گفت بهرصورت بی حسی پا بخاطر مشکلات ستون مهره است. ارجاعت میدهم پیش متخصص. کارت یک دکتر ایرانی را از کشوی میزش بیرون آورد و جلویم گذاشت. آمدم کارت را بردارم که گفت از کارت یک عکس بگیرید و آن را به من برگردانید. گفتم چشم. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و از کارت عکس گرفتم و آن را با غیظی پنهان جلوی دستش گذاشتم و گفتم کاش دلم میآمد یکی دو تا از کارهایم را کم کنم. اما هولم آقای دکتر. میترسم عمرم تمام بشود و نرسم آنقدر که میخواستم زندگی کرده باشم. از کجا معلوم که دو سال دیگر خواب آلوده تر و خسته تر از امروز نباشم؟ برگه معرفی نامه و نسخه را پرینت کرد. در حالیکه برگهها را دستم میداد، در ورودی را نشان داد و گفت ویتامین ب دوازده و سرماخوردگی. اتاق روبرو بنشین برایت تزریق کنند. شاید یک علت دیگر پرحرفیم این بود که زورم میآمد از روی این صندلی بلند بشوم. دست دکتر با برگهها میان هوا معلق مانده بود. هرچه صبر کردم او نیم خیز نشد تا برگه ها را به من برساند و من ناچار از روی صندلی بلند شدم و برگه ها را گرفتم و همانطور که خمیازه میکشیدم در کیف سیاهم جا کردم. گفتم لطف کردین آقای دکتر. کدام اتاق فرمودید منتظر باشم؟ گفت درست اتاق روبرو. فکر کردم محال است بتوانم از روی صندلی اتاق روبرو بلند بشوم. بعد از دو تزریق و در حالیکه شکمم داشت از گشنگی ضعف میرفت.
از روی صندلی اتاق روبرو هم بلند شدم. همانطور که یک ساعت بعد از پشت فرمان بلند شدم و خودم را همراه با کیف سنگینم که مثل وزنهای دیگر وبالم بود به صندلی اتاق مشاوره رساندم و از روی صندلی اتاق مشاوره هم بلند شدم و بعد از یک ساعت رانندگی به خانه رسیدم. یک ساعت روی تخت دراز بودم تا بچه از مهد آمد و همانطور که به او وعده داده بودم، با دوچرخه به پارک نزدیک خانه رفتیم تا یک ساعت به همراه زنهای دیگر برقصم. میرقصیدم. در حالیکه انگشتهای پایم بیحس بود و جای تزریقها روی بازوهایم کوفته بود. میرقصیدم و خمیازه میکشیدم.
.