پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۴۰۲

از میانسالی

امروز صبح که پشت فرمان بودم چشمم به آینه افتاد و دیدم راننده ماشین پشتی دارد با دست و صورت برایم شکلک در می آورد چون بجای سرعت مورد انتظار او با سرعت مجاز می راندم. وقتی بدون آنکه چشمه آدرنالین در تنم بجوشد و بوقی بزنم و فحشی بدهم و حرصی بخورم، دستم را از پنجره بیرون بردم و انگشت وسطم را در کمال خونسردی حواله‌اش کردم برایم روشن شد که با میانسالی خودم خیلی راحتم. میانسالی، که نمی‌توانم دست بگذارم روی یک جای خاص و بگویم برای من از اینجا و به این شکل شروع شد، مثل یک مشت اکلیل که سر تا پای وجودم پاشیده باشند، در هر لحظه درخشش را نشانم می دهد. مثلا در خیابان‌ که راه می‌روم دیگر زیرچشمی انعکاس تنم را روی شیشه مغازه‌ها چک نمی‌کنم. با خیال راحت شلوارک‌های خیلی کوتاه می‌پوشم و پاهای گوشتالویی که در جوانی راحت تر بودم زیر لباس پنهانشان کنم در معرض قضاوت می‌گذارم، بدون آنکه حتی یادم باشد دارم در معرض قضاوت می‌گذارمشان. به جای آنکه دنبال مدل مویی باشم که به چهره‌ام بیاید، مدل مویی را انتخاب می‌کنم که دوست دارم. به کمترین چیزی که توجه می کنم این است که متناسب با جمع لباس بپوشم و نشست و برخاست کنم. کارهایی را که دوست داشتم و انجامشان را سالها به پیدا شدن وقت مناسب موکول کرده بودم، در دم دستی ترین پنجره های زمانی ممکن، شروع می کنم. به ندرت دلم می آید کاری که دلم می خواهد را به فردا موکول کنم. می نشینم در ساندویچ فروشی محل و بدون ذره ای عذاب وجدان یک ساندویچ دونر را کامل می‌خورم و این درحالیست که وزنم از دورانی که هنوز جوان بودم و تک‌تک لقمه‌هایم را در عذاب وجدان می‌پیچیدم و بر دهان می گذاشتم کمتر هم هست. و اتفاقن درخشش میانسالی برای من در همین است: قدرت. قدرت نه از جنس سلطه بر دیگری، قدرت از جنس صاحب خود بودن. 

چند هفته پیش که تابستان هنوز گرم بود و نیمه برهنه با دوستم در قایقی شناور بر دریاچه پارو به دست گپ می زدیم، گفت باورت می شود که دارد چهل سالمان می شود؟ احساس می کنم هنوز بچه ایم. گفتم: بچگی را بیخود بزرگ و مقدس نکن. اگر هنوز بچه بودیم می توانستیم دوتایی اینجا باشیم؟ نمی بینی چه قدرتی داریم امروز؟  

من میانسالی را ترجیح می دهم. 

.

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۴۰۲

چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون آی

 امروز کل خانواده به همراه مهمانِ از ایران آمده به باغ گیاه شناسی شهر رفته بودیم. موزه ای از گل و گیاه های سراسر دنیا، که با هزار بدبختی و کلی هزینه در یک مکان به خصوص نگهداری می شود. حوصله بچه سررفته بود. حوصله من هم. فکر کردم باید هم خودم و هم او را از این وضعیت نجات بدهم. پیشنهاد دادم که دوست داری من و تو از اینجا برویم و دنبال یک زمین بازی بگردیم؟ درجا قبول کرد. زمین بازی که به تورمان خورد، زمین کوچکی بود با کف ماسه ای، دو تاب و یک سرسره ترکیبی با صخره و طناب نوردی و دو تا وسیله کوچک دیگر. نه آفتاب داغ بود، نه باد و باران. هیچ احدی هم در آن نبود. ما نزدیک به دو ساعت آنجا بودیم و نیمی از این زمان را تنها بودیم. هر از گاهی بچه ای با مادر یا پدرش می آمد و بعد از چند دقیقه بازی می رفتند. برخلاف ما که خیال رفتن نداشتیم. هر کدام با اعتماد به اینکه دیگری همین نزدیکی است، غرق در بازی خودمان بودیم. من کفش و جورابم را در آورده بودم و روی ماسه ها دراز کشیده بودم. با دست و پایم مثل پروانه بال می زدم و بعد بلند می شدم ردی که از خودم به جا می ماند را تماشا می کردم. هرچند به نظرم جالب بود، اما سعی نمی کردم بچه را صدا بزنم و نتیجه کارم را نشانش بدهم. او هم سرگرم بازی خودش بود و به جز چند بار که یک جایی میان طناب و میله گیر کرده بود و کمک می خواست، مرا صدا نزد. ایستاده تاب خوردن و از روی تاب پریدن را تمرین می کرد. چندین بار محکم از بالای تاب پایین افتاد. حتی آن موقع هم من مزاحمش نشدم. زیرچشمی نگاهش می کردم می دیدم دارد بلند می شود و از نو زانویش را روی نشیمن تاب می گذارد و با زحمت تنش را بالا می کشد. من هم حسابی تاب خوردم. یک بار خواستم ببینم چقدر سرعتم بالا می رود. آنقدر تند تاب می خوردم که سرم کم کم گیج می رفت. سالها بود اینطور بی رودربایستی با تمام قوا تاب نخورده بودم. بعد تاب را متوقف کردم و در حالیکه هنوز روی آن نشسته بودم، میله ها را با دست گرفتم و سرم را از عقب آویزان کردم، طوری که نوک موهایم روی ماسه ها کشیده می شد و نوک پاهایم هم هنوز روی زمین بود. اطراف را کاملا وارونه می دیدم. سه سال است که هر هفته با هم به زمین بازی می رویم و این، اولین باری بود که من حقیقتا داشتم کیف می کردم و کاملا غرق در بازی بودم. شاید چون پارک خلوت بود. شاید چون بچه مستقل شده و مثل سابق هر دقیقه ده بار صدا نمی زند مامان، شاید هم تاثیر این همه سال تماشای بازی بچه هاست. 

دیروز دوستی می گفت برای اینکه از کلاسها و کتابها و دوره ها بیشترین بهره را ببریم، باید با ذهن یک تازه کار به آنها وارد بشویم. امروز فکر می کردم کاش می توانستم با ذهن تازه کار یک بچه زندگی را از نو کشف کنم. 

.