چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۴۰۱

ادامه شب یلدا

 

این مدل گفتگو را اخیرا کشف کرده ام. وقتی مکالمه را شروع می کنم اصلا نمی دانم چه می خواهم بگویم. در مورد مکالمه هیچ فکری نکرده ام، فقط به خودم اجازه داده ام که چیزی را عمیقا احساس کنم. یعنی فضایی داشته ام که احساساتم را، هرچه که باشند، بدون آنکه کوچکترین کنترلی رویشان اعمال کنم، زندگی کنم. یا از شعف جیع کشان دور خودم چرخیده ام، یا مثل امروز از استیصال ساعت ها گریسته ام. وقتی توانستم با خودم و احساسم مواجه شوم، وقتی عریان در چشم‌های خودم خیره شدم، می توانم با صداقت و شجاعت مقابل دیگری هم بنشینم و سعی کنم که این در را برای او هم باز کنم. و اینجاست که گفتگو زاده می شود. گفتگویی که سرآغازش ما دو نفریم، اما حیات مستقل خودش را پیدا می کند و ما را به جایی می کشد که شاید هیچ کدام انتظارش را نداشتیم. درست مثل داستانی که وقتی شروع به نوشتن آن می کنم، نمی دانم کلمات قرار است مرا به کجا بکشانند.

نمی دانم به خاطر نور کم اتاق بود یا خستگی چشم های من یا هر دو، اما صورتش را تار می دیدم. آرام بودم. تجربه عجیب آن روز مرا از زمین بلند کرده بود و در جایی نشانده بود که یک راوی بی طرف می نشیند. راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم بودم. بدون ترس یا هیجان شروع به حرف زدن کردم. 

- خیلی پشیمانم که ازدواج کرده ایم. 

شاید اگر در هر موقعیت دیگری این جمله را از من می شنید برآشفته می شد یا جا می خورد. از جا بلند می شد و دور اتاق قدم می زد. حرفم را قطع می کرد و مرا با هزاران سوال بمب باران می کرد. اما وقتی با سکوت و نگاه مرا به ادامه حرف زدن دعوت کرد، فهمیدم که او هم درست از میانه همان تردیدی به ماجرا نگاه می کند که من در آن نشسته ام. فهمیدم که در کنارم است و نه در مقابلم. پس با اطمینان بیشتر در قامت راوی به حرف زدن ادامه دادم.

- نمی دانم چطور توانستیم زندگی و عشقمان را در غالب پوسیده ترین و کهنه ترین چارچوب بگنجانیم. دیده ای در فیلم ها دست زندانی را با دستبند به دست سرباز می بندند؟ احساسم نسبت به حلقه ازدواجم، مثل همان دستبند است که انگار من و تو را به هم دوخته است. چه لزومی داشت، ما که بدون ازدواج هم از بودن در کنار هم لذت می بردیم. 

لبخندی زد و پرسید برای همین است که چند ماه بود حلقه ازدواج را دستت نمی کردی؟

-  آره. 

- پس چرا دوباره دستت می کنی؟ 

- چون دست نکردنش کمکی نکرد. 

- یعنی اگر ما همین فردا از هم جدا بشویم، حال تو خوب می شود؟ 

چند لحظه در جواب تردید کردم.

-  فکر نمی کنم. مشکلم با رابطه انحصاری است. حرف زدن از آن برایم آسان نیست. دوست ندارم فکر کنی حالا یک نفر را پشت در دارم و می خواهم فردا دستش را بگیرم و بیاورم در زندگیمان. 

- چنین فکری نمی کنم. بگو.

- وقتی یک آدم تنها عاشق می شود، همه آن را جشن می گیرند. برایش خوشحال می شوند، به او افتخار می کنند چرا که دوست داشتن زیباترین حسی است که انسان تجربه می کند. فرض کنیم این عشق پیش می رود و اوج می گیرد و دو نفر تصمیم می گیرند که در کنار هم و با هم زندگی کنند. حالا اگر یکی از این دو از نو عاشق بشود چه؟ این بار همان احساس، به هرزگی و خیانت تعبیر می شود. عشق اول مقدس و تکریم شده است و هر عشقی که پس از آن بیاید منحوس و کثیف. چطور رابطه ای که تار و پودش از عشق است، این گونه به عشق پشت می کند؟ این سبک رابطه نمی تواند کار کند، دارد خودش را نقض می کند. چطور می شود دوست داشتن را برای کسی ممنوع کرد؟ چطور می شود تصور کرد که نمی توان همزمان بیشتر از یک نفر را دوست داشت؟ دوست داشتن هیچ کس، مثل دوست داشتن کس دیگری نیست. مختصات هیچ دو نفری که کنار هم قرار می گیرند شبیه به دو نفر دیگر نیست و همین، دوست داشتنِ هم زمان چند تن را ممکن می کند. که اگر ممکن نبود، این همه داستان عاشقانه نداشتیم که اسمشان را خیانت بگذاریم. درست است، گاهی عشقی که آن را خیانت می نامیم بر روی خرابه های عشق اول ساخته می شود. اما همیشه هم اینطور نیست. و وقتی که عاشق بیچاره در چنین موقعیتی قرار می گیرد، باید انتخاب کند. یا به خاطر تعهد به رابطه انحصاری، با اشک و حسرت و آه عشق دوم را پس بزند، و یا پنهانی آن را در زندگیش نگه دارد. واقعا چرا دوست داشتن باید چنین بهای سنگینی داشته باشد؟ اصلا دوست داشتن نفرات بعدی هیچ، چرا وقتی با کسی که دوستش داری زندگی می کنی، باید خودت را از لذت هم خوابگی با دیگران محروم کنی؟ چرا باید بین این دو انتخاب کرد، وقتی می شود هر دو را با هم داشت. 

صدای گریه بچه بلند شد و مثل زنگ پایان روز مدرسه، پایان مکالمه را اعلام کرد. از روی کوسن بلند شدم و به اتاقش رفتم. انگار خون تازه در رگ هایم جریان گرفته بود. خوشحال بودم که دوباره همراه هم بودیم. خوشحال بودم که دیگر چیزی را از او پنهان نمی کردم. می دانستم که باید چند روز به او فرصت بدهم تا واکنش اصلیش را ببینم. همیشه همینطور بود. سر مسائل بی اهمیت و جزئی جوش می آورد و مرافعه راه می انداخت، ولی سر مسائل اساسی و مهم یک کوه صبر و آرامش بود. ذهن و دلش را باز می کرد و تمام تلاشش این می شد که مرا بفهمد. اغلب هم می فهمید. حتی بهتر از خودم مرا می فهمید. چند روز می گذشت تا نظرش را بروز بدهد. و همیشه قبل از هر چیز از اینکه دغدغه ام را با او در میان گذاشته ام تشکر می کرد. تشکر کردنش از همان اول اذیتم می کرد. انگار لطفی در حق او کرده ام که تشکر می کند. ای کاش این بار تشکر نکند.

بچه را در تخت گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم، ژاکتی پوشیدم و مشغول چیدن لباس ها در چمدان شدم و این سفر تازه برایم هیجان انگیز شد.

ادامه دارد..

شنبه، دی ۱۷، ۱۴۰۱

شب یلدا

امسال شب یلدا، به معنای واقعی کلمه در هم شکستم. صبح که بیدار شده بودم هیچ تصور نمی کردم که در کمتر از دوازده ساعت این گونه به زانو در بیایم، فقط می دانستم که چیزی سر جای خودش نیست. سالهاست که می دانم یک چیزی سر جای خودش نیست اما نمی دانم چه. پیدایش نمی کنم. هی خودم و زندگیم را می کاوم. رابطه هایم را هزار بار زیر ذره بین مرور می کنم. رابطه با همسرم، با دخترم، با پدر و مادرم، با خواهر و فامیل و دوست و همسایه. رابطه با خودم، رابطه با کارم. هی تصمیم هایم را بالا و پایین می کنم. دستاویز عدد و رقم می شوم. میانگین های زندگی های نرمال را از اینترنت بیرون می کشم. میانگین تعداد مرافعه یک زوج موفق، میانگین تعداد روزهای بیماری یک انسان سالم، میانگین تعداد شب های بی خوابی یک بچه معمولی، میانگین درآمد یک خانواده سه نفره، میانگین تعداد سکسهای یک زوج با بچه و هر چه بیشتر می کاوم، بیشتر در دایره کسالت بار نرمال جا می گیرم و بیشتر سردرگم می شوم. 

عصر که بچه را به پرستارش سپردم و در اتاقم را پشت سرم بستم بغضم ترکید. به در تکیه دادم و روی زمین پهن شدم. یادم نمی آمد آخرین بار کی اینطور گریه کرده بودم. البته که من زیاد گریه می کنم. اما تمام گریه کردنهایم در واقع تلاشی برای گریه نکردن است. فرقی هم ندارد که در جمع باشم یا در خفا. نمی دانم چرا و چطور یاد گرفته ام که آدم باید جلوی گریه اش را بگیرد. گلو درد می گیرم از بس سعی می کنم بغضها را قورت بدهم. کوفته می شوم از بس همه وجودم را منقبض می کنم که شاید اشک ها دیگر نبارند. مدام نفس عمیق می کشم. از جایم بلند می شوم. راه می روم. صورتم را آب می زنم. هر کاری می کنم که اشک هایم زودتر بند بیایند. این بار اما طور دیگری بود. نای این را نداشتم که بخواهم جلوی خودم بایستم. دل به دل گریه هم نمی دادم. اصلن انگار من دیگر نبودم. این گریه بود که از من می تراوید و من فقط محو تماشا بودم که چطور شانه هایم می لرزد و صدای هق هق در گوشم می پیچید. چطور لباسم از اشک خیس می شود و چطور ته مانده جانم اشک می شود و می رود و از من تفاله ای به جا می گذارد. نزدیک به دو ساعت گریه کردم. پرستار بچه کم کم می رفت. از جایم بلند شدم و در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. به چشم های قرمز و ورم کرده و صورت برافروخته ای که شبیه تر به من بود. احساس کردم بعد از این گریه طولانی بیشتر با خودم یکی شدم. دستهایم را از آب خنک پر کردم و به صورتم پاشیدم تا رد اشک از گونه هایم پاک شود. به اتاق دخترم رفتم و با او مشغول بازی شدم. گنگ بودم. صدای همه چیز در سرم می پیچید. روی زمین دراز کشیدم و بچه از سر و کولم بالا می رفت. نمی دانم چقدر گذشت تا صدای باز شدن در خانه آمد و او بابا، بابا گویان از من دور شد. خودم را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم و بدون آنکه در چشمهایش نگاه کنم سلام کردم و گفتم می روم حمام. بیست دقیقه هم زیر دوش گریه کردم. بیرون که آمدم داشت شام بچه را می داد. به اتاق خواب رفتم و چشمم به چمدان خالی افتاد که روی زمین دهن باز کرده بود. در کمد لباس ها را باز کردم و بر پیراهن های سبک و زیبا، یادگاران روزهای گرم و عشق های داغ دستی کشیدم. یکی را بیرون آوردم و به تن کردم. موهایم هنوز خیس بود و هوا سرد. تن مرطوب و برهنه ام زیر پیراهن نازک مورمور شد. یک حوله خشک برداشتم و به موهای خیسم پیچیدم. بی حوصله روی تخت نشستم. آن لحظه، آن جا هیچ چیز به اندازه این چمدان خالی دعوت کننده نبود. دلم می خواست چمدان را از پیراهنها و کفشهای پاشنه بلند و گردنبدهایی که سالها بود نیاویخته بودم پر می کردم و شب دیروقت که همه خواب بودند یواشکی از این زندگی نرمال و این خوشبختی نرمال و این خانواده نرمال فرار می کردم. از تصور این فرار لبخندی روی چهره ام نقش بست. لبخندی که به سرعت ماسید و محو شد. فردا مسافر بودیم و می دانستم که تا ساعاتی دیگر من و همسرم همانطور که گپ می زنیم چمدانمان را از لباسهایی که برای یک سفر خانوادگی ده روزه نیاز داشتیم پر می کنیم و به اینکه باز هم چمدان بستنمان را به ساعت های آخر قبل از خوابیدن موکول کرده بودیم می خندیدیم. 

در اتاق را باز کرد تا بگوید وقت خواب بچه است. لازم نبود حرفی بزند. دستگیره در که چرخید فهمیدم که چه می خواهد بگوید. در میانه در که ظاهر شد پیش از آنکه حرفی بزند گفتم آمدم. سوتی زد و گفت چقدر سکسی شدی. این پیراهن را هم می آوری؟ لبخند بی رمقی بر چهره ام نشست. دستم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم برو آن طرف. بچه را بغل کردم و به اتاقش بردم. طول کشید تا خوابش ببرد. از اتاق که بیرون آمدم پای کامپیوتر نشسته بود. گفت چند تا ایمیل مهم را یادم رفته بود جواب بدهم. سه، چهار ساعت باید امشب کار کنم. ساعت نه و نیم شب بود. گفتم چهار ساعت؟ پس تا صبح بیداریم. گفت تو وسایلت را جمع کن و بخواب. گفتم باشد. لیستی که از صبح سعی کرده بودم بنویسم را برداشتم و مرور کردم و چند کلمه ای به آن اضافه کردم. وسایل بچه را از اتاقش بیرون آوردم و روی تخت خودمان ریختم تا بعد با حوصله در چمدان بچینم. حوصله ای تمام نشدنی که نمی دانم از کجای این جان بی قرارم می آمد. در سکوت و سکون خانه تنها بدن سرد من بود که به آرامی در اتاق خواب جا به جا می شد، در چمدان خم و راست می شدم و هر از گاهی بی حوصله روی تخت دراز می کشیدم در حالی که زانوها را در شکم جمع می کردم تا لباسهایی که روی تخت کوه شده بودند پخش زمین نشوند. 

ساعت نزدیک یک بود. کیف کوچک وسایل حمام را پیدا نمی کردم. به اتاق نشیمن رفتم تا از او بپرسم که کیف را ندیده است. متوجه حضورم نشد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و پرسیدم خیلی مانده؟ گفت نصفش انجام شده است، تو خوبی؟ یک لحظه در زمان جلو رفتم و از تصور اینکه با لبخند بگویم که خوبم از خودم منزجر شدم. اگر تا دیروز نمی دانستم چه مرگم است، امروز بعد از باز شدن سر گریه یک چیز را خوب فهمیده بودم و آن این بود که خوب نیستم. پس گفتم نه خوب نیستم. سرش را که تا آن لحظه به صفحه مانیتور خیره بود برگرداند و گفت چرا؟ گفتم بعد حرف می زنیم. امشب خیلی کار داری. گفت یک جمله ای یکجا خوانده بودم که می گفت: وقتی تو رنج می کشی دنیا برای من می ایستد. بنشین. لبخند گرمی روی صورتم نشست. در مقابل این جمله نمی شد خودداری کرد. بلافاصله روی کوسن بزرگ کنار صندلیش نشستم بی آنکه بدانم چه می خواهم بگویم. 

ادامه دارد..

.