نمیدانم چه بنویسم بجز اینکه در میانه انقلابیم. اینکه همه وجودم بیم و امید است. بیم جانهای زیبا و بی باکی که پر میکشند تا بلندای آزادی. و امید به روشنایی، به زندگی به آزادی. روزها و شبهایی را میگذرانیم که هرچند میدانستم بالاخره میرسند، اما در آرزوهای دورم هم نمیدیدم که اینقدر نزدیک باشد. چنان در تاریکی غوطه میخوردیم که گمان نمیکردیم خورشید در یک قدمی طلوع است. اما حالا ظلمت این شب شکسته است. سرخی شفق نویدبخش روشنایی است. آزادی در دستان ماست، ساده و با شکوه و جادویی.
.