سالهاست که در دلم، درست زیر قفلسه سینه، یک کلاف سیاه وول میخورد. وجودش را مثل یک جسم خارجی احساس میکنم. یک سیاهی سیال که ذره ذره بند بند وجودم را در خود میبلعد. نمیدانم چطور رنجی را که از حضور مداومش میکشم توصیف کنم. سالها پیش کف یکی از کفشهایم از داخل خراب شده بود و میخی از پاشنه به پایم فرو میرفت. روزی که این اتفاق افتاد از صبح تا شب در یک کنفرانس بودم. با هر قدمی که برمیداشتم سر میخ بیشتر به پاشنه ام فرو میرفت. در همان حال که من به آدمها لبخند میزدم، به گفتگویم به آنها ادامه میدادم، در حالیکه بلندگو در دستم بود و حرف میزدم، در حالیکه بشقاب به دست برای خودم غذا میکشیدم، میخ به پاشنه پایم فرو میرفت. کسی آن را نمیدید، کسی از وجود این آهن تیز مزاحم خبردار نبود، اما دل من با هر قدم بیشتر ضعف میرفت و ذره ذره توانم ته میکشید. آن شب قبل ازترک سالن کنفرانس کفش را از پایم درآوردم و همانجا در سطل آشغال انداختم و پا برهنه به هتل برگشتم. از آن قضیه چهار سال میگذرد و من متصل آرزو میکنم که کاش میتوانستم این کلاف سیاه را هم از وجودم بیرون بیاورم و در سطل آشغال بیاندازم و رها شوم. اما دستم به آن نمیرسد.
نمیدانم چطور باید از شرش خلاص بشوم. چطور با چیزی مبارزه کنم که درون خودم رشد میکند. راستش دیگر امیدی هم به رهایی از آن ندارم. سرزمینم انگار سالهاست که اشغال شده است و حالا به دنبال یافتن راهی مسالمت آمیز برای ادامه حیات خودم هستم. هر گاه که سختتر میفشارد، من سخت تر به کلمات چنگ میزنم. مینویسم به این امید که خودم را از سیاهی بیرون بکشم. دوست میدارم، به این امید که روشنی عشق، این سیاهی مزاحم را از قلبم دور کند. عشق می ورزم و می نویسم، اما سیاهچال دلم با این چیزها پر نمیشود. کلمه هایم را، عشقم را، وجودم را، ذره ذره به درون خود میکشد. مرا از جایی که هستم میدزدد، مرا از خودم خالی میکند.
احساس میکنم سقوط خیلی نزدیک است.
.