بعضی سکوتها رو دلم نمیخواد بهم بزنم. مثل سکوت بعد از تموم شدن قصه که اون "پایان" خط آخر کتاب داستانها میکوبه وسط مغز آدم. یا سکوت اون لحظهای که با پایان تلخ یه فیلم خوب روبرو میشی و اسمها از جلوی چشمات رد میشه درحالیکه داری سعی میکنی آخرین تصویر فیلم رو تو خاطرت نگه داری. موسیقی پایانی فیلم هم هیچ از اون سکوت کم نمیکنه. اصلن چی سکوتتر از صدایی که همه حیات فیلمو یکجا خاموش میکنه؛ مثل روز محشر.
من و مامان خیلی باهم فیلم میدیدیم. هنوزم وقتی باهم باشیم هر شب فیلم تماشا میکنیم. بیشتر فیلمهایی که باهم میبینیم رو من قبلن دیدم اما بروز نمیدم. من وقتهایی که دلتنگم خیلی فیلم میبینم. حالم که خوب باشه کتاب میخونم. هیاهوی دلم که زیاد باشه کاری از کتاب برنمیاد. دلتنگ ایران که میشم فیلمهای ایرانی تماشا میکنم. بیشتر فیلمهای ایرانی غمگینن. خیلی غمگینن و سکوتهای آخرشون آدمو خفه میکنه. اما من اون غمو دوست دارم. یاد مامان میافتم و همه خوشبختیهام. یاد روزگار خوبی که باهم فیلمهای غمگین میدیدیم. یاد روزهای آروم و معمولی قدیم. یاد خونه.
امان ازاین دوری؛ که حتی غم هم وقتی دور باشه خاطرهاش عزیز میشه.
.