سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۶

نازنینا، تو دل از من به که پرداخته‌ای؟*

در قایق کوچک بندر کنار خانه پشت میز و صندلی چوبی روبروی هم نشسته بودیم و در سکوت به آشپز ترک زل زده بودیم که در نور کم و لرزان قایق بدن سنگینش را این طرف، آن طرف می‌کشید. هوا خنکی مطبوعی داشت. سرم گرم شراب بود و تکان های ریز قایق برده بودم در عالم هپروت. 
گفت "یادم نمیاد آخرین بار کی واقعن باهم حرف زدیم."
سکوت کردم.
گفت "چیزی نمی‌گی؟"
گفتم همین حالا داریم حرف می‌زنیم.
گفت "با من نیستی. نمی‌دانم کجایی." 
از پنجره به نور لرزان ماه روی آب نگاه می کردم. از قدیم عاشق بازی نور بودم. نور چراغ ماشین‌ها در ترافیک‌های سنگین شب‌های بارانی تهران در روزگاری که باران نوید شادی بود. از تاکسی پیاده می‌شدیم و پای پیاده زیر باران از کنار ماشین‌های قفل شده در ترافیک رد می‌شدیم و خیس می‌شدیم و لرز می‌کردیم وعین خیالمان هم نبود. 
می‌پرسد "تو چی شدی رعنا؟"  
"تو اینطور نبودی. تو شاد بودی، پرانرژی بودی." 
حواسم جمعش می‌شود. درچشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌پرسم من؟ کی؟ 
می‌گوید "پاریس که بودی. یادت هست چقدر قدم می‌زدیم کنار رودخانه؟ یادت هست چقدر می‌خندیدیم؟ یکبار با خمیر شیرین تارت برای من پیتزا پختی؟.."
چشمهایش می‌درخشید، انگار اشک داشته باشد. 
یادم افتاد که چقدر شاد بودم. که در یک شب سرد پاییزی که کنار سن قدم می‌زدیم به آخرین قایق شیفت شب برخوردیم و من با اشتیاقی که نمی دانم از کجا آمده بود گفتم سوار شویم. بعد دو گیلاس شامپاین گرفتم و دستش را کشیدم بردم روی عرشه که بجز ما هیچ کس نبود. او خودش را در کلاه و کاپشن و شال‌گردن پوشانده بود. درعوض من سرم را بالا گرفته بودم تا هوای خنک پاییزی را بیشتر بکشم در ریه‌هایم و باد بوزد بین موهای بلند تاب دارم. قایق از کنار ساختمان های چشم نواز پاریس رد می‌شد و ما به دنبال کلیشه‌های فرانسوی زیر یکی از پل‌ها هم‌دیگر را دیوانه وار بوسیدیم. یادم افتاد مدت‌هاست آنطور هم را نبوسیدیم. 
در چشمهایش نگاه کردم. پرسیدم من شاد بودم؟
گفت "آره سفر برلین یادت نیست؟"
سفر برلین هم یادم بود. پراز انرژی و خواستن بودم. خواستن زندگی بهتر، قشنگ‌تر، کامل‌تر.حالم خوب بود. زیبا و جوان و شاد بودم. 
گفت "چرا اینجوری شدی؟ مال تصادفه؟ چرا خوب نمی‌شی؟" 
گفتم امشب خسته‌ام. حوصله حرف زدن ندارم.
بقیه شرابمان را در سکوت نوشیدیم. یادم نمیاد آخرین بار کی واقعن باهم حرف زدیم. 
.
*سعدی

هیچ نظری موجود نیست: