پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۷

عاشقی به رفتن است، بگو که ره کجاست*

امروز مامان عکس فرستاد. عکس‌هایی که در سفر آخر هفته به باغ فشند گرفته بودند. عکس گل‌های زعفران و درخت‌های بادام. میوه‌های سبز و کوچک کدو و سگ‌های نگهبان. نوشت که سرد است. که گرمایش ویلا را هنوز راه نیانداخته‌اند. که باید گل‌های زعفران را بچینند. که خاله و دایی و بچه‌هایشان در راهند. 
از خودم پرسیدم اگر خانه ما هم تهران بود، حالا یعنی من هم در باغ داشتم گل زعفران می چیدم؟ نه من حتمن لم داده بودم روی مبل و از پنجره‌های قدی جنب و جوش مامان و بابا را تماشا می‌کردم.
بابا وقتی به کارهای باغ می‌رسد زیر لب آواز می‌خواند، درست مثل من، وقتی که نقاشی می‌کشم. 
سعی می‌کنم بابا را تصور کنم با قامت باوقار و شانه‌های خمیده‌ و موهای کم پشت سفیدش. چشم‌های کوچکش را پشت قاب عینک و تکان‌های یکنواخت سرش را وقتی کتاب می‌خواند. چشم‌هایم خسته‌اند از ندیدنشان. 
مامان را اما هیچ وقت نتوانستم درست تماشا کنم. هیچ وقت نتوانستم دو قدم بروم عقب و همه قد و قامتش را در یک قاب ببینم. شاید چون همیشه بود. همیشه مشغول ما بود و فقط مشغول ما بود. هنوز هم همین است، حتی حالا که ما نیستیم. دلتنگی‌ام برای مامان شبیه دلتنگی نیست. شبیه طوفان است. کم آوردن مامان مثل کم آمدن هواست. غم‌ها و شادی‌های مامان، آرزوها و حسرت‌هایش لایه لایه وجود امروز من است. مامان دور نمی‌شود، حتی اگر سال‌ها نبینمش. مامان کم می‌آید، حتی اگر هرروز ببینمش.




* با صدای همایون شجریان 

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۷

پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت*

مواظب خودت باش.
بنظرم شایسته‌ترین عبارتی که کنار هر خداحافظی می‌تواند بنشیند همین است. مواظب خودت باش حالا که من نیستم، حالا که تو نیستی. حالا که نمی‌شود همیشه مراقب هم باشیم، بیا هرکس مراقب خودش باشد بخاطر دیگری.
گاهی وقت ها که از نبرد بی‌پایان زندگی برای خوب بودن و خوب ماندن خسته می‌شوم، یاد همه آدم‌هایی افتادم که ازم خواسته بوند مراقب خودم باشم. راستش بخاطر همان‌هاست که هر صبح جلوی آینه لبخند می‌زنم و به زن درون آینه عشق می‌ورزم. چون او همان زنیست که آدم‌های زندگیم به من سپردند. امانتی است که قول دادم مراقبش باشم و نگذارم در گوشه‌های سرد و تاریک زندگی بپوسد. 
هر وقت غمگین باشم به آخرین باری فکر می‌کنم که در آغوش یکی از همین آدم‌ها گریه کردم و به کلمات تسلابخششان فکر می‌کنم. تلاش می‌کنم به کیفیت همه آن لحظه‌هایی که کنارم بودند و مراقبم بودند، از خودم مواظبت کنم. و بخاطرعشقی که به آنها دارم، به خودم عشق بورزم. 
و آرزو می‌کنم که آنها هم به همین کیفیت مراقب خودشان باشند و همانقدر که برای من عزیزند، برای خودشان هم عزیز باشند. 
.
* حافظ

چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۷

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد*

نمی دونم هر پاییز اینقدر حالم خوبه یا فقط این پاییز اینجورم. 
پاییزهای قبل یادم نیست. پاییزهای خیلی قبلترش یادم میاد که گاهی خوب بودن و گاهی دلگیر. کلن نمیشه برای فصل‌ها قانون گذاشت، ولی بهرحال این پاییز دارم یکی از زندگی‌های ایده‌آلم رو تجربه می‌کنم، یکی از بیشمار زندگی ایده‌آلی که دارم. پاییز قبل هم یکی از زندگی‌های ایده‌آلم رو تجربه می‌کردم که اتفاقن با چنگ و دندون بدستش آورده بودم. ولی از دست دادمش. درست توی گرمای بخشنده تابستونی که گذشت از دست دادمش. و درست وقتی فکر می کردم کمرم زیر از دست دادنش خم شده، بچه توی شکمم رو هم از دست دادم تا بفهمم از دست دادن یعنی چی. و فهمیدم. این یکی رو هم یاد گرفتم. وقتی دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم، یعنی درست همین پاییز محشری که شروع شده، زندگی ایده‌آل دیگه‌ام رو بدست آوردم. بدست آوردنش اتفاقن زحمت زیادی نداشت. فقط باید از دست دادن رو یاد می‌گرفتم و دست و پا نزدن رو. برخلاف موج شنا نکردن و روی موج سوار شدن رو. و خب چی از این لذت‌بخش‌تر؟ 
.
* حافظ



دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۷

نمی‌دانم ازین پوسیدگی به کجا می‌شود فرار کرد

وانمود می کنم که همه چیز طبق روال است. وانمود می‌کنم همه تاریکی‌ها و غم‌ها و دردها را فراموش کرده‌ام. اما مگر می‌شود شب را فراموش کرد وقتی مدام تکرار می‌شود؟ زندگی همه همینقدر سختشان است؟ پس چرا از بوی نای من این همه بیزارند؟ چرا طوری در روشنی روز می‌درخشند انگار که از دل هیچ شبی نگذشته‌اند، انگار قرار نیست هیچ وقت هیچ شبی بیاید. چرا فقط من کدر و خاکستری و سردم؟ چرا فقط من از روشنی مزورانه روز اینقدر نفرت دارم و آرزو می کنم از شب بعد بیرون نیایم؟
.
دیگر نوشتن هم کمک نمی‌کند. 






یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۷

تقریبن هشت سال پیش بود. دوست پسر وقت تلفن زد و گفت متاسفم. باورم نمیشد درست یک شب قبل ازعروسی بهترین دوستم، پای تلفن رابطه را تمام کند. حتی زحمت یک مکالمه رودررو را هم به خودش نداده بود. حتی صبر نکرده بود فردا شب تمام شود. چند دقیقه ای سرش فریاد کشیدم و گوشی را قطع کردم. نمی دانستم چکار کنم. خشمگین بودم، غمگین بودم، ساعت ده شب بود و فردا شب همه منتظر بودند دوست پسر تازه از فرنگ آمده ام را همراهم ببینند. 
چند دقیقه دور اتاق قدم زدم و فکر کردم اتفاقی است که افتاده. به دوستم زنگ زدم که بگویم نمی توانم در عروسی اش شرکت کنم. سلام که کردم گفت چی شده؟ ناراحتی؟ گفتم فلانی بهم زد. گفت لباستو بپوش من ده دقیقه دیگه پایینم. در همان ده دقیقه به دوست دیگرمان زنگ زد و گفت حال من خوب نیست و مرا میبرد خانه آنها.
ده دقیقه بعد با نامزدش دم در خانه مان بود، سوار شدم و گفتم شما الان خسته و کوفته اید. اینجا چکار می کنید؟ بروید خانه بخوابید که فردا هزارتا کار دارید. گفتند تو از همه کارهای فردا مهم تری. خانه دوست سوم آن سر شهر بود. تا آن سر شهر من خشم و اشک قی کردم و آنها گوش دادند و تحلیل کردند. به خانه دوستم که رسیدیم حالم خیلی بهتر بود. 
نزدیک صبح که مرا دم خانه پیاده کردند دوستم گفت رعنا شب منتظرتیم. اگر نمی تونی بیای بگو عروسی رو بندازیم عقب. خندیدم گفتم بندازین عقب. 
رفتم عروسی. دیر رفتم و با یک عالم آرایش رفتم که مجبور شوم گریه نکنم. یکسره رقصیدم که مجبور شوم فکر نکنم. دست و پا می زدم در بغض و درد و فکر می کنم کاملن پیدا بود. آن شبم خراب شد و هیچ وقت مردک را بخاطر آن بی وقتی نمی بخشم. 
اما هنوز که هنوز است به داشتن دوستی که شب عروسی اش را تا صبح پای درد دل من گذراند می بالم. حیف که تهران است. حیف که آدم های خوب همه تهرانند. دلتنگی من برای این شهر و شب ها و آدمهایش تمامی ندارد.
کاش می شد که بمانیم برای هم 
.


یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۷

گرچه سخن همی برد، قصه من به هر طرف*

دیروز از جلسه مهمی بر می‌گشتم. بنظر می‌آمد همه چیز خوب پیش رفته است. البته که خیالم راحت نبود. خیال آدم هیچ وقت در دنیای تجارت راحت نیست. شرکتی که سه سال پیش راه انداختم، مشاوره و آموزش بود. کم کم شد مشاوره و خدمات و حالا مشاوره و خدمات تجاری. همینطور پله پله و نامحسوس  سر خوردم در دنیایی که هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم. رسیدم به امروز که روبروی یک تاجر بزرگ نشستم و دارم در مورد بندهای قرارداد واردات قیر حرف می‌زنم. این کاری نبود که دوست داشتم بکنم. اما آدم همیشه نمی‌تواند بچسبد به آنچه دلش می‌خواهد. همیشه نمی‌شود از مسیر لذت برد و در عین حال سلامت به مقصد رسید. در راه که برمی‌گشتم به پسری فکر کردم که روز قبل مصاحبه کرده بودم. به اینکه اگر قیر نباشد، نمی‌توانم استخدامش کنم. اگر قیر نباشد، باید همه کارهایی که دلم می‌خواهد بکنم را فراموش کنم. فکر کردم بد هم نیست آدم دو سه تا قرارداد قیری داشته باشد، که بتواند با خیال راحت به کارهای دیگرش بپردازد. در تئوری قشنگ است. اما در عمل تو را وارد جمع‌هایی می‌کند که بهشان تعلق نداری. با آدم‌هایی دمخور می‌شوی که امروز اصلن قوانین بازیشان را نمی‌شناسی، اما در عرض چند ماه مجبوری استادانه همراهشان بازی کنی، وگرنه بدجور باخته‌ای.
رسیدم خانه و مستقیم رفتم به اتاق کارم. چشمم به سه پایه نقاشی گوشه اتاق افتاد و دیواری که پر از نقاشی‌هایم بود. اتاق کارم شبیه به اتاق هیچ تاجری نبود. یک بار داشتم برای آقای نقاش می‌گفتم که نسبت به رنگ‌ها و آدم‌ها و سایه‌ها چه حسی دارم و چطور سعی می‌کنم از آنچه بلدم فاصله بگیرم و هر بار یک چیزی به نقاشی‌هایم اضافه کنم. با حوصله به تمام حرف‌هایم گوش داد و به یکی دو سوالم جواب داد. آخرش گفت در نهایت مسئله این نیست که به هنرت چه اضافه می‌کنی. مسئله این است که هنر به تو چه می‌دهد. هر نقاشی تازه که می‌کشی، یک چیزی به تو اضافه می‌شود. هنر از ما آدم کامل‌تری می‌سازد و جهان‌بینی‌مان را شکل می‌دهد.

به حرف‌های آقای نقاش فکر کردم. اولین بار بود توجهم به این روی قضیه جلب شد. و اتفاقن هرچه بیشتر فکر کردم دیدم فقط هنر نیست که هنرمند را کامل‌تر می‌کند. ریاضی هم از ما آدم بهتری می‌سازد، تدریس هم، تجارت هم، مهم این است که این روی سکه را هم ببینیم. مهم این است که نگاهمان بجای اینکه به اثرمان در جهان باشد، به اثر جهان بر خودمان باشد. 

یاد توصیفی از زندگی افتادم که در چهارده سالگی از یک فیلسوف قدیمی در کتاب دنیای سوفی خوانده بودم. " آنچه در دنیا می‌بینیم سایه‌‌ای از حقیقت است که روی دیوار یک غار افتاده. به آن لحظه‌ای فکر کنید که برای اولین بار نگاهتان از روی سایه‌ها می‌چرخد و می‌افتد روی آدم‌های حقیقی و کاملی که در رفت و آمدند."  
اثر تلنگر آقای نقاش برای من تجربه چنین لحظه‌ شگفت‌انگیزی بود. که بر جاه طلبی نابالغم چیره شدم و باور کردم که آنچه اهمیت دارد اسم و شکل و شمایل من یا شرکت نیست. آنچه اهمیت دارد قد کشیدن خودم است. مهم این نیست که اسمم تاجر باشد یا نقاش یا مشاور. مهم این است که با هر قدمی که برمی‌دارم، با هر تجربه تازه، خودم کامل‌تر می‌شوم. مهم این است که هیچ مرزی برای خلاقیت ندارم، چه در کار چه در زندگی. 
.

*حافظ









چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۷

آداب دلتنگی

اگر از من بپرسید، دلتنگی حاصل فاصله نیست. این دل دادگی است که دلتنگی به بار می‌آورد. دل دادگی است که دلتنگی را جاودانه می کند. تا بحال دلتنگ کسی نبوده‌اید که روبرویتان نشسته است؟ من بارها و بارها دلتنگ کسی بوده‌ام درحالیکه سخت در آغوشم گرفته بود.
دلتنگی حاصل دوری است، اما دوری همیشه از فاصله نیست که با دیدن، بوییدن، و بوسیدن تمام شود. دوری می‌تواند همان مرز دو وجود باشد، دوری می تواند در بستر زمان باشد. دلتنگی همزاد دل دادگی است. دلتنگی تمام نمی شود. اگر تمام شد یعنی دل دادگی تمام شده است.
.

یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۷

واگویه‌های ذهن پریشان من

زندگی طاقت فرساست. بیشتر عمرمان را صرف گرداندن دنیایی می کنیم که دوست نمی‌داریم. دنیایی که هیچ چیزش عادلانه نیست. مثل یک زندان بزرگ که روزها زندان بانش هستیم و شب ها زندانی‌اش. همه دست به دست هم داده‌ایم و جهنمی را ساخته‌ایم که بهش می‌گوییم دنیا. 
زندگی یعنی اسیر بودن یا اسیر کردن. که نمی‌دانم کدامش بر دیگری برتری دارد، اگر اصلن داشته باشد. 
.



پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۷

وی خویش را زاییده بود

دو هفته پیش سی و سه ساله شدم. راستش حسی نسبت به این سن نداشتم و بنظرم از یک جایی به بعد نسبت به هر سال عمر اضافه حس‌های رقیق داشتن هم قضیه را لوث می‌کند. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که یک جشن بزرگ بگیرم و حسابی خوش بگذرد که همینطور هم شد. اما یک روز که داشتم گلدان‌های خانه را آب می‌دادم متوجه شدم زنی که گلدان‌ها را آب می‌دهد خودمم، من کامل، من حقیقی، بی هیچ کم و زیاد. انگار از همه زنجیرهایی که سال‌ها خودم را درونم اسیر کرده بود رها شده بودم. نمی‌دانم کی این اتفاق افتاده بود، اما من در اولین روزهای سی و سه سالگی‌ بعد از سال‌ها دوباره خودم بودم و حس رهایی‌ام را به این سن نسبت می‌دهم. 
می‌دانم که نمی‌دانید از چجور حسی حرف می‌زنم اما تعریفش هم برایم سخت است. فکر می‌کنم بهترین توصیف را شش سال پیش استاد دانشگاهم کرد وقتی گفت "ببین تو یکبار از حجابت بیرون آمدی برای اینکه در فرانسه زندگی کنی، حالا باید خودت را پاره کنی و یکبار دیگر بیایی بیرون." بالاخره در سی و سه سالگی خودم را پاره کردم و از نتیجه بسیار خوشنودم. 
متاسفانه همزمان ترامپ هم برجام را پاره کرد و من دارم تمام زورم را میزنم که بار دیگر پاره نشوم. نمی‌دانم چرا فکر کردم درباره برجام باید بامزه باشم و حتی اصلن می‌توانم بامزه باشم. هیچ وقت در زندگیم آدم بامزه‌ای نبودم و تنها کسی که به دلیل نامعلومی فکر می‌کند بامزه‌ام دوست پسر خواهرم است که او هم سواد فارسی زیادی ندارد. 
برای شماهایی که نمی‌دانید، اساس کسب و کار من بر تجارت بین اروپا و ایران بنا شده و هرچند سعی کردم در روزهای اول خروج آمریکا با سیلی صورتم را سرخ نگه دارم، اما نمی‌توانم انکار کنم که وضعیت واقعی زندگیم مثل کسی است که با دقت و وسواس میز شام را چیده و درست قبل از سرو غذا یک دیوانه لگد می‌اندازد زیر میز و کافه را بهم می‌زند. 
نمی‌دانم چه می‌شود. بی‌قرارم. خودم را بیشتر از همیشه در کار غرق می‌کنم. گاهی از خودم می‌پرسم اگر کسب و کار خودم نباشد برای چه شرکت‌هایی باید درخواست کار بدهم؟ در چه پوزیشن‌های کاری؟ جوابی ندارم. کاری نیست که دلم بخواهد بجای کار خودم انجام دهم. با همه لنگ در هوایی‌ها و از این شاخ به آن شاخ پریدن‌هایی که کار خودم دارد، با همه استرس و مسئولیتش لذت‌بخش است. همینطور که بیشتر سرم را به کار گرم می‌کنم هجوم این افکار بیشتر می‌شود. همه اینها را اضافه کنید به آن حجم بزرگ از خشم و نگرانی که همه‌مان از آینده ایران بدون برجام داریم. 

در آخر اینکه پنج سال پیش روز تولدم رابطه‌مان شروع شد. در این پنج سال روزها و شب‌هایی بوده که از نظر حسی از هم خیلی دور شدیم. هیچ وقت نفهمیدم چرا دور می‌شویم، هیچ وقت هم نمی‌فهمم چطور دوباره نزدیک می‌شویم. اما درست آن روزهایی که احساس فاصله می‌کنم، بیشتر از همیشه بهش می‌گویم دوستت دارم. بیشتر می بوسمش، بیشتر در آغوشش می‌کشم و در تمام این نزدیکی‌ها فاصله‌مان را بیشتر و بیشتر حس می‌کنم. انگار همه اینها تلاش آگاهانه‌ای است برای اینکه جلوی دور شدنمان را بگیرم اما دریغ؛ در نهایت فاصله می‌افتد و من تسلیم غم می‌شوم. اما باز یک روز صبح از نو عاشقش می‌شوم، بی‌که بدانم چرا. 
.










دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۶

در خدمت و خیانت روابط از دست رفته

یک حس منحصر به فرد هست در دیدن کسی که یک روز دوستش داشتی. شبیه شکوه راه رفتن روی خرابه‌های رم باستان است وقتی با خودت فکر می‌کنی آهای آدم‌هایی که این کاخ‌ها برایتان ستون‌های جهان بود، کجایید که ببینید من روی خرابه‌هایش نفس می‌کشم بی‌که آب در دلم تکان بخورد. تناقض با شکوه زندگی روی خرابی‌های بوی نا گرفته، از این شکوه حرف می‌زنم. 
یکجور بی‌پردگی تلخ هست بین شما و آدمی که همراهش هم دلباختن را یاد گرفته‌اید هم دل کندن را. نقش بازی نمی‌کنی. تظاهر به خوبی و خیرخواهی نمی‌کنی. قول و قراری نمی‌گذاری. اگرم گذاشتی نگهش نمی‌داری. ترسناک هم هست. شاید برای همین آدمها از دیدن عشق‌های قدیمی طفره می‌روند. از دیدن کسی که یک روز آنقدر نزدیک بوده که همه حس‌های زندگی را همراهش تجربه کردند و امروز حتی از دایره روزمره‌های هم پرتاب شده‌اند بیرون.  
حس منحصر به فردی هست در حرف زدن با کسی که می‌شناسدت، نزدیک است، اما دلبسته و وابسته نیست. وجود آن آدم، حتی اگر هیچ حرفی نزند و فقط تماشایتان کند مرهم است بر زخم‌های بی درمان زندگی. مرهمی نیست که دردی را دوا کند. مرهم است چون خودش یک داستان تمام شده است. چون یادت می آورد که چطور آن همه عشق گذشت، آن همه غم گذشت، آن همه خشم گذشت، چطور برای هم تمام شدید و حالا روی خرابه‌هایش قدم می‌زنید و در چشم‌های هم نگاه می‌کنید.
دیدن کسی که یک روز دوستش داشتی، آشتی با از دست دادن است. 
.



سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۶

نازنینا، تو دل از من به که پرداخته‌ای؟*

در قایق کوچک بندر کنار خانه پشت میز و صندلی چوبی روبروی هم نشسته بودیم و در سکوت به آشپز ترک زل زده بودیم که در نور کم و لرزان قایق بدن سنگینش را این طرف، آن طرف می‌کشید. هوا خنکی مطبوعی داشت. سرم گرم شراب بود و تکان های ریز قایق برده بودم در عالم هپروت. 
گفت "یادم نمیاد آخرین بار کی واقعن باهم حرف زدیم."
سکوت کردم.
گفت "چیزی نمی‌گی؟"
گفتم همین حالا داریم حرف می‌زنیم.
گفت "با من نیستی. نمی‌دانم کجایی." 
از پنجره به نور لرزان ماه روی آب نگاه می کردم. از قدیم عاشق بازی نور بودم. نور چراغ ماشین‌ها در ترافیک‌های سنگین شب‌های بارانی تهران در روزگاری که باران نوید شادی بود. از تاکسی پیاده می‌شدیم و پای پیاده زیر باران از کنار ماشین‌های قفل شده در ترافیک رد می‌شدیم و خیس می‌شدیم و لرز می‌کردیم وعین خیالمان هم نبود. 
می‌پرسد "تو چی شدی رعنا؟"  
"تو اینطور نبودی. تو شاد بودی، پرانرژی بودی." 
حواسم جمعش می‌شود. درچشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌پرسم من؟ کی؟ 
می‌گوید "پاریس که بودی. یادت هست چقدر قدم می‌زدیم کنار رودخانه؟ یادت هست چقدر می‌خندیدیم؟ یکبار با خمیر شیرین تارت برای من پیتزا پختی؟.."
چشمهایش می‌درخشید، انگار اشک داشته باشد. 
یادم افتاد که چقدر شاد بودم. که در یک شب سرد پاییزی که کنار سن قدم می‌زدیم به آخرین قایق شیفت شب برخوردیم و من با اشتیاقی که نمی دانم از کجا آمده بود گفتم سوار شویم. بعد دو گیلاس شامپاین گرفتم و دستش را کشیدم بردم روی عرشه که بجز ما هیچ کس نبود. او خودش را در کلاه و کاپشن و شال‌گردن پوشانده بود. درعوض من سرم را بالا گرفته بودم تا هوای خنک پاییزی را بیشتر بکشم در ریه‌هایم و باد بوزد بین موهای بلند تاب دارم. قایق از کنار ساختمان های چشم نواز پاریس رد می‌شد و ما به دنبال کلیشه‌های فرانسوی زیر یکی از پل‌ها هم‌دیگر را دیوانه وار بوسیدیم. یادم افتاد مدت‌هاست آنطور هم را نبوسیدیم. 
در چشمهایش نگاه کردم. پرسیدم من شاد بودم؟
گفت "آره سفر برلین یادت نیست؟"
سفر برلین هم یادم بود. پراز انرژی و خواستن بودم. خواستن زندگی بهتر، قشنگ‌تر، کامل‌تر.حالم خوب بود. زیبا و جوان و شاد بودم. 
گفت "چرا اینجوری شدی؟ مال تصادفه؟ چرا خوب نمی‌شی؟" 
گفتم امشب خسته‌ام. حوصله حرف زدن ندارم.
بقیه شرابمان را در سکوت نوشیدیم. یادم نمیاد آخرین بار کی واقعن باهم حرف زدیم. 
.
*سعدی

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۶

امسال سال مرگ معجزه باشد

امشب سال میلادی نو می‌شود. می‌خواستم از سالی که گذشت بنویسم. بخاطر لحظه‌های خوبش احساس غرور کنم و انگشت اتهام بگذارم روی ضعف‌ها و ترس‌ها و تردیدهام و به خودم و شما قول بدهم که تا سال نوی بعد ازشان رها شده باشم. 
اما پشیمان شدم. خوب که فکر کردم دیدم اتفاقن ضعف‌ها و ترس‌ها و تردیدها هستند که همه شعرها و داستان‌ها و فیلم‌های دل‌انگیز دنیا را خلق می‌کنند. هنر زاییده همه حس‌های جانکاهی‌ست که آدم‌ها هرسال سرسفره هفت‌سین یا پای درخت کریسمس آرزو می‌کنند ازشان دور باشند. حالا بعضی‌ها می‌توانند، بعضی دیگر نه. 
رزلوشن امسال من اتفاقن این است که ضعف‌ها و ترس‌ها و تردیدهایم را روایت کنم، نمایش‌شان بدهم و قبول کنم که بخش درستی از من و زندگیم هستند. که خطا و بی‌راهه نیستند و نباید منتظر ناپدید شدنشان باشم. بتوانم بهشان لبخند بزنم و از کنارشان رد شوم.
.