در قطار بین شهری نشسته بودم. ساعت هشت شب بود. خسته بودم. چند روز قبل را روز و شب کار کرده بودم و برنامهریزی سفری که حالا شروع شده بود مانده بود برای قطار. اولین تلفن را شروع کردم و داشتم ساعت حرکت قطار برگشت را از روی بلیط برای کسی که آن طرف خط بود میخواندم. اسم ایستگاه و ساعت حرکت را بلندتر از معمول گفتم که تاکید کرده باشم. مردی که آنطرف راهروی قطار نشسته بود درحالی که انگشت سبابهاش را جلوی دهانش نگه داشته بود تقریبن داد زد که "ساکت شو! باید ساکت بشی" چند ثانیه مکث کردم و ازش عذرخواهی کردم و مکالمه را با صدای آرامتر کوتاه کردم. مردی که کنارم نشسته بود به مرد عصبانی گفت اینجا واگن سکوت که نیست. بعد هم به من نگاه کرد و ابروهایش را بالا انداخت. میدانستم که کار خلاف عرفی نکرده بودم. میدانستم که وقتی مرد عصبانی با همسفرش حرف میزد صدایشان از تلفن من بلندتر بود. اما از اول سفر هم دیده بودم که مرد عصبانی و همسفرش به سختی و خیلی آرام حرکت میکنند. انگار اختیار مفاصلشان را نداشتند. اگر کوچکترین مانعی سر راهشان بود نمیتوانستند راه بروند. سر هر نیم ساعت هم میرفتند دستشویی و من هربار نگران بودم وسط راهرو کلهپا شوند. بیمار بودند. نمیدانم چه اما یک بیماری مزمن که ذره ذره جانشان را گرفته بود. وقتی سرم فریاد زد یاد خودم افتادم که در اورژانس بیمارستان بارها سر پرستارهایی که میگفتند و میخندیدند داد زدم که "ساکت شوید. من درد دارم." برای همین ازش عذرخواهی کردم و تا وقتی از قطار پیاده نشد با تلفن حرف نزدم. حتی وقتی بعدتر خودش با صدای بلند با تلفن حرف میزد هرچقدر مرد کناریم ابرو بالا انداخت به رخش نکشیدم. به مرد عصبانی حق نمیدادم که سرم داد بکشد، اما درکش کردم. چون خودم هم حق نداشتم سر پرستارها داد بزنم یا به دکتری که آزمایش مغز استخوانم را انجام میداد و برای اینکه حواس مرا از دردش پرت کند یکسره حرف میزد بگویم "خفه شو و کارت را درست انجام بده." و وقتی کارش را درست انجام نداد و باید دوباره امتحان میکرد بگویم "ازت متنفرم"
البته ازبربودن همه حق و حقوق کمکی به احساس آدم در موقعیتهای این چنینی نمیکند. من از پزشک پرحرفم متنفر بودم و دلم میخواست پرستارهای بخش اورژانس خفه شوند. برای همین وقتی انسانی که دارد به وضوح رنج میکشد با تنفر به سمتم فریاد میکشد یاد تمام دفعاتی میافتم که از استیصال با تنفر سر کسی فریاد کشیدم. راستش بیشتر ازینکه از قربانی بودن در قطار ناراحت شوم آرزو کردم درگذشته در موقعیت فریاد زدن قرار نمیگرفتم.
میدانید بالاخره ما همه حق کسانی را پایمال کردهایم و احساساتی را نادیده گرفتهایم و دلهای کسانی را شکستهایم که گاهی نه یک مسافر رندوم قطار بلکه از نزدیکترین کسانمان بودند. فکر میکنم تا اینجایش قانون زندگی باشد. اما چیزی که برخی آدمها را در نظر من متفاوت میکند رجوعشان به گذشته است.
انگار زندگی یک بازی است که تازه بعد از چند دست جالب میشود. از آن بازیهایی که اولش خیلی رندوم پیش میرود و "خوب" یا "بد" بازی کردن اثر زیادی بر نتیجه ندارد، اما از یک مرحلهای به بعد آدم میتواند هوشمندانه روی ساختههای قبلیش بالا برود و یا هرچه ساخته بریزد دور و از نو با تکیه بر شانس ادامه دهد.
آدمهایی زندگی کردن بلدند که بعد از بیست، سی سال اول که "دست گرمی" بود بازی را شروع کنند و هرچه پیش میروند بهتر بازی کنند.
.