شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۵

از سری مرگ- ۱

هنوز خیلی به مردن فکر می‌کنم. به دم دست بودنش. به بی‌خبر از راه رسیدنش. به زور زیادش. بعد اعتبار زندگی از چشمم می‌افتد. تب و تابش، جنب و جوشش، برد و باختش مثل بازی بچگانه می‌شود. 
از وقتی از بیمارستان آمدم دل به بازی نمی‌دهم. کلاه زندگی دیگر برایم پشم ندارد. اصالتش را از دست داده. مرگ یک‌بار از وسط این بازی صدایم زده و دستم را کشیده و من مثل بچه‌های تخس اجازه "یه‌کم" بازی بیشتر گرفتم. حالا "یه‌کم" فرصت دارم تا به بقیه بازی برسم اما دیگر نمی‌توانم وقتی می‌دانم یک نفر آنجا منتظر است که مرا از همه چیز اینجا بکند و ببرد و تمام کند. برمی‌گردم توی زمین بازی اما می‌دانم همه‌اش را در یک لحظه از دست می‌دهم. هراسی هم ندارم. فقط نمی‌توانم دل به بازی بدهم. همین.
.

۲ نظر:

sina گفت...

be khatere afsordegie... dge therapist narafti?

Elham گفت...

فكر كنم مى فهمم ...
مى گم "فكر كنم" چون هر كدوم از ما فقط مى تونيم جاى خودمون زندگى كنيم و تجربه زيسته و احساسات خودمون رو داشته باشيم، ولى گاهى هم بواسطه همين وبلاگ ها و همين نوشتن ها مى فهميم چقدر تجربه ها و حس هاى مشتركى داريم ...