چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۴

کِش آمده ترین چهار سال عمرم

از سالگردهایی که همیشه یادم میماند، سالگرد مهاجرت است. فردا میشود چهارسال. نمیدانم چطور توصیف کنم مهاجرت را. موجود غریب و جذابی ست که بمحض خروج از سرزمین مادری آویزان گردنم شد. ابتدا او را سفت بغل کردم و سعی کردم به حیات خودم ادامه دهم. اما بعد از مدتی دیدم بدجوری جلوی دیدم را گرفته و دست و پایم را بسته. سعی کردم بگذارمش زمین که آن هم خودش آسان نبود. پس از ماه ها تقلا، با سلام وصلوات مهاجرت را از گردنم باز کردم و گذاشتم زمین. اما چنگ زد و گوشه دامنم را گرفت و همچنان همه جا دنبالم آمد. حضور غریبه ایست که همیشه و همه جا هست وهیچ وقت هم آشنا نمیشود. با گذشت زمان قد میکشد و چهره عوض میکند، اما دوست آدم نمیشود. حالا بعد از چهارسال کمی با مهاجرت راحت ترم. در حضورش لم میدهم روی زمین و پایم را دراز میکنم. قبلترها خیلی عصا قورت داده و بی آسایشم میکرد. مثل اولین باری که خانه مادرشوهر بودم و از قضا چند شب هم آنجا ماندم. همه چیز عالی بود، مرتب و مهربان و به به و چه چه، اما در تمام عکسها عصا قورت داده و بی آسایشم. انگار مهاجرت از گردنم آویزان باشد. معلوم است میخواهم زودتر همه بخوابند و من در اتاق را پشت سرم ببندم و بهش تکیه کنم و یک نفس عمیق بکشم. مهاجرت اما موجودی ست که در چنین شرایطی هم چشمت را که باز کنی، میبینی چهارزانو روی تختت نشسته.
باید یک کتاب چاپ کنم با عنوان "چطور مهاجرت خود را قورت بدهیم؟"
.

۳ نظر:

Azadeh گفت...

عالي بود!

كلي خنديدم

ناشناس گفت...

من همه متنات و میخونم خیلی خوب مینویسی. یه سوال برام پیش اومد/ عروس شدی؟ داستان عروسیتم اگه بنویسی خیلی خوبه :) تو این پست نوشتی مادر شوهر قبلا هم اشاره به عروسیت کرده بودی.. به نظرم یه پست هم راجع به عروسیت بنویس :دی خیلی مرسی که انقد عالی و خوبن نوشته هات. همین جور پر انرژی ادامه بده رعنا جان.

R A N A گفت...

نامزدیم الان. عروسی ایشالله بزودی. بجای مادر-شوهر درواقع باید میگفتم مادر-نامزد.