پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۴

قصه ما تموم شد، قصه ما بود همین*

ببینید این خانومه چجوری میرقصه (اینجا). دلم میخواست زندگی م رو اینطوری اجرا میکردم. همینقدر مسلط و قشنگ و هیجان انگیز و رنگ به رنگ. 
خیلی کار کردم درین مدت. اما فکر میکنم هنوز خیلی نامنظم و نامطمئنم. این اطمینان از کجا میخواد بیاد تو قلب آدم؟ میدونم که دارم یه راهی میرم که تا حالا نرفتم. که سخته آدم مرزهای توانایی خودشو به چالش بکشه. اما اگرم نکشه مرزهای توانایی کوچک و کوچکتر میشن و کم کم کل وجودتو به چالش میکشند. از بحرانهای بزرگتر اگر مدام فرار کنی "نه" گفتن به دوستت پای تلفن برات تبدیل به "بحران" میشه.
راه قوی تر شدن چیه که من پیداش نمیکنم؟ راه مطمئن تر شدن؟ تجربه نمیتونه باشه. مطمئن ترین و قوی ترین و دوست داشتنی ترین رعنای زندگی م بیست و دو ساله بود. خیلی بهش فکر میکنم.  صبح های زود میرفت توی پارک نزدیک خونه ورزش میکرد. شبها تا دیر شعر میخوند و آهنگ گوش میداد. تابستونا مدام میرفت زیر آفتاب شنا میکرد، کمرشو گود میکرد و شکمشو میمالید به کف استخر. عاشق کف تاریک استخر بود. عاشق دیدن طلوع آفتاب بود. عاشق نوشتن بود. عاشق صبحانه خوردن با دوستاش بود. عاشق بود. زیبا بود. خیالش راحت بود. فکر میکرد پایان خوش توی دستاشه. پایان خوش اما از لای انگشتهاش سر خورد و رفت و شش سال بعد یک روز بارانی در یک شهر غریبه بی خبر جلوش سبز شد. اما این رعنا دیگه رعنای اون سالها نبود که از خوشی جیغ بکشه و دست در دست پایان خوش تمام خیابونهای شهر رو برقصه و آواز بخونه. عوض شده بود. حتی پایان خوش اونو نشناخت و راهش رو کشید که بره. رعنا دنبالش دوید و بهش رسید و ازش خواهش کرد که نره. پایان خوش تو چشمای رعنا نگاه کرد. درموندگی و خستگی و دست و پا زدن بود که همراه اشک گوله گوله میریخت بیرون. غم رو دلش نشست و شد پایان ناخوش. رعنا دیگه نشناختش. فکر کرد اشتباه گرفته بود. قوز کرد و از کنارش رد شد. 
.
*آقای حکایتی
.