یک دوستی داشتم میگفت "اگر از زندگی من فیلم بسازند، ازین فیلم های فلسفی از آب درمی آید که یک ربع یک شاخه گل نشان میدهند و باد در چمن. بسکه ماجرا ندارم. زندگی تو اما ازین فیلم های سه ساعته پرماجرا میشود." سید هم میگوید این دو سه سال آخر زندگی ش به اندازه پنج شش سال کش آمده، بسکه من هرروز یک "ماجرا"ی تازه داشته ام.
جالب اینجاست که خودم دنبال ماجرا نمیروم.فقط نمیتوانم جلویشان را بگیرم. نمیتوانم درو پیکر زندگی م را ببندم. نطفه ماجرا انگار یک جایی درونم بسته می شود و ذره ذره رشد میکند و در نهایت ازم زاییده می شود. نمیتوانم جلویش را بگیرم. گاهی اینقدر شکوه لحظه مسحورم میکند که به هیچ فردایی نمیتوانم فکر کنم. بی مهابا در لحظه تنیده می شوم بیکه باور کنم نطفه کوچکی که امروز از لذت، درونم بسته میشود فردا رشد خواهد کرد و مرا و زندگی ام را فرا خواهد گرفت.
.
هفته پیش به من و مدیرم اطلاع دادند که پوزیشن هایمان کنسل خواهد شد. که با تغییرات سازمانی اخیر، شرکت دیگر به پست های ما نیازی ندارد. یک پست دیگر بهم پیشنهاد دادند. باز هم در دپارتمان فروش. باز هم پر از ماموریت های یک روزه. کارش از جنس کار قبلی م بود، با این تفاوت که از الف تا یای ش معلوم بود. مطمئنن استرسش کمتر بود، هیجانش هم.
راستش فکر نمیکردم جرئت نه گفتن داشته باشم. با تعداد انگشت شماری از آدمهایم مشورت کردم و جرئت پیدا کردم. هنوز نمیدانم بعدش میخواهم چکار کنم. یک جای دیگر استخدام شوم یا کار خودم را شروع کنم. فعلن باید چهار پنج ماه فشرده آلمانی بخوانم.
.
*حافظ
۱ نظر:
ماجرای خوب که خوبه. لحظه حتی اگر کش نیاد هم خیلی محترم و مقدسه!
ارسال یک نظر