یک. گلودرد دارم.
مشکل زمستان اینجا این است که عملن لنگش را در شش ماه از سال دراز میکند. شخصن ترجیح میدهم زمستانهای شدیدتر اما کوتاهتری را تجربه میکردم. میدانم هنوز چله زمستان یم و تا بهار حتی از روی تقویم هم یک ماه مانده. اما اینقدر زود سرما شروع میشود و اینقدر "گرما" خودش را جمع میکند در دو سه هفته وسط تابستان فقط، که آدم مرض زمستان-بس میگیرد.
از صبح که بیدار شدم دودل مانده بودم که کار کنم یا اعلام بیماری کرده و به تختخواب برگردم. تا ساعت یازده یکجوری خودم را پشت میز نگه داشتم. مثل همیشه. نه استراحت کردم و نه کار درست و حسابی. یک جلسه داشتم که از فرط بیحالی از خیر نکاتی که از قبل یادداشت کرده بودم گذشتم و به ادای جمله معروف "من اینبار اخبار زیادی ندارم" بسنده کردم. ساعت یازده تصمیم گرفتم به این وضعیت مضحک پایان بدهم و ایمیل کذایی "من مریضم" را برای مدیرم ارسال کردم هرچند صددرصد صادقانه نبود و بهتر بود میتوانستم بنویسم "من بیحال هستم". بهرحال این پست را از تختخواب برایتان مینویسم.
دو. نقل اقوال.
در مصاحبه ای یک نفر از فرد نامعلومی نقل کرد که زنددگی کاری انسان مثل دوی ماراتن است. فکر نکن با درسهایی که انتخاب کردی بخوانی یا نخوانی، با اولین شغلی که قبول کردی و با عملکرد اولین پروژه هایت، زندگی کاریت را ساختی و تمام شد. البته قبول دارم که این حرف برای آدمهای مختلف متفاوت است. مثلن درصد بالایی از کسانی که در هجده سالگی رشته دندان پزشکی را انتخاب میکنند، همان لحظه همه زندگی کاری شان را بنا کرده اند. این درصد برای رشته های مهندسی و مدیریتی و علوم اجتماعی کمتر میشود. برای هنردوستان و هنرمندان از آن هم کمتر.
در هرصورت نگاه ماراتنی به زندگی کاری بهم آرامش میدهد. البته که تک تک قدم ها مهم هستند و مرا به آنجایی که دوست دارم میرسانند، اما نباید نگران باشم اگر از قدم اول خط پایان را نمیبینم و یا دقیقتر، حتی نمیدانم از چجور جایی دوست دارم سر در بیاورم. بهتر است روی قدم های کوچک امروز تمرکز کنم و به قدم های کوچک فردا فکر کنم.
سه. دیدار یاران.
فوریه را به دیدن دوستان دور گذراندم. یک آخر هفته در لندن و یکی در پاریس. میدانید، بنظرم استحقاق این را داشتم که به دیدن دوستانم بروم و تصمیم قاطع گرفتم ازین به بعد بیشتر منابعم را برای سفرها و پروژه ها و برنامه هایی صرف کنم که برایم لذت بخش است. حالا هزاربار به پاریس سفرکنم درحالی که هنوز خیلی شهرهای زیبای دیگر اروپا را ندیدم؟ باکی نیست. فرانکفورد و زوریخ هم به دلایل مشابه در لیست مقاصد سال تازه ام هستند، اما ترجیجن وقتی که زمستان لنگ و پاچه اش را کمی از زندگی مان جمعتر کرده باشد.
.
سه. دیدار یاران.
فوریه را به دیدن دوستان دور گذراندم. یک آخر هفته در لندن و یکی در پاریس. میدانید، بنظرم استحقاق این را داشتم که به دیدن دوستانم بروم و تصمیم قاطع گرفتم ازین به بعد بیشتر منابعم را برای سفرها و پروژه ها و برنامه هایی صرف کنم که برایم لذت بخش است. حالا هزاربار به پاریس سفرکنم درحالی که هنوز خیلی شهرهای زیبای دیگر اروپا را ندیدم؟ باکی نیست. فرانکفورد و زوریخ هم به دلایل مشابه در لیست مقاصد سال تازه ام هستند، اما ترجیجن وقتی که زمستان لنگ و پاچه اش را کمی از زندگی مان جمعتر کرده باشد.
.