سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۳

از صبح شاید دو ساعت کار کرده باشم فقط. مدیرم پیغام داد که هنوز از تعطیلات برنگشته. معنای پیامش برایم این بود که میتوانم به تختم برگردم. برنامه ی ماموریت های هفته آینده را که میبینم، احساس میکنم کار نکردن وظیفه شرعی و عرفی امروز و دیروزم بوده که به نحو احسنت بانجام رساندم.
کلن مسرورم. دو هفته ایران بودم. حدس میزدم نامزدی مراسم حوصله سربر و مزخرفی باشد، بسکه سید رنگ به رنگ سخنرانی های طولانی من باب بیهودگی مهمانی و دور همی و اساسن بیهودگی ازدواج برایم ارائه کرده بود. من البته حرفهایش را میفهمم. تمام و کمال. هرچند او باور نمیکند. اما حرفهایش اینقدر مستدل و روانند که هر کسی میفهمد. گفته بودم که، خیلی قشنگ حرف میزند. البته مطمئن نیستم با همه همینطور باشد،اما با هرکس که بخواهد میتواند قشنگ حرف بزند. من اینطوری نیستم. من بندرت پیش می آید از حرف زدن خودم خوشم بیاید. آن هم با آدم های بی ربط پیش می آید. یعنی گاهی یک حرفهای قشنگی هم از دهانم بیرون میپرد، اما به اراده ی من نیست. کنترلش دست خودم نیست. بیشتر وقت ها قشنگ که حرف نمیزنم هیچ، اصلن حرف نمیزنم. گوش میکنم و توی ذهنم حرف میزنم، قضاوت میکنم، تحلیل میکنم. آخرش هم همه را قورت میدهم در حالیکه دوتا لبم را محکم به دندانهایم فشار میدهم. عضله های صورتم بعد از مهمانیها درد میگیرد. مخصوصن اگر موضوعی باشد که قبلتر بهش فکر نکرده باشم مثل بز نگاه میکنم. حتی یک آره یا نه نمیگویم. سید خیلی ناراحت میشود. حق دارد ناراحت شود. بیست دقیقه یک نفس از موضوعی (مثلن پیدایش کره زمین) که برایش جالب است حرف میزند. از مستندهایی که دیده و کتابهایی که خوانده و نظر شخصیش و ال و بل. من تمام مدت مثل جغد با چشم های گرد و دهان دوخته بهش زل میزنم. من البته دارم گوش میکنم و لذت میبرم. برای همین ساکت که میشود میپرسم "خب؟" اما برخلاف انتظار من داستانش را ادامه نمیدهد و بجایش با یک لحن دلخور میپرسد نظرت چیه؟ و من صادقانه میگویم که نظری ندارم و این معمولن پایان مکالمه است.
در مورد ازدواج موضوع فرق داشت. من از همان روزی که دو سال پیش برای اولین بار از پله های این خانه آمدم بالا، دلم خواست با سید ازدواج کنم. همان روز مطمئن شدم که دلم میخواهدش. تمام و کمال. هیچ وقت هیچ دلیل قابل ذکری برایش نداشتم. احساسی بود که همان لحظه در دلم نشست و دیگر بلند نشد. اتفاقن تا قبلش فکر میکردم از ازدواج خوشم نمیآید. بسکه به سخنرانی های مستدل دوست و آشنا در نکوهش ازدواج و قراردادی کردن عشق و غیره گوش داده بودم و بنظرم کاملن منطقی و مقبول هم بود. اما در نهایت آدم باید به احساس خودش اعتماد کند حتی اگر غافلگیرش کند. باید اگر دلش میخواهد، با مردی که دوست دارد ازدواج کند. حالا هرچه هم تا دیروزش به ازدواج اعتقادی نداشت. تا دیروزش این آدم را نمیشناخت خب یا دوست نداشت یا نمیدانم چه. میدانید؟ نباید اجازه دهد تئوری های زیبا و هیجان انگیز برایش حیثیتی شود و بخاطرش احساسش را سرکوب کند. کلن اعتقاد دارم اگر همه انسان ها شل تر میکردند و کسی از چیزی دفاع نمیکرد دنیا برای زندگی مناسب تر میشد.
خلاصه احساسم غافلگیرم کرد و ازدواج کردم. احساسم یک بار دیگر در جشن نامزدی غافلگیرم کرد و خیلی بهم خوش گذشت. اصلن دیدن تمام فامیل یکجا خودش یک جان اضافه به آدم میدهد. آن هم فامیلهای خندان و رقصان.
سید را بی اندازه دوست دارم. از یک جایی ته ته قلبم. یک جوری که مثل روز روشن است. که نیاز به ابراز و اثباتش نیست. قرتی بازیهایش را، تن ندادن ها و پررنگ بودنش را. کلن پررنگ است در زندگی. راجع به همه چیز نظر دارد، علایق عجیب و غریبی دارد. مدام بفکر طبیعت و کره زمین است. عاشق آدم های غریبه و زبان های خارجی ست. آلمانی را مثل زبان مادری ش حرف میزند، بارها پیش آمده که آلمانی ها وقتی فهمیده اند اینجا بزرگ نشده یا یکی از والدینش آلمانی نیستند متعجب شدند. عاشق آشپزی هم هست. عاشق خانه است و اینکه یک عالمه عشق در خانه بریزد. دلش میخواهد همه چیز خانه را خودش درست کند. یکی از بزرگترین ترسهایش این است که من بروم ای-کِ-آ و خانه را در یک حرکت پر از تیروتخته کنم. کاری که ازم بعید هم نیست. اما او دوست دارد دانه دانه وسایل را با وسواس انتخاب کند. از دست دوم فروشی ها، بعد اگر لازم بود تعمیرشان کند. یا رنگ بزند. یا یک گوشه شان را اره کند بندازد کنار. یا طبقه ی آن کمد را بردارد وصل کند به این یکی. یا بطور مستقل بکوبد به دیوار. میدانید؟ دوست دارد هر وسیله خانه داستان داشته باشد. هم خانه ی ایده آلی ست کلن. دوست داشتنش هم که حرف ندارد. یکجور بدون قید و شرط آدم را دوست دارد. مرا از همان شش، هفت سال پیش دوست داشت. یکسره. حتی تمام سالهایی که با هم نبودیم دوست داشتنش را احساس میکردم. زنده تر و واقعی تر از دوست داشتنِ دوست-پسرهای وقت. اکسش را هم هنوز دوست دارد و پنهان نمیکند. وقتی کسی را دوست داشت، دیگر دوست دارد. هر اتفاقی که میخواهد بیافتد. می شوی پاره ای از قلبش.
.

۳ نظر:

فاطمه گفت...

خوشحالم واست کم حرف پر فکر... خوشحالم که در یک گوشه از این زمین یک خانه امن یافته ای...لذت ببر ازش

shayan ghiaseddin گفت...

یعنی گاهی یک حرفهای قشنگی هم از دهانم بیرون میپرد، اما به اراده ی من نیست...
بلند بلند خندیدم!! خیلی بامزه نوشتی :))))))

این که بری ای ک آ و کار خودت رو بکنی، همینجا اعلام میکنم که از ترس های منم هست!! گفته باشم! از قول من به سید بگو، وسواسی که برای درست کردن خونه داره خیلی کوله!! ادامه بده!

و آخر هم، خیلی خیلی خوب نوشتی! کیف کردم!

R A N A گفت...

مرسی فاطمه و شایان :)
بوس به جفتتون