اینقدر دارم سیروسلوک میکنم اینروزها در باب روان شناسی و خودشناسی و این حرفا، اینقدر هرروز و شبم ماجرا دارد که رسمن جا مانده ام. یک درفت طولانی و شلخته من باب روانشاسی و آداب معاشرت دارم که حیفم میآید پابلیشش کنم. بس که بد گفتمش. از طرفی دچار احساس گناهم چون پست های اخیر فقط پاره ای نک و ناله جانسوز است درحالی که زندگی آنقدر هم خاکستری نیست.
خلاصه اش اینکه خوبم. هرچند زیاد هم مطمئن نیستم خوب باشم، اما بهرحال. مطمئنم که ماکسیمم دوسال کارم را نگه میدارم. یعنی میدانم که این کار، مناسبم نیست. خیلی علمی و مسلط هم صحبت میکنم. سه چهار ماه گذشته را مثل بنز داشتم کتاب روانشانسی میخواندم و سخنرانی گوش میکردم و خودم را مثل یک موجود آزمایشگاهی زیر یک ذره بین مشاهده علمی میکردم.
اما یکی دوسال مجبورم بکارم ادامه دهم چون یک قرضی دارم که باید بپردازم. شاید هم قرض را بهانه کردم و دلم میخواهد آزمایشم را تکمیل کنم که آیا میتوانم میزان استرسم را کنترل کنم؟ می توانم افسار این احساسات افسارگسیخته را یک جور بدست بگیرم؟ اگر بشود ارزشش را دارد. هرچند خیلی دارم از جان و روانم خرج میکنم اما بی شک ارزشش را دارد. مدت هاست در معاشرتهای کاری و حتی دوستانه ام احساس ناتوانی میکنم. همیشه یک مرگی م هست که کنترلش دست خودم نیست. یک موجودی درونم جفتک می اندازد که نمیشناسمش. دیده نمیشود، شنیده نمیشود، فقط جفتک میاندازد. نمیتوانم پیش بینی اش کنم. نمیتوانم درکش کنم. آزارم میدهد و من هم تحمل میکنم. مدتی ست اما اینقدر محکم میزند که دارم آشکارا و بلندبلند زار میزنم. نتیجه اینکه به رسمیت شناختمن بالاخره. افتاده ام دنبال راه حل، از روان-شناس گرفته تا کتاب و ذره بین. حس میکنم دارد جواب میدهد. میخواهم پی اش را بگیرم.
کم کم دارم میرسم به آن مرحله آلمانی فهمی که میتوانم در مهمانی های آلمان-زبان شرکت کنم. آن جایی هستم که از هر ده موضوع صحبت، هشت تا را میفهمم. اما حرف نمیتوانم بزنم با سرعت مکالمات مهمانی. کلن در سه چهار ساعت شاید سه چهار جمله بگویم آن هم به انگلیسی. یعنی اگر موضوع طوری باشد که نتوانم جلوی زبانم را بگیرم انگلیسی نظرپراکنی میکنم. هرچند هنوز مرحله ی راحتی نیست، اما خوشحالم. سید کم کم میتواند به جمع ارتباطات قبلی ش برگردد. این مدت خیلی ملاحظه ام را میکرد. حالا حس میکنم آماده ام که وارد جمع های آلمانی زبان شوم.
.