یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

تو که با هیچ لالایی خوابت نمیبرد..

گفته بودم درونم ملغمه ای دارم از زن های گوناگون. (اینجا) کاش یک زن وحشی و افسارگسیخته هم داشتم. یا دست کم یک زن مطمئن با گوشه های تیز. کاش اینقدر درین سالها خودم را سمباده نکشیده بودم از ترس اینکه مبادا روزی جایی کسی را زخمی کند. حقیقت اینست که من برخلاف ظاهر آرام و بیخیالم، خیلی شکننده و نامطمئنم. شبیه یک عمارت چوبی زیبا و بزرگم که ستون هایم را موریانه از درون خورده باشد. ظاهر ظریف و استواری دارم اما یک طوفان ساده کافی ست که با خاک یکسانم کند. زلزله و سیل هم نه، یک طوفان معمولی. از همان ها که آدم ها کز میکنند و یقه بارانی شان را می دهند بالا و با قدم های تند و مطمئن دلش را میشکافند و میروند جلو. که نهایت تلفاتش واژگون شدن چتر عابران و افتادن چهارتا برگ زرد و شاخه خشکیده از درخت هاست. بله من ساختمانی هستم که با همچین طوفانی میریزد. همین قدر احساس استیصال میکنم. همین قدر به آن لحظه فروپاشی نزدیکم. سقف سستی هستم بالای سر زنهای سودایی درونم. مستاصلم و زن گریان درونم مدتهاست که دارد ضجه میزند. حتی در خواب. صبح به صبح گریه شانه هایم را تکان میدهد و غم مثل یک گردنبند یاقوت از گردنم آویزان میشود. گاهی کوتاه، درست زیر گلو، گاهی بلند تر، مینشیند وسط سینه ام.
دلم میخواست یک زن مطمئن درونم داشتم که دست همه مان را میگرفت و میبرد در یک چهاردیواری سیمانی بدون پنجره، بدون در، بدون روزنه. تکیه میدادم به دیوارهای سیمانی و خودم را بغل میکردم. گاهی فکر میکنم مردن آنقدرها هم نباید بد باشد.
.

۳ نظر:

shayan ghiaseddin گفت...

بابا تو خوبی!

R A N A گفت...

شما بهتری :)

ناشناس گفت...

عزیزم تو روحیه ات خیلی ضعیف شده! من خواننده جدید وبلاگت هستم. من هم شرایط مشابهی را تجربه کرده ام و در اون دوران نمیتونستم پایانی براش تصور کنم. گاه به مرگ و تمام کردن همه چیز هم فکر میکردم. اما اون دوران گذشت، و همه چیز شکر خدا خیلی بهتر شد. الان من هستم و درسهایی که در اون دوران سخت یاد گرفتم.
خودتو نباز. این غم دوام نمیاره. به زودی دوره ش طی میشه. مطمئن باش!

...و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد!!

باورم کن. از روی تجربه سخت خودم میگم.