دفتر مرکزی بودم. درست وسط سالن غذاخوری بزرگ، پشت یک میز چهارگوش کوچک روبرویم نشسته بود. نگاهم را به اطراف چرخاندم. با تقریب خوبی همه اروپایی و میان سال بودند. فقط یک میز گرد گوشه سالن بود که هشت همکار ژاپنی دورش نشسته بودند. و میز چهارگوش کوچکی وسط سالن که من و چولپ دوطرفش نشسته بودیم. اهل قزاقستان و جوان است. مشخصه بارزش گونه های برآمده، موهای بلند سیاه و سنگین و البته شیک پوشی همیشگی اش است.
یک ساعت با هم بودیم و از موضوعات آشنایی مثل ویزا و دوستانِ دور و شهرهای غریبه حرف زدیم. موضوعات کلیشه که آدم های غریبه را به هم وصل میکند. موضوعاتی که هیچ وقت فکر نمیکردم دلتنگشان شوم. میدانید؟ پیش ازین آنقدر گستره جغرافیایی دوستان و همکارهایم وسیع بود که به ندرت با محیط، با آدمها احساس غریبگی میکردم. در کار جدیدم همکار غیراروپایی بجز چولپ ندارم.
در رفتار و حرف زدنش بیخیالی آشنایی دارد که مخصوص مردم خاورمیانه، آسیای مرکزی و گاهی هند است. بیخیالی ش بیخیالی ناشی از ندانستن نیست. بیشتر شبیه پختگی یا بلوغ زودهنگام است. زندگی کردن واقعیت هایی ست که انسان برای دانستن شان خیلی کوچک و بی پناه است.
وقتی داشتیم از دوستان جانی دور و دوستی های تازه محلی برای هم میگفتیم، شانه هایش را انداخت بالا و گفت میدانی؟ هی که بیشتر به زندگی و مردم اینجا پیوند میخورم، برای خودم خوشحال ترم. چون ارزش "راه فرار" ی که دارم بیشتر میدانم. گفتم راه فرار داری؟ به منم نشان بده لطفن! گفت آره. اگر هر اتفاقی افتاد میتوانم چمدانم را ببندم و برگردم. انگار نه انگار که هیچ وقت اینجا بودم. برگردم جایی که عاشق تک تک آدم ها و خیابان ها و خانه هایش هستم. برگردم و دوباره شروع کنم. شروع کردنی که شیرین و آسان است. زندگی ای که شیرین و آسان است.. ساکت شد. ساکت شدم. نمیخواستیم درست وسط سالن غذا خوری اشک دیگری را در بیاوریم.
.
۳ نظر:
rasti dar morede un resturant iranie tu berlin nemidunam inja khunde budam ya ye jaye dge....aslan ghazash hal nadad !
آه
گشتی منو! داغون شدم
ارسال یک نظر