هوا تاریک و روشن غروب است. امروز از صبح غروب بوده تا حالا. از صبح زیر پتو بوده ام تا حالا. چای نوشیدم و چرت زدم و چرت زدم و چای نوشیدم. دو هفته ای که گذشت خیلی شلوغ بود. هرروز سعی میکردم به فردا فکر نکنم. تصور آن همه کار و آن همه سفر مغزم را تسخیر میکرد. هرروز روی همان روز تمرکز میکردم. دلم میخواهد همین فردا استعفا بدهم و برگردم خانه و تا آخر عمر فقط نقاشی بکشم و کتاب بخوانم و عشق بورزم. اگر فقط مطمئن بودم که خوشبخت میماندم..
دیروز اولین جلسه کلاس آلمانی م را داشتم. استادم یک زن مسن و عجیب است. مرا یاد جادوگرهای فیلم های کودک می اندازد. تن صدایش پایین است. انگار بجای حرف زدن نجوا میکند. چهره اش نگران و نامطمئن است. در چشم هایم که نگاه میکند دلشوره میگیرم. . آخر کلاس یک شعر چند خطی برایم خواند. از روی شعر که میخواند صدایش طور دیگری بود. رساتر و رهاتر. انگار هزار پرنده از سینه اش پر میکشیدند به آسمان. انگار سقف اتاق را سوراخ کرده بودند و ابرها را هم دریده بودند و خورشید بی هیچ واسطه ای به چهره اش می تابید و به دستهایش که هنگام خواندن شعر در هوا تکان میداد. کلمه هایش تا مغز استخوانم نفوذ میکرد. شعر را بهم هدیه داد و گفت پول این جلسه را نقد بپردازم.
.
۱ نظر:
شعر است دیگر، اگر این کارها را نکند عجیب است
ولی این که با شعر توی یه زبون دیگه اینجوری کردی... واقعا آفرین داره: آفرین
ارسال یک نظر