پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۳

کاش میتوانستم باز خودم باشم.

میدانید؟ یک زن سودایی درونم دارم که هر از چندگاهی بلند می شود یک تصمیم احساسی قل قل جوشان میگیرد و یک بار سنگین میگذارد روی دوشم و بعد نیست و نابود میشود. میمانم من و بار سنگین و خودم که باید جان بکنم ذره ذره کمرم را صاف کنم و هنوز صاف نشده، باز سروکله خانم پیدا می شود و یک تصمیم سودایی دیگر و یک بار سنگین تر روی قبلی. 
نمیدانید چقدر دلم میخواست کنترل ضد میگرفتم هی برمیگشتم عقب. برمیگشتم تهران. برمیگشتم به اولین شرکتی که درش کار میکردم و هیچ وقت آن برگه استعفای لعنتی را امضا نمیکردم. (البته الان که فکر میکنم مبینم بدون امضای برگه استعفا دادم، اما به هرحال). همانجا میماندم. در همان قلمرو کوچک پادشاهی میکردم. هی چهارتا دیوار دنیایم را خراب کردم که ملکه سرزمین بزرگتری باشم. اما کو؟ بله سرزمینم کش آمد از هر طرف، دنیایم قلقله شد از آدم، اما خودم زیر دست و پا رفتم. یعنی چه؟ یعنی نفله شدم. میان آدمهایی که نمی بینند و نمی شنوندم.  بعله. دختر پرانرژی و محکم و خوشبخت آن روزها زیر دست و پا رفت. حالا باید بنشینم هی از خودم بپرسم زن مطمئن درونم چه شد؟ چرا باید اینقدر تلاش کنم برای شبیه شدن به کسی که سالها قبل بودم؟
چشم هایم را میبندم و سعی میکنم خودم را به یاد بیاورم.
دختر آزاد و سبکبار آن روزها امروز حتی در خیالم هم نمیگنجد. 

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

من و این اتاق خالی بزرگ

هفته دیگر در کار جدیدم دوماهه می شوم. 
آن استرس فراوان اولیه از روی شانه هایم برداشته شده. خوشحالم چون مطمئنن نمیتوانستم دوام بیاورمش. این هفته دو روز میروم وین و درباره ایده ها و برنامه هایم با اینس صحبت میکنم. برنامه خیلی چیز خوبی ست. وقتی آدم برسد به آن مرحله که بتواند برای کارش برنامه بنویسد انگار یک چراغ قوه در مغزش روشن شده. 
کلن مشکل من در جوامع بیگانه این است که نمیتوانم فضای خودم را اشغال کنم. میدانید، مردم در شرکت به عنوان مسئول فلان بخش، برای آدم یک فضایی درنظر میگیرند یا از آدم انتظار دارند. من این فضا را پر نمیکنم. حالا شرم و حیای شرقی ست یا اعتماد به نفس کم نمیدانم. نتیجه اش اما این است که جایگاه اجتماعی خودم را پیدا نمیکنم و بنظر میرسد خوب اینتگریت نشدم و بلد نیستم معاشرت کنم.
حالا فضا چیست؟ فضا مثلن شوخی کردن با مدیر و همکار است. فضا نظر دادن (یا درابتدا همان سوال پرسیدن) مکرر در جلسات است. فضا مرخصی را بدون گردنِ کج گرفتن است. فضا برای مخالفت با برگزاری فلان جلسه در فلان تاریخ، توضیح ندادن است.  فضا به رسمیت شناختن حق لذت بردن از انجام کار، به رسمیت شناختن حق اشتباه کردن و ندانستن، و در یک کلام خودت را به رسمیت شناختن است. 
من سوالهایم را مثلن در جلسات گروهی، در یک برگه یادداشت کرده، در زمان استراحت میپرسم. چرا؟ چون فکر میکنم این آدمهای مدیر و با تجربه همه شان جواب این سوالها را میدانند و من نباید وقت جمع را برای سوالهای خنگولی خودم تلف کنم. درصورتی که بخشی از وقت جمع متعلق به من است. اگر نبود، من آنجا روی آن صندلی چکار میکردم؟
اگر آدم فضای مربوطه را اشغال نکند، انگار دست و پایش را جمع کرده باشد. یک جورهایی تحت فشار است. همه جا هست، اما کم است. به اندازه یک آدم نیست. تحت یک فشار اضافه است. فشار آن فضای اضافه ی خالی. فشار جدا افتادگی. نمیدانم چطور بگویم. 
البته زبان و فرهنگ ناآشنا ناخودآگاه اجازه نمیدهد آدم فضایش را کامل پر کند. اما برای من فقط اینها نیست. احساس میکنم تا بحال در جمع ها و جلسات بجز حجم فیزیکی م هیچ فضای دیگری بخودم اختصاص نداده ام. البته قطعن اوضاع به این وخامتی که توصیف میکنم نیست و خود-کم بینی نویسنده در همین پست، نشان دیگری بر وجود مشکل وارده است. 
خلاصه در قدم اول برنامه داشتن حالم را خیلی خوب کرد، در قدم بعد باید سعی کنم فضای خودم را تصاحب کنم. یعنی از وین که برگردم، تمرکزم را میگذارم روی فضا گرفتن. حالا چطور؟ هنوز نمیدانم. 
اگر کسی بلد است، لطفن یاری برساند. 


دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

همسایه

هوا گرگ و میش است. پنجره اتاق رو به حیاط باز است. زن همسایه نشسته روی طاقچه، سیگار میکشد و با مردش گپ میزند که آن طرفتر بچه شان را بغل کرده و آرام تاب میخورد. دیروز غروب که مشغول مرتب کردن خانه بودم دوتایی کنار پنجره آواز میخوانند و میرقصیدند. پنجره های هردو اتاقمان رو به حیاط است و من هرجا که بودم میدیدمشان و میشنیدمشان. خانه دیگر سوت و کور نبود، انگار تلویزیون روشن باشد.
درست همسایه روبرویی مان هستند. چند ماه است که آمدند. کلن در قاب پنجره زندگی میکنند. زن که در خانه تنها ست موبایلش را برمیدارد می آید روی طاقچه مینشیند. هرروز. اولین بار که هفت صبح پنجره را باز کردم و دیدم مرد روی طاقچه نشسته و قهوه اش را میخورد ترسیدم. یعنی جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم. دست تکان داد و لبخند زد. حالا عادت کردیم که همیشه در قاب پنجره باشند. از لبه بیرونی طاقچه به عنوان میز استفاده می کنند. فنجان های قهوه یا کاسه های غذایشان را میگذارند آنجا. گاهی کفش و جوراب های بچه را هم میگذارند روی طاقچه که آفتاب بخورد. اولین بار فکر کردم کفش عروسک است. فکر نمیکردم بچه داشته باشند. چون هیچ وقت صدای گریه بچه نشنیده بودم. یا هنوز خیلی کوچک است یا همیشه خیلی آرام. 
نسبت بهشان احساس عجیبی دارم. حس میکنم بر زندگی م اشراف زیادی دارند. همه چیز را راجع بهم میدانند. اینکه وقت اتوکاری آواز میخوانم، که ژولیده ی از خواب بیدار شده ام چه شکلی ست. چه آهنگ هایی گوش میدهدم. چه ساعتی چراغ ها را روشن میکنم. چقدر در تاریکی مینشینم. چقدر کم آشپزی میکنم، چقدر لوس با دوست پسرم حرف میزنم، و چه زمان هایی پرده اتاق را کامل میکشم. 
من؟ میدانم که چقدر عاشق آفتاب و هوای آزادند. که چقدر سیگار میکشند و صبح ها قهوه مینوشند و همیشه مرتب و شانه کرده و ست هستند و بچه شان مثل فرشته آرام است و خیلی چیزهای دیگر. بعله. 
.

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۳

شب های دراز لعنتی، روزهای سرد و خوشگل پاییزی

از عصر که آمدم خانه افتادم روی تخت و خودم را فرو کردم تا خرخره در فیس بوک و یوتیوب. ویدئوهای فارسی. از تیزر فیلم های روی پرده سینماهای تهران گرفته، تا مصاحبه با خردادیان و مستندات مهاجران غیرقانونی. دقیقن از ساعت هفت تا دوازده شب. مدام از خودم میپرسیدم چرا نمیروم شام بخورم؟ چرا بلند نمیشوم خانه زندگی را مرتب کنم؟ ابروهایم را بردارم؟ آشغالهایم را ببرم بیرون؟ بالاخره ساعت یک لپ تاپ را گذاشتم کنار و چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم. اما بجای اینکه خواب برمن هجوم آورد، گریه هجوم آورد. وقتی میگویم گریه، از بغض فلسفی و غلتیدن رمانتیک اشک روی گونه صحبت نمیکنم ها. هق هق گریه. طوری که فکر کردم اگر همین حالا ننشینم روی تخت، ترکیبش با بالش و پتو هرآن ممکن است خفه ام کند. و بعد از چند دقیقه حس کردم حتی نشسته هم ممکن است خفه شوم و بلند شدم ایستادم. ایستادن هم چند لحظه بیشتر کمک نکرد. هی از خودم میپرسیدم چه مرگم است؟ طبعن این سوال هم کمکی نمیکرد. چراغ را روشن کردم. مستاصل دور خودم چرخیدم. فکر کردم نمیتوانم تا صبح گریه کنم. فردا جلسه دارم و آخرین روزهای کاری هفته سطح انرژی م پایین تر از آن است که بتوانم شب تا صبخش را به گریه بگذارنم. چطور جلوی گریه ام را میگرفتم؟ درست حدس زدید. هق هق کنان و آه کشان لپ تاپم را روشن کردم. رفتم توی فیس بوک و اولین ویدئویی که بنظر سرگرم کننده می آمدم باز کردم. 
ویدئو که تمام شد دیدم گریه ام بند آمده. از خودم پرسیدم تا صبح پای لپ تاپ باشم بهتر است یا تا صبح گریه کنم؟ فقط ترسم ازین است که روشن شدن هوا هم کمکی نکند. از پای لپ تاپ که بلند شوم گریه حمله کند. بعد جلسه چه میشود؟ اگر کسی ازم پرسید چرا گریه میکنی؟ آیا "نمیدانم" جواب مسخره ای نیست؟ راستش را بخواهید میترسم دلیلش را بدانم. قطعن در ناخودآگاهم چیزی رخ داده که بازتابش این سیل غم و بیتابی ست. اما دانستنش انگار مهر تایید زدن است.

شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳

مشغله- یک

یک. 
هوا اینجا عالی شده. 
دو.
من مدام در سفر و له و خاکشیرم. همیشه شاکی بودم که چرا سید شبها اینقدر زود خوابش میبرد و من باید ساعتها پهلو به پهلو شوم و حوصله ام سربرود. حالا اما شبها بیهوش میشوم و صبحها بیدار شدن غیرممکن بنظر میرسد. بعضی شبها که خیلی احساس بدبختی و لوسی میکنم بهش زنگ میزنم و میگویم بیاید فرودگاه دنبالم. از آن در شیشه ای که بیرون می آیم بغلم میکند و بهم میگوید بوی هواپیما میدهم. 
سه.
همکارهایم موجودات غیرقابل تحملی هستند. متاسفانه. و این شام های کاری را خیلی حوصله سربر و خواب آور میکند. موضوعات مورد بحث: تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ بعد مدام از هتل های مختلف در محدوده اروپا یا درنهایت ترکیه برای هم تعریف میکنند. که کدام هتل ها ساحل اختصاصی دارند و لازم نیست از بین مردم عادی! رد شوی تا برسی به ساحل. من نمیفهمم چرا اینقدر مشکل دارند از میان مردم عادی رد شوند؟!  موضوع داغ دوم ماشین است. همه شان ماشین بازند. جالب است که همه شان ماشین شرکت هم دارند یعنی عملن به ماشین احتیاجی ندارند. اما خب ظاهرن ماشین خریدن سرگرمی شان است. هی از توی موبایل هایشان عکس ماشینی که قرار است ده روز دیگر تحویل بگیرند به همدیگر نشان میدهند. خانه هایشان هم همه در محله های شیکی پیکی شهرهایشان است. خوشبختانه فقط یکی شان در برلین زندگی میکند و آن یکی هم شرکت نمی آید. چرا؟ چون شرکتمان در محله ی بیخودی واقع شده. ازم پرسید کجای برلین زندگی میکنی؟ گفتم خانه ام خیلی نزدیک شرکت است. با دوچرخه بیست دقیقه و با اتوبوس پانزده دقیقه. جوابش این بود: تو ماشین نداری؟ گفتم ماشین ندارم. همزمان سه چهار نفرشان دوباره پرسیدند: وات؟ ماشین نداری؟ اصلن؟ شرکت هم بهت ماشین نداده یعنی؟ بعد مدیرمدیرم که یک پیرمرد هشتاد ساله است گفت رعنا باید هرچه زودتر گواهینامه آلمانی ت را بگیری. آدم چه دارد به این آدمها بگوید؟ 
آهان همه شان هم خیلی پیر و مدیر و باسابقه اند. اینس (مدیر مستقیمم) مثلن شصت سالش است. کلن جوان ترین کسی که در جمع دوازده نفره مان بود یک مرد سی و شش ساله بود. بعد از آن چند نفر چهل و شش، هفت و دیگر همه بالای شصت و هفتاد. البته من معمولن از مسن ترها بیشتر خوشم می آید. اما درین موقعیت خاص، مرد جوان تنها کسی بود که توانستم پنج دقیقه مکالمه دلپذیر باهاش داشته باشم. فکر میکنم چون دکترا داشت و بیشتر عمرش را در دانشگاه گذرانده بود. مکالمه مان هم مربوط به موضوع پایان نامه اش بود و فاز گزاری که شرکت دارد طی میکند. میدانید؟ با یک همچین انسانهایی وقت گذراندن شکنجه است.
چهار. 
خوشبختانه در ساعات کاری هیچ مکالمه غیرکاری میان انسان ها جریان ندارد که این زندگی را زیباتر میکند. 
پنج. 
کارم هیچ جنبه مثبتی هم دارد؟ بله. قراردادم طوری ست که میتوانم ازخانه کار کنم. اما چون احساس تنهایی و بدبختی بهم دست میدهد هرروز می روم شرکت. در شرکت بجایش یک میز ساده بهم میدهند. یعنی در آن سالن بزرگی که پر از میز و آدم است. و در کنار کارمندهای معمولی. برای همکارهایم (تیمی که بالا ازش صحبت کردم) قاطی شدن با کارمندهای عادی مثل قاطی شدن با مردم عادی هنگام سفر، فاجعه محسوب می شود. من اما خیلی راضی ام. تنها مشکلم این است که کارمندان عادی اکثرن هیچ انگلیسی نمیدانند. خیلی هاشان در آلمان شرقی بزرگ شدند و حتی در مدرسه بجای انگلیسی روسی یاد گرفته اند. اما خب سه چهار نفری هستند که انگلیسی میفهمند. خیلی ساده و مهربانند. با یکی شان خیلی دوست شدم. اسمش مارکو ست. چهل و چهار سالش است و دوتا بچه دارد. هفته ای یکبار با هم میرویم سوشی می خوریم. هفت سال است درین شرکت است و نسبت به همه دپارتمان ها و پروژه ها احساس دارد. من به احساس مارکو خیلی بیشتر از اینس اعتماد میکنم. جنبه مثبت دیگر کارم این است که خیلی روی هواست. یعنی ازین شغل هایی ست که اولین بار است در شرکت تعریف می شود. شرح وظیفه خاصی برایش وجود ندارد. خودم باید از صفر همه چیزش را بسازم. از صفر ساختن خیلی برای من لذت بخش است. اما از طرفی کار برای من سنگین است. یعنی در حقیقت این کار کار من نیست! کار یک انسان با تجربه ده سال کار کرده است. در آگهی استخدام هم ذکر شده بود که ده سال سابقه کار میخواهند و من وقتی برای اولین مصاحبه دعوت شدم تعجب کردم که چرا من اصلن برای این شغل اپلای کرده بودم وقتی ده سال سابقه کار نداشتم؟ بالای آگهی استخدام نوشته بود"مدیر ارتباطات با سابقه" من هیچ تجربه ای در ارتباطات نداشتم. کار قبلی م در فرانسه آنالیز بود. که خیلی با روحیه بی سرو زبانم سازگار بود. اما اگر روراست باشم، کمم بود. همیشه دلم میخواست آن کسی باشم که آنالیزها را بهش تحویل میدهم. دلم میخواست تصمیم بگیرم نه اینکه فقط تصمیم سازی کنم. حالا آنجایم.
مصاحبه را میگفتم. نمیدانم چرا اینس در مصاحبه از من خوشش آمد. ازم پرسیده بود که فکر میکنی بتوانی قوی و محکم با پارتنرهای شرکت ارتباط برقرار کنی؟ بهش گفته بودم قوی و محکم حرف زن، یک سر ارتباط است. شنونده خوبی بودن اتفاقن سر مهم ترش است. من شنونده خوبی هستم و هیچ نکته ای از زیر نگاهم در نمیرود. جوابم قانعش کرده بود. اما حالا که وسط گودم میبینم سروزبان داشتن هم سر خیلی مهمی از ارتباط است. مخصوصن اگر نتوانی یک هفته گوشه آرام خودت را داشته باشی و شنیده هایت را تحلیل کنی. پیشنهاد کار را که بهم میدادند گفتند ما عنوان شغلی را عوض میکنیم و میگذاریم مدیر ارتباطات. یعنی با سابقه اش را برمیداریم (که مبلغ زیادی در هزینه های شرکت صرفه جویی میکند) اگر شما مشکلی نداری. طبعن من با آغوش باز قبول کردم چرا که مسئولیت کمتری روی کله ام سوار میشود. اما نتیجه اش این شده که تیم کاری ام فرسنگ ها با من فاصله دارند. فاصله تجربه، فاصله آموخته های دانشگاهی، فاصله فرهنگی که بیداد می کند. و اینکه احساس میکنم روی کارم سوار نیستم. یعنی کاره مثل یک اسب چموشی ست که دارد جفتک می اندازد و من مات و مبهوت تماشایش میکنم. بیکه حتی هنوز ایده ای داشته باشم که چطور میتوانم بالاخره خودم را روی زینش محکم نگه دارم. 
شش. 
در پاسخ غرولندهایی که طی سه هفته گذشته در فضای مجازی پراکنده ام، مدام میشنوم که "بجای غر زدن لذت ببر." میخواهم بدانم چطور میشود از سفرکاری لذت برد؟ صبح زود بیدار شدن ها و در فرودگاه دویدن هایش را هم بگذاریم کنار، وقتی مثلن دو روز در لندنی و کل دو روز را در ساختمان شرکت و رستوران هتل و تاکسی سپری میکنی چطور میتوانی لذت ببری؟ از کجایش میشود لذت برد اصلن؟ لطفن اگر کسی بلد است از سفر کاری ش لذت ببرد بیاید به من هم یاد بدهد. لطفن. 
.