میدانید؟ یک زن سودایی درونم دارم که هر از چندگاهی بلند می شود یک تصمیم احساسی قل قل جوشان میگیرد و یک بار سنگین میگذارد روی دوشم و بعد نیست و نابود میشود. میمانم من و بار سنگین و خودم که باید جان بکنم ذره ذره کمرم را صاف کنم و هنوز صاف نشده، باز سروکله خانم پیدا می شود و یک تصمیم سودایی دیگر و یک بار سنگین تر روی قبلی.
نمیدانید چقدر دلم میخواست کنترل ضد میگرفتم هی برمیگشتم عقب. برمیگشتم تهران. برمیگشتم به اولین شرکتی که درش کار میکردم و هیچ وقت آن برگه استعفای لعنتی را امضا نمیکردم. (البته الان که فکر میکنم مبینم بدون امضای برگه استعفا دادم، اما به هرحال). همانجا میماندم. در همان قلمرو کوچک پادشاهی میکردم. هی چهارتا دیوار دنیایم را خراب کردم که ملکه سرزمین بزرگتری باشم. اما کو؟ بله سرزمینم کش آمد از هر طرف، دنیایم قلقله شد از آدم، اما خودم زیر دست و پا رفتم. یعنی چه؟ یعنی نفله شدم. میان آدمهایی که نمی بینند و نمی شنوندم. بعله. دختر پرانرژی و محکم و خوشبخت آن روزها زیر دست و پا رفت. حالا باید بنشینم هی از خودم بپرسم زن مطمئن درونم چه شد؟ چرا باید اینقدر تلاش کنم برای شبیه شدن به کسی که سالها قبل بودم؟
چشم هایم را میبندم و سعی میکنم خودم را به یاد بیاورم.
دختر آزاد و سبکبار آن روزها امروز حتی در خیالم هم نمیگنجد.
دختر آزاد و سبکبار آن روزها امروز حتی در خیالم هم نمیگنجد.
.