یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۳

اینجا (برلین) با تعداد زیادی زوج دیرینه آشنا شدم. زوج دیرینه یعنی ازین زوج هایی که از بیست و یکی دو سالگی باهمند و با هم مهاجرت کردند و با هم بزرگ شدند. هنوز که هنوز است هربار میبینم شان تعجب میکنم. چطور میشود آخر؟ من بیشتر آن مدل زوج هایی را درک میکنم که بعد از مهاجرت جدا شدند. البته تاکیدم اینجا فقط روی مهاجرت نیست، بلکه بیشتر روی سن و تجربه است. نمونه آلمانی ش همکارم که در سن سی و دو سالگی دختر نه ساله دارد و یک خانواده ده ساله.
نمیدانم چطور میشود آدم آن چیزی را که در بیست سالگی و در ایران خواسته، در سی سالگی و بعد از کلی تجربه هنوز مطمئن باشد که میخواهد؟ میدانید، این مطمئن بودنش خیلی مهم است. من اگر بودم احساس خسران میکردم. شاید گفتنش شرم آور باشد، اما حقیقت دارد. یک جاه طلبی موذی زیر پوستم دارم، که نمیگذارد راحت تن بدهم به تعهد ."امنیت" در مقابل اشتهایم به تجربه های تازه بشدت رنگ میبازد. منظورم از تعهد البته خیلی کلی ست. مثلن دکترا خواندن بنظرم یکجور متعد شدن می آمد. از تصور اینکه مجبور باشم چهار پنج سال در یک شهر و در یک دانشگاه بمانم استرس میگرفتم. یا کارمند یک شرکت ماندن. در طی دو سال و ده ماه عمر کاری م در تهران، در سه شرکت مختلف، سه صنعت و سه شغل متفاوت کار کردم.
کلن بیست و اندی سالگی م به ایندر آندر زدن گذشت. مثل این شاپرک هایی که هی خودشان را به شیشه پنجره میکوبند تا آخر راه خروج را پیدا کنند. البته این روزها و در آستانه سی سالگی احساس میکنم راه خروجم را پیدا کرده ام. جاه طلبی م فروکش کرده. یا چهره عوض کرده. یا مهار شده. نمیدانم ولم کرده.
در مورد رابطه، اتفاقن بعد ازین همه، دلم همان کسی را خواسته که در بیست و سه سالگی دوست داشتم. هرچند بطور کلی معتقدم راه بازگشت به رابطه های قبلی مسدود است، اما رابطه اولیه ما خیلی کوتاه و تمیز بود. می دانید، همه چیز را به گه نکشیده بودیم. یعنی برای هم، برای رابطه نجنگیده بودیم. او میخواست برود و من میخواستم بمانم و هردومان باور داشتیم که حالا دنیا پر از آدم است و همین جاه طلبی های زیرپوستی، افسار زندگی مان را گرفت و جدا کرد. هیچ کداممان زور نزد که با دیگری بماند. نه اینکه خوب نبوده باشیم با هم، اما وسوسه ی دنیاهای تازه و آدم های تازه نمیگذاشت خودمان را به خاک و خون بکشیم برای دیگری. آماده ی تن دادن به باهم ماندن نبودیم. این چهار پنج سال ماجراجویی کمک مان کرد که آماده شویم. 

پرت شدم از بحث. بحث؟ همان بهت ناشی از رصد کردن زوج های دیرینه خوشبخت. نمیدانم، شاید در مقام شاپرکی، پنجره شان چارتاق باز بوده راهشان را گرفتند و پرکشیدند. شاید شیشه نداشته اصلن. نمیدانم. هرچه بوده زیاد درکشان نمیتوانم کنم اما تحسینشان چرا.



۳ نظر:

بی تا گفت...

سلام.
یه چیز فقط هست که اگه بود،اگه گیرتون انداخته بود،دیگه نمی تونستید این متن رو بنویسید،حالا هر جور آدمی که می خواستید باشید،با هر شخصیتی....دیگه

آیسا گفت...

منم بعد از کلی که خودم را به در و دیوار کوبیدم فکر کردم دلم همون اولی رو می خواد . خیلی مطمئن نبودم شکوه نوستالژیه یا واقعا دلم همونو خواست .نه با یه حسرتی ها . نچ . با منطقم و البته دلتنگی هم .

shayan ghiaseddin گفت...

اون زوجای دیرینه فکر نمی‌کنند، نه که بی فکر باشند. این فکرایی که اگر اونجوری می بودم، اینجوری می‌شدم... همین فکرای گذشته و آینده، حال آدمو بد میکنه. خلاصه همون کلیشه ای که اون پایین گفتی، «در حال زندگی کردن»