تولدم شده. امروز.
نوشته بودم که تولد بیست و هشت سالگی برایم خیلی مهم بود. چرا که وقتی بدنیا آمدم بابا و مامان بیست و هشت سال داشتند. تولد سی سالگی هم که اصلن نگو. من از بیست و سه چهار سالگی آرزو داشتم خودم را در روز تولد سی سالگی ببینم.(ایناهاش) بنظرم در سی سالگی گل زندگی آدم باز می شود و دنیا بالاخره به رسمیت میشناسدش.
در هر صورت امروز بیست و نه ساله میشوم. بیست و نه سالگی برخلاف سال قبل و بعدش پدیده تکان دهنده ای نیست. میان کارهایی که در لیست کارهای هفته ام ردیف کرده ام نوشته ام تولدم. بعله. بیست و نه سالگیم نشسته است کنار مصاحبه و تعمیر قفسه آشپزخانه و تمام کردن درس فلان آلمانی و پرستاری بچه و ملافه و تشک و حوله برای مهمان ها آماده کردن و فروم کار رفتن و رستوران شنبه شب را رزرو کردن و کارهای روزمره دیگر. که خب خودش حامل پیام مهمی ست. عطشی هم برای جشن گرفتن ندارم که احتمالن به فقدان "دوست" برمیگردد. با تعداد انگشت شمار دوست مستقلی که دارم قرار است شنبه شب برویم ساندویچی ایرانی. منظور از دوست مستقل دوستی ست که دوست من باشد فقط. دوست های سید خیلی خوبند، اما سایه رابطه شان با سید خیلی روی رابطه من باهاشان سنگینی میکند. من هم گذاشتم دوستهای او بمانند. با اینکه در بحران دوست بسرمیبرم اما ترجیح میدهم تولدم را کنار آدمهایی باشم که حقیقتن دوست خودم میدانم. البته الی و جولی این آخر هفته را برلینند و همین کافی ست که شنبه شبنم را بسازد. و اما از ساندویچی ایرانی که دلم نمیآید برایتان ننویسم. سوسیس پنیری دارد و کوکتل و بلغاری با یک عالم خیارشور و چیپس و سس. اصلن این ساندویچ ها را میبینم روحم تازه میشود. ضمن اینکه آش رشته ی اعلایی هم دارد که هر بار مرا بر سر دوراهی میگذارد که کدام را بخورم کدام را نگاه کنم. نمیدانید که. این برنامه شنبه.
امشب هم بعد از دویدن های بسیار، انتهای لیست کارها میرسیم به تولد من. قرار است با سید برویم آن مغازه ای که روی ظرف های سفالی نقاشی میکشی بعد خانمه برایت میپزد میآوریش خانه. قرار گذاشتیم تولدهایمان برویم برای خانه مان ظرف نقاشی کنیم. بعد مثلن بعد از چندسال نصف ظرف های خانه مان را خودمان نقاشی کرده باشیم. خیلی لوسیم؟ میدانم.
جا دارد اضافه کنم که پارسال دو روز بعد از تولدم آمدم برلین. سید مرا برد درین مغازه هه و گفت بیا یک چیزی برای خودت نقاشی کن. بعد من آمادگی روحی نداشتم که. بعد از هزارسال رنگ و قلمو جلویم بود. میدانید آخر من ده-دوازده سالی در دوران طفولیت نقاشی میکردم. یعنی شبهای بسیار تا صبح مینشستم بالاسر نقاشی و همیشه هم در مهمانی ها یک تخته شاستی دستم بود و از ملت طرح میزدم. نقاشی کشیدن تفریح همیشگی م بود. مثل ویولن زدن طلایه. اما خب هجده سالگی گذاشتمش کنار. فکر کنم از وقتی که عاشق آن پسره سرتق شدم. عاشق کلمه بود. آمدم سراغ نوشتن. (بعله من هم نوشتن را با یک داستان عاشقانه شروع کردم و به همین اندازه خز) شب تا صبح هایم صرف نوشتن میشد. کلن فراموشم شده بود که نقاشی بخشی از من بود.
پارسال، در بیست و هشت سالگی بعد از ده سال قلمو و رنگ دیدم. یک پارچ کوچک برداشتم رویش چهارتا گل کشیدم. فکر کنم همان روز با سید دوست شدم. دوست داشتنش گره خورد به یک حس ناب و قدیمی. از برلین که برگشتم بعد از ده سال یک مقوای بزرگ برداشتم و رویش نقاشی کشیدم. یک آخر هفته نشسته بودم روی مبل جلوی تلویزیون و نقاشی میکشیدم. همانقدر رام که در هجده سالگی بودم. همانقدر مسحور و بی کلمه. نقاشی کشیدن دوباره شد عادت روزها و شبهایم. مثل دوست داشتن.
بله. امروز رابطه مان یک ساله شد و من بیست و نه ساله.
.
بعد. پست پراکنده و شلخته ای شد. ببخشید. نمیدانید چقدر کار دارم و چقدر باید الان بدوم. اما خب آدم هرچقدر هم کار داشته باشد باید روز تولدش چهارتا کلمه خرج خودش کند دیگر.
.
۴ نظر:
خیلی مبارک باشه.
کلی آرزوی خوب براتون
bad az in ke dar morede in sandewichie neveshti raftam search kardam bebinam kojast. khoda kheiliret bede donbale ye hamchin chizi migashtam:D
dar morede in postetam bayad begam to 7-8 mahi ke bloget ro mikhunam behtarin bud ;)
rassti:
Herzlichen Glückwunsch!
تولدت مبارک!
تولد من هم همین نزدیکیها بود. از چند روز قبلش کادو گرفته بودم. یک کادوی زنده! یک پت! یک بچه خرگوش! زندگیام را عوض کرده! و امروز برای اولین بار پایم را لیس زد! این رفتاریست از سر علاقه، یعنی به بویم عادت کرده و مرا میشناسد... همین دیگه! مشغولم!
:)
خيلي خوب بود
ارسال یک نظر