دلم میخواهد کش بیایم تا دنیا بیشتر درونم جا بگیرد. یا لااقل گردنم دراز شود افقهای پنهاورتری را ببینم. احساسِ نقطه-گی میکنم. احساسِ ناچیزی. احساسِ دنیا سطح خیلی بزرگی ست و فاصله ها پاره خطهای دور و دراز. انگار یک چیزی در دلم جابجا شده دکمه ی مقیاس فشار آمده باشد، برگشتم به تنظیمات اولیه. به دوران دبستان که پاره خطها را با خطکش چوبی سانت میزدیم. میدانید؟ همه مان از همانجا شروع میکنیم. اما بعدتر که هی دورتر میشویم و هی کش تر میآییم، مقیاس فاصله برایمان می شود زمان. از برلین تا تهران؟ مستقیم شش ساعت. ترانزیت استانبول میکند ده ساعت. برلین تا پاریس که هیچی، کمتر از دو ساعت.. و اینگونه است که انسان سر از نقطگی درمیآورد و احساس میکند برای خودش حجمی دارد و تهران و پاریس و برلین همزمان درونش جا میگیرند. احساس خوبی ست. اشتها برانگیز است. دلت میخواهد در تمام شهرهای دنیا خانه کنی. تمام خیابان ها و بارها و کافه هایشان را ببلعی..
اما خب گاهی هم یک چیزی در دل آدم جابجا می شود، فاصله دوباره می شود همان پاره خطی که یک سرش تویی، یک سرش خانه امیرآباد. تو هم میشوی همان نقطه ای که چهارهزارو دویست و دو کیلومتر از مبدا دور افتاده.. بعد در مقام نقطه ای صبور و نجیب چاره ای هم نداری جز اینکه بگذاری حقیقت مثل سیلی محکم بر صورتت بنشیند..
و بعله. نقطه دلش تنگ است. برای تهران. برای پاریس و برای تمام نقطه های کوچک و دوست داشتنی که با پاره خط های دراز و تمام نشدنی از مبدا و از هم دور افتادند.
.
۲ نظر:
این که میگویی کش بیایی و همه چیز را ببلعی، مثل سوپرنواست، آخرین لحظههای ستاره که دیگر هیدروژن و هلیومی برای سوزاندن ندارد و در یک آن همه چیز را میبلعد و منقبض و خاموش میشود... خوبیش اینجاست که به یک موجود بامزهتر تبدیل میشود: سیاه چاله! هاهاهاهاها!
این که میگویی کش بیایی و همه چیز را ببلعی، مثل سوپرنواست، آخرین لحظههای ستاره که دیگر هیدروژن و هلیومی برای سوزاندن ندارد و در یک آن همه چیز را میبلعد و منقبض و خاموش میشود... خوبیش اینجاست که به یک موجود بامزهتر تبدیل میشود: سیاه چاله! هاهاهاهاها!
ارسال یک نظر