اینکه کمتر مینویسم دلیلش این است که بیشتر میخوانم. کتاب خواندن و وبلاگ نوشتن خیلی عجیب برایم جای هم را میگیرند. مثلن وبلاگ خواندن و وبلاگ نوشتن جای هم را نمیگیرند. کتاب خواندن و وبلاگ خواندن هم جای هم را نمیگیرند. اما همواره در طول تاریخم آنجا که زیاد نوشتم، کتاب کم خواندم و آنجا که کم نوشتم، کتاب زیاد خواندم. اگر فکر میکنید به وقت آزاد انسان ربط دارد باید بگویم که نع. ندارد. وقت من این روزها کلن آزاد است. اما بالاخره به یک چیزی ربط دارد دیگر. میدانید؟ دنیا دارالارتباطات است.
دقیق تر نگاه کنیم میبینیم که من هرچه درخانه تر باشم کمتر کتاب میخوانم و بیشتر وبلاگ مینویسم، و برعکس. اصلن خیلی بندرت در خانه کتاب میخوانم. بجایش سوار مترو که میشوم ویار کتاب میکنم. هشتاد درصد کتاب های بعد از بیست و پنج سالگی م را در مترو خواندم. چرا که قبلش سوار مترو نمیشدم و اولین بار وقتی محل کارم در شرق ترین نقطه تهران بود و من هرروز متروی میدان انقلاب را به سمت شرق سوار میشدم و آخرین ایستگاه پیاده میشدم، ترکیب کتاب و مترو را کشف کردم. بعد آدم از حجم کتاب هایی که میخواند میفهمد که چقدر عمر دارد در مترو میگذارد. بماند. اینکه تازگی ها کتاب زیاد میخوانم بدین معناست که خانه نیستم. در پست های قبلی هم خاطر نشان کردم که هوا خوب است و ما از هر فرصتی استفاده کرده، در دامان طبیعت قل میخوریم و چمنی کنار دریاچه ای پیدا میکنیم و نیم روزی را به صدای طبیعت و حیوانات هیجان زده گوش میدهیم و من کتاب میخوانم و برایم جالب است که سید کتاب خواندنش نمیآید. نه روی چمن ها، نه در مترو. فکر میکردم کتاب نخواندنش به کیندل نداشتن ربط داشته باشد، برایش خریدم اما تفاوتی نکرد. انگار در آن واحد روی یک کار بیشتر نمیتواند تمرکز کند. درحالیکه کتاب خواندن کاریست که باید بزور یک گوشه ای چپاندش. اگر بخواهی خیلی جدی ساعاتی از روز را بنشینی پشت میزت و کتاب بخوانی، بسختی وقت برایش پیدا میشود.
دقیق تر نگاه کنیم میبینیم که من هرچه درخانه تر باشم کمتر کتاب میخوانم و بیشتر وبلاگ مینویسم، و برعکس. اصلن خیلی بندرت در خانه کتاب میخوانم. بجایش سوار مترو که میشوم ویار کتاب میکنم. هشتاد درصد کتاب های بعد از بیست و پنج سالگی م را در مترو خواندم. چرا که قبلش سوار مترو نمیشدم و اولین بار وقتی محل کارم در شرق ترین نقطه تهران بود و من هرروز متروی میدان انقلاب را به سمت شرق سوار میشدم و آخرین ایستگاه پیاده میشدم، ترکیب کتاب و مترو را کشف کردم. بعد آدم از حجم کتاب هایی که میخواند میفهمد که چقدر عمر دارد در مترو میگذارد. بماند. اینکه تازگی ها کتاب زیاد میخوانم بدین معناست که خانه نیستم. در پست های قبلی هم خاطر نشان کردم که هوا خوب است و ما از هر فرصتی استفاده کرده، در دامان طبیعت قل میخوریم و چمنی کنار دریاچه ای پیدا میکنیم و نیم روزی را به صدای طبیعت و حیوانات هیجان زده گوش میدهیم و من کتاب میخوانم و برایم جالب است که سید کتاب خواندنش نمیآید. نه روی چمن ها، نه در مترو. فکر میکردم کتاب نخواندنش به کیندل نداشتن ربط داشته باشد، برایش خریدم اما تفاوتی نکرد. انگار در آن واحد روی یک کار بیشتر نمیتواند تمرکز کند. درحالیکه کتاب خواندن کاریست که باید بزور یک گوشه ای چپاندش. اگر بخواهی خیلی جدی ساعاتی از روز را بنشینی پشت میزت و کتاب بخوانی، بسختی وقت برایش پیدا میشود.
من که از بچگی یادم هست پدرم در بسیاری دورِ همی های خانوادگی کله اش در کتاب بود و چقدر این موضوع ما را و مامان را عذاب میداد، دلم برای سید میسوزد. اما اگر بابا غرولندهای ما را به جان میخرید و به خواندن ادامه میداد، من هم همین حق را دارم. ضمن اینکه با گذشت زمان جهان "فرد" را و نیازها و خواسته هایش را بیشتر به رسمیت میشناسد. لذا غر زدن و غر شنیدن موضوعیتش را از دست میدهد. یا ما امید داریم که از دست بدهد.
.
رعنا،
امروز از خانه.
امروز از خانه.
.