پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۲

مادر ناتوان درونم

از معدود دخترهایی هستم که بچه دوست ندارند. نه اینکه از بچه ها نفرت داشته باشم. صرفن توجهم را به خودشان جلب نمیکنند. از دیدنشان به وجد نمی آیم و تا به حال یادم نمی آید آرزو کرده باشم بچه داشته باشم. در حقیقت هرچند از بچه ها نفرت ندارم، اما از "بچه داشتن" بشدت بدم می آید. برخلاف خیلی ها هیچ وقت "بچه داشتن" مرا به ساختن یک رابطه پایدار سوق نداده. برعکس احتمال بچه دار شدن مرا از تن دادن به رابطه های پایدار میترساند. وقتی از طرفم میشنوم که "آخی، بچه مون رو تصور کن" پشتم میلرزد و رگ گردنم از استرس تیر میکشد. و بی آنکه فکر کنم جمله "من بچه نمیخواهم" را ادا میکنم. و در جواب "منظورم حالا نبود" هم "هیچ وقت بچه نمیخواهم." از دهانم میپرد بیرون. حالا اینکه چرا نمیخواهم راجع بهش حرف بزنم دلیلش این است که در زندگی من بارها و بارها یک چیزی را با تمام وجود "نمیخواستم" اما بعد از مدت کوتاهی همان را "خواسته ام" باز با تمام وجود. دارید فکر میکنید تعادل روانی ندارم؟ شاید. دارید فکر میکنید ترسناکم؟ هستم. واقعن در رابطه ترسناکم. همین سید که من-شناس ترین و من-رام-کن ترین دوست پسری ست که در زندگی داشتم، بارها گفته از روزی میترسد که من یکمرتبه همه آنچه را که ساخته ایم دیگر نخواهم. البته جریان اینقدر هم "یک مرتبه" که از بیرون بنظر میرسد نیست. احتمالن خواستن و نخواستن ها دلایلی دارند. متاسفانه خودم هیچ ایده ای ندارم که این دلایل چه میتوانند باشند. اما بنظرم سید دارد اینبار بطور دقیق یک الگوریتم ذهنی میسازد تا سازو کار خواستن نخواستنم را کشف کند. میگویم اینبار، چون رابطه مان یک بار دچار این حمله "نخواستن" شده. پنج سال پیش در تهران. چنان حمله ای که تا دو سال حتی هیچ خبر ساده ای از هم نداشتیم. بعله. 
جالبی ش اینجاست که همیشه در مورد احساسهایم نظر محکمی دارم. با اینکه در مورد مسائلی مثل سیاست، مذهب، روابط اجتماعی، برنامه سفر و خیلی چیزهای دیگر اصلن نظر محکم ندارم و تابع حزب بادم، اما در مورد احساسم خیلی قاطع حکم صادر میکنم. وقتی الان بچه نمیخواهم، یعنی الان برای تمام عمرم بچه نمیخواهم. اصلن نمیتوانم بفهمم که چطور ممکن است من الان بچه نخواهم ولی از حالا بدانم که دو سال دیگه بچه میخواهم! یا ازدواج که کردم بچه میخواهم. میدانید؟ بنظرم کسی که میگوید من دو سال بعد بچه میخواهم، امروز هم دارد بچه میخواهد. اما شرایطش را ندارد که بچه دار شود. پس مجبور است دو سال دیگر بخواهد. حال آنکه من امروز، بچه نمیخواهم و این نخواستن تا آخر عمرم را در بر میگیرد. همان طور که آن روز من رابطه نمیخواستم و این نخواستن تمام عمرم را دربر میگرفت. آن روزِ دوسال پیش، که سید برای اولین بار آمده بود پاریس دیدنم. که داشتیم از زندگی و زمین و آسمان حرف میزدیم . او از رابطه سه ساله اش که روزهای نخ نما شدنش داشت کش می آمد میگفت و من میگفتم نمیدانی چقدر خوشحالم که خودم را اسیر هیچ رابطه ای نکردم و دستم باز است و آرامم و اصلن هیچ وقت در زندگی م رابطه نمیخواهم و این مدلی که حالا زندگی میکنم همان است که برای شخص من مفید است و بلابلابلا. چه میدانم، شاید همانجا، همان روز خواستن داشت درونم ریشه میکرد بیکه هنوز بدانم.
بگذریم.همانطور که در شرکت کا.له بخش ناگت مرغ کار میکردم درحالیکه از ناگت مرغ بیزار بودم، حالا با تمام اوصافی که بالا خواندید، دارم پرستاری بچه میکنم. یک خواهرو برادر چهار و دوساله هستند به اسم های لینا و نیکلاس. باید از مهدکودک بیارمشان خانه و شامشان را بدهم و بخوابانمشان. آخ این فرایند نفسگیر است که نگو. پاریس که بودم چند روزی در یک رستوارن-بار کار کرده بودم. با اینکه کار در رستوران بسیار خسته کننده تر است، اما حال بعدش خوب است. خستگی زنده ایست. هزارتا آدم میبینی، لبخند میزنی، زن درونت دارد میدود با یک سینی روی کف دست. مسلطی، منظمی، دقیقی. اما اینجا در یک اتاق بسته با دو تا بچه زبان ندانِ لوس. میدانید احساس ناتوانی میکنم. احساس میکنم روی سرم سوار می شوند. کاری که باید نمیکنند. جایی که باید نیستند. باید مدام مبارزه کنم که طبق برنامه باشیم. سر موقع جیش کنند سرموقع بخورند، سرموقع داستان قبل از خواب گوش کنند و سرموقع بخوابند. البته باید اذعان کنم در مقایسه با بچه های ایرانی، خیلی خوب و آرامند. غذایشان را که عبارت از نان خالی ست با میل و اشتها میخورند و دربازی کتک کاری نمیکنند. چهار پنج بار رفتم پیششان. یک مشکل این است که عاشق مهدکودکشان هستند و هربار باید کلی دنبالشان بدوم تا بگیرمشان و به زور لباس بپوشانم و کشان کشان بیاورمشان خانه.  مشکل بزرگ دیگر مسواک است. لینا مسواک نمیزند. و من هربار با داستان های ساختگی که گربه های خوشگل چطوری مسواک میزنند و سگ ها چطوری مسواک میزنند و بچه میمون ها عاشق مسواک زدنند شروع میکنم، و در نهایت درحالیکه دستش را محکم گرفتم کشان کشان میبرمش توی توالت و میزنمش زیر آرنجم و آنقدر جلوی روشویی آویزان نگاهش میدارم تا از دست و پا زدن خسته شود و مسواک بزند. دفعه آخر مادرشان زودتر آمد و هرچند توی تختشان بودند هنوز داستان قبل از خواب را نخوانده بودم. آمدم بروم که دختره گریه سرداد که من بدون داستان نمیخوابم. مادرش گفت باشه داستان میخوانم. گریه سرداد که میخواهم رعنا بخواند. مادر گفت کارتون مرد آتش را بجایش نگاه میکنیم. آستین مرا چسبید که میخواهم کارتون را با رعنا ببینم. تعجب کردم. درواقع شاخ در آوردم. فکر میکردم وقتی من بروم دخترک نفس راحت میکشد. مثل من، شبها که خسته و له  پله های ساختمان را دوتا یکی میکنم که برسم در خیابان تاریک سرد و سرم را بالا بگیرم و یک نفس راحت بکشم و بگویم آخیش، تمام شد. تصورش را هم نمیکردم به من عادت کرده باشد. نشستم ده دقیقه همراهشان کارتون دیدم و آنقدر از ته دل برای صحنه های بی مزه قهقه خنده سردادند که گفتم غم عالم فراموششان شد. باز که بلند شدم بیایم دخترک بغض کرد و چون میدانست دیگر زورش نمیرسد بی صدا و بی جیغ و ادا گلوله گلوله اشک میریخت. آن شب از پله ها که آمدم پایین، هوای سرد و دلچسب که به صورتم خورد، دلم گرفت. 
.

۱ نظر:

Shayan Ghiaseddin گفت...

یه چیزی که من جدیدا یاد گرفتم، «منطقی صحبت کردن با بچه‌ها»
خیلی خوبه! یعنی همونجور که با همکارم و کارفرما صحبت می‌کنم، با بچه ۴ ساله همونجور... می‌فهمند، به خدا می‌فهمند!