پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۲

نق

بعله. دلم گرفته و هوا سرد است. چنین زمستانی به عمرم نداشتم. البته سرد که میگویم یعنی منفی پنج، ده، یازده. نمیدانم چطور مردم در منفی سی و پنج زندگی میکنند؟ از خودم مطمئنم که به سرما عادت نمیکنم. چرا اصلن آدم باید به سرما عادت کند؟ چرا به دوری عادت کند؟ دلم میخواهد برگردم تهران زندگی کنم. انگار خارج بودگی م دارد کم کم به اندازه ای میرسد که مشکلاتش را برای آدم هایش میبینم. امروز داشتم یک ایمیل مینوشتم برای دوستم که دارد اپلای میکند و پسرش سه، چهار ساله است. درمورد فرانسه و آلمان و امریکا نظرم را پرسیده بود. قبل از آنکه بتوانم یک خط راجع به چیزهای دیگر بنویسم یک پاراگراف نوشتم که ببین دقت کرده ای بچه ات میشود ده، سیزده ساله وقتی بخواهی بگردی، اگر بخواهی. بعد بهش آلارم دادم که بچه بزرگ کردن اینجا مدلش چجوری ست و مراقب چه عارضه هایی باید باشد. حالا شما که نشسته اید این را میخوانید لابد میگویید برو بابا خودت را چس نکن. اینجا (ایران) بچه بزرگ شود خیلی پر عارضه تر و عاصی تر بزرگ شده. من موافق نیستم. نمیخواهم آنچه برای دوستم نوشتم اینجا بازنویسی کنم پس ازش میگذرم. اما مدتی ست دارم راجع به تجارت اجتماعی! مطالعه میکنم. ترجمه اش مسخره می شود خیلی. تجارت اجتماعی! شاید بشود بهش گفت تجارت با مسئولیت اجتماعی. شاخه نسبتن تازه ای در علم تجارت محسوب میشود. الان مطمئنم که میخواهم درین صنعت کار کنم و ازین بابت خیلی هم خوشحالم. اما بدی ش این است که ناخواسته با مشکلات اجتماعی آشنا می شوم. هی آشنا می شوم. با خشونت علیه زنان. با تنهایی بزرگ و وحشتناک بچه ها در سن بلوغ. با بزرگ شدن در شبکه های اجتماعی.با بالا رفتن آمار افسردگی و تجاوز و جنایت.  با مدلی که اعتماد به نفس در دختران و زنان از بچگی کشته می شود و پدر مادر خودشان را جر هم بدهند (اگر بدهند) تاثیر خیلی خیلی کمی میتوانند بگذارند. نتیجه اش این میشود که بهانه برای افسردگی زیاد دستم می آید. 
هوا سرد است و من دلم لک زده زیر آفتاب شیرجه بزنم در استخر یا حتی بهتر دریاچه. کاش زمستان بگذرد و تابستان بیاید و تا آن روز من هم کار پیدا کرده باشم. به حق پنش تن. 
.

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۲

خیال راحتم آرزوست

احساس میکنم با دو دست بیخ گلوی خودم را گرفتم دارم فشار میدهم. هیچ کس درین سالها به اندازه خودم خرخره ام را نجویده و هیچ کس به اندازه خودم بر من سخت نگرفته و هیچ کس به اندازه خودم بهم بی توجهی نکرده. نمیدانم چرا. نمیدانم حواسم کجاست. واقعن حواسم کجاست که به خودم نیست؟ انگار سرم در آسمان های دور است و پایم روی زمین. یک جور کش آمده ای. دارم همینجور کش می آیم در مکان و زمان. کش را هم بخاطر بقیه می آیم. حواسم به عالم و آدم هست الا خودم. به خودم اگر بود، اینقدر کش نمیآمدم در گذشته و آینده. به خودم اگر بود گوله میشدم زیر لحاف کرسی و پشتم را میکردم به دنیا و آدم هاش. 
.

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۲

برف نگار

پشت میز چوبی اتاق کوچک خانه طبقه سوم نشسته ام. چای داغ مینوشم و از پنجره باریک و بلند به درخت روبروی خانه نگاه میکنم که سفید و سفیدتر میشود. 

برف میبارد و مرا میبرد به زمستان چهارسالگی و مینی بوس قرمز مهدکودک و پشت بام خانه اشرفی اصفهانی و آدم برفی که دخترهای صاحبخانه درست کردند و مرا کنارش نشاندند و عکس گرفتند. آدم برفی که از من بزرگتر بود. رد نگاه چشم های دکمه ای اش را گرفتم و از پشت بام به خیابان خیره شدم. نه از آسفالت سیاه خبری بود نه از موزاییک های خاکستری. حتی جدول سیاه و سفید کنار جوب که عاشقش بودم ناپدید شده بود. خاک باغچه و برگ درخت ها هم از آن بالا سفید سفید بود. ماشین ها حجم های سفید برآمده ای بودند در گوشه های خیابان. از آدم ها هم فقط چترهای متحرکِ باز سفید پیدا بود و ردپاهایی که خیلی زود دوباره پر میشد. انگار آسمان یک پاک کن برداشته باشد و همه دنیایم را با دقت و وسواس پاک کند. 
نشسته بودم کنار آن غول برفی و دنیای قشنگ رنگارنگم زیر سفیدی برف مدفون میشد. بی شک آن روز آن کوچه مدفون شده در برف، غمگین ترین صحنه ای بود که در زندگی م میدیدم. همان روز از برف و برف بازی برای همیشه بدم آمد. هنوز هم از سفیدی برف میترسم.سفیدی خانه ها و خیابان ها پرتم میکند به آن کوچه ای که آن روز همه دنیای من بود و ذره و ذره و بی صدا پاک شد. 

از پنجره باریدن برف را میپایم و دلهره و اضطراب به یادگار مانده از آن ظهر زمستان چهارسالگی را همراه با قلپ های داغ چای قورت میدهم
.

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۲

مادر ناتوان درونم

از معدود دخترهایی هستم که بچه دوست ندارند. نه اینکه از بچه ها نفرت داشته باشم. صرفن توجهم را به خودشان جلب نمیکنند. از دیدنشان به وجد نمی آیم و تا به حال یادم نمی آید آرزو کرده باشم بچه داشته باشم. در حقیقت هرچند از بچه ها نفرت ندارم، اما از "بچه داشتن" بشدت بدم می آید. برخلاف خیلی ها هیچ وقت "بچه داشتن" مرا به ساختن یک رابطه پایدار سوق نداده. برعکس احتمال بچه دار شدن مرا از تن دادن به رابطه های پایدار میترساند. وقتی از طرفم میشنوم که "آخی، بچه مون رو تصور کن" پشتم میلرزد و رگ گردنم از استرس تیر میکشد. و بی آنکه فکر کنم جمله "من بچه نمیخواهم" را ادا میکنم. و در جواب "منظورم حالا نبود" هم "هیچ وقت بچه نمیخواهم." از دهانم میپرد بیرون. حالا اینکه چرا نمیخواهم راجع بهش حرف بزنم دلیلش این است که در زندگی من بارها و بارها یک چیزی را با تمام وجود "نمیخواستم" اما بعد از مدت کوتاهی همان را "خواسته ام" باز با تمام وجود. دارید فکر میکنید تعادل روانی ندارم؟ شاید. دارید فکر میکنید ترسناکم؟ هستم. واقعن در رابطه ترسناکم. همین سید که من-شناس ترین و من-رام-کن ترین دوست پسری ست که در زندگی داشتم، بارها گفته از روزی میترسد که من یکمرتبه همه آنچه را که ساخته ایم دیگر نخواهم. البته جریان اینقدر هم "یک مرتبه" که از بیرون بنظر میرسد نیست. احتمالن خواستن و نخواستن ها دلایلی دارند. متاسفانه خودم هیچ ایده ای ندارم که این دلایل چه میتوانند باشند. اما بنظرم سید دارد اینبار بطور دقیق یک الگوریتم ذهنی میسازد تا سازو کار خواستن نخواستنم را کشف کند. میگویم اینبار، چون رابطه مان یک بار دچار این حمله "نخواستن" شده. پنج سال پیش در تهران. چنان حمله ای که تا دو سال حتی هیچ خبر ساده ای از هم نداشتیم. بعله. 
جالبی ش اینجاست که همیشه در مورد احساسهایم نظر محکمی دارم. با اینکه در مورد مسائلی مثل سیاست، مذهب، روابط اجتماعی، برنامه سفر و خیلی چیزهای دیگر اصلن نظر محکم ندارم و تابع حزب بادم، اما در مورد احساسم خیلی قاطع حکم صادر میکنم. وقتی الان بچه نمیخواهم، یعنی الان برای تمام عمرم بچه نمیخواهم. اصلن نمیتوانم بفهمم که چطور ممکن است من الان بچه نخواهم ولی از حالا بدانم که دو سال دیگه بچه میخواهم! یا ازدواج که کردم بچه میخواهم. میدانید؟ بنظرم کسی که میگوید من دو سال بعد بچه میخواهم، امروز هم دارد بچه میخواهد. اما شرایطش را ندارد که بچه دار شود. پس مجبور است دو سال دیگر بخواهد. حال آنکه من امروز، بچه نمیخواهم و این نخواستن تا آخر عمرم را در بر میگیرد. همان طور که آن روز من رابطه نمیخواستم و این نخواستن تمام عمرم را دربر میگرفت. آن روزِ دوسال پیش، که سید برای اولین بار آمده بود پاریس دیدنم. که داشتیم از زندگی و زمین و آسمان حرف میزدیم . او از رابطه سه ساله اش که روزهای نخ نما شدنش داشت کش می آمد میگفت و من میگفتم نمیدانی چقدر خوشحالم که خودم را اسیر هیچ رابطه ای نکردم و دستم باز است و آرامم و اصلن هیچ وقت در زندگی م رابطه نمیخواهم و این مدلی که حالا زندگی میکنم همان است که برای شخص من مفید است و بلابلابلا. چه میدانم، شاید همانجا، همان روز خواستن داشت درونم ریشه میکرد بیکه هنوز بدانم.
بگذریم.همانطور که در شرکت کا.له بخش ناگت مرغ کار میکردم درحالیکه از ناگت مرغ بیزار بودم، حالا با تمام اوصافی که بالا خواندید، دارم پرستاری بچه میکنم. یک خواهرو برادر چهار و دوساله هستند به اسم های لینا و نیکلاس. باید از مهدکودک بیارمشان خانه و شامشان را بدهم و بخوابانمشان. آخ این فرایند نفسگیر است که نگو. پاریس که بودم چند روزی در یک رستوارن-بار کار کرده بودم. با اینکه کار در رستوران بسیار خسته کننده تر است، اما حال بعدش خوب است. خستگی زنده ایست. هزارتا آدم میبینی، لبخند میزنی، زن درونت دارد میدود با یک سینی روی کف دست. مسلطی، منظمی، دقیقی. اما اینجا در یک اتاق بسته با دو تا بچه زبان ندانِ لوس. میدانید احساس ناتوانی میکنم. احساس میکنم روی سرم سوار می شوند. کاری که باید نمیکنند. جایی که باید نیستند. باید مدام مبارزه کنم که طبق برنامه باشیم. سر موقع جیش کنند سرموقع بخورند، سرموقع داستان قبل از خواب گوش کنند و سرموقع بخوابند. البته باید اذعان کنم در مقایسه با بچه های ایرانی، خیلی خوب و آرامند. غذایشان را که عبارت از نان خالی ست با میل و اشتها میخورند و دربازی کتک کاری نمیکنند. چهار پنج بار رفتم پیششان. یک مشکل این است که عاشق مهدکودکشان هستند و هربار باید کلی دنبالشان بدوم تا بگیرمشان و به زور لباس بپوشانم و کشان کشان بیاورمشان خانه.  مشکل بزرگ دیگر مسواک است. لینا مسواک نمیزند. و من هربار با داستان های ساختگی که گربه های خوشگل چطوری مسواک میزنند و سگ ها چطوری مسواک میزنند و بچه میمون ها عاشق مسواک زدنند شروع میکنم، و در نهایت درحالیکه دستش را محکم گرفتم کشان کشان میبرمش توی توالت و میزنمش زیر آرنجم و آنقدر جلوی روشویی آویزان نگاهش میدارم تا از دست و پا زدن خسته شود و مسواک بزند. دفعه آخر مادرشان زودتر آمد و هرچند توی تختشان بودند هنوز داستان قبل از خواب را نخوانده بودم. آمدم بروم که دختره گریه سرداد که من بدون داستان نمیخوابم. مادرش گفت باشه داستان میخوانم. گریه سرداد که میخواهم رعنا بخواند. مادر گفت کارتون مرد آتش را بجایش نگاه میکنیم. آستین مرا چسبید که میخواهم کارتون را با رعنا ببینم. تعجب کردم. درواقع شاخ در آوردم. فکر میکردم وقتی من بروم دخترک نفس راحت میکشد. مثل من، شبها که خسته و له  پله های ساختمان را دوتا یکی میکنم که برسم در خیابان تاریک سرد و سرم را بالا بگیرم و یک نفس راحت بکشم و بگویم آخیش، تمام شد. تصورش را هم نمیکردم به من عادت کرده باشد. نشستم ده دقیقه همراهشان کارتون دیدم و آنقدر از ته دل برای صحنه های بی مزه قهقه خنده سردادند که گفتم غم عالم فراموششان شد. باز که بلند شدم بیایم دخترک بغض کرد و چون میدانست دیگر زورش نمیرسد بی صدا و بی جیغ و ادا گلوله گلوله اشک میریخت. آن شب از پله ها که آمدم پایین، هوای سرد و دلچسب که به صورتم خورد، دلم گرفت. 
.

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۲

بهارانه

امروز هوا آفتابی و آسمان آبی ست. آدم از کتابخانه که بیرون را نگاه میکند فکر میکند بهار است. دلش میخواد با پیراهن نازک گلدار بدود روی چمن ها و چشم هایش را تنگ کند برای آفتاب. دلش میخواهد بپرد روی دوچرخه و موهای فر رنگ پریده ش را با هر تکان سر تاب بدهد از راست به چپ و از چپ به راست و.. آدم دلش دمپایی لاانگشتی میخواهد با پاهای لاک زده خوشگل. آدم دلش میخواهد باد خنک بهاری بیافتد زیر پیرهنش و تنش مورمور شود زیر آفتاب. دلش می خواهد شیرجه بزند توی دریاچه و بچرخد و روی آب کش بیاورد تنش را.. 
بعله. همچین زمستان هایی هم در زندگی هستند، که آدم با بهار اشتباهشان میگیرد. بسکه حال و هوای آدم تازه و کامل و آرام است. کاش زمستان امسال زیاد کش نیاید که بی تاب بهارم. اوهوم. 
.

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۲

دخترک زیرآفتاب، پشت پلک هایم نشسته.

اول دبستان بودم. بابا یک کتاب بزرگ تمرینات تکمیلی ریاضی برایم خریده بود که جلد براق قشنگی داشت. بله تمرینات تکمیلی ریاضی اول دبستان، عبارت است از ده ها صفحه جمع و تفریق اعداد یک رقمی. یک روز جمعه روی فرش زمینه لاکی لم داد و کتاب را باز کرد و گفت بیا بنشین دختر. به شکم بزرگش تکیه دادم و امتداد نگاهش را روی سطرهای کتاب دنبال کردم. یک مداد نوک تیز برداشتم و سطر به سطر جمع و تفریق ها را زیر نگاه مشتاق بابا و در حالیکه از حضورش کیفور بودم انجام دادم.
برای جلب توجه و تشویق مامان راه های دیگری هم وجود داشت. به موقع مسواک زدن، نقاشی کردن، جیغ نکشیدن و کمک کردن در چیدن بشقاب ها. اما تمام اینها برای بابا بی اثر بود. خوشحال بودم که با چهارتا جمع و تفریق، آن هم در کتاب بزرگی با جلد براق قشنگ، رگ خوابش را بدست آورده بودم. بیشتر از اینکه حواسم پی تمرینها باشد، حضور بابا را میپاییدم. اگر پنج دقیقه بلند می شد با تلفن صحبت کند، تمرین ها تعطیل میشد. بابا بعد از ظهرها برای ناهار و استراحت می آمد خانه. بعد از ناهار تا ساعت سه و چهار که از خانه برود کتاب و مداد و پاککنم را برمیداشتم و با اشتیاق میدویدم وسط هال و کتابم را جلوی تلویزیون پخش میکردم و داد میکشیدم بابا بیا. نمیفهمیدم چرا باید حساب کتاب اعداد اینقدر برایش مهم باشد، اما از کشف تازه ام خرسند بودم. مامان هم سر طلایه را گرم میکرد و تلویزیون را روی صدای دو یا سه نگه میداشت و مدام بهش تذکر میداد که شلوغ نکند تا تمرکز خواهرش بهم نخورد. فکر میکنم علاقه ام به ریاضی از همانجا شروع شد. با این اعداد جادویی نه تنها بابا را در مشتم داشتم، بلکه طلایه و مامان هم هرچند به کارخودشان مشغول بودند، اما تمام مدت حواسشان به من بود. بابا هرسال کتاب بزرگ تمرینات تکمیلی ریاضی را برایم میخرید. سوم دبستان که بودم ضرب های دو رقمی در دورقمی را ذهنی انجام میدادم. برای هر عدد یک تاکتیک وجود داشت. چطور یک عدد دو رقمی را در یازده ضرب کنیم، چطور در مضارب پنج ضرب کنیم، چطور در سیزده ضرب کنیم و برای عددهای بزرگتر، چطور ضرب را به دو مرحله بشکنیم. مثلن بجای بیست و دو، اول در یازده بعد در دو ضرب کنیم. گاهی در مهمانی ها بابا برای اینکه برادرهایش را تحت تاثیر قرار دهد، و تشویق بیشتری هم نثار دختر نابغه اش کرده باشد صدایم میزد و میگفت بابا نود و سه ضربدر بیست و هشت چند میشه؟ و من بعد از چندثانیه مکث میگفتم دوهزار و ششصد و چهار. بعد نصف وقت مهمانی صرف جواب دادن به سوالات ضرب و تقسیم به عموهایم میشد، که دیدن چهره های متعجب و آفرین باریکلاها و بوس وبغلها، برایم بسیار هم لذت بخش بود. 
از چهارم دبستان تا پیشدانشگاهی ناچار شدیم دور از بابا زندگی کنیم. و من ناگزیر آینده علمی م را بدون حضور و پشتیبانی بابا و تنها با تکیه بر تشویق های تلفنی دنبال کردم. که هزینه اش افت تحصیلی و صلب آسایش مادر و خواهرم بود که شاید در مورد مامان تا سالها روی روابطمان سایه تاریکی انداخت. از بچکی اصطکاک زیادی با مامان داشتم. حتی قبل از اینکه به مدرسه بروم. خیلی زود یادگرفته بودم که در مهمانی ها قبل از انجام "هرکاری" یا رفتن به "هرجایی" سرم را بالا کنم و به مامان نگاه کنم و اگر گفت باشه مامان جان برو، جرئت کنم که قدم از کنارش بردارم. اما در بیشتر مواقع یک اخم همراه چشم غره نصیبم میشد و ته دلم میریخت و از جایم جم نمیخوردم. نتیجه اش این بود که همه بچه های فامیل دلشان برایم میسوخت و همه ی بزرگترهای فامیل هم عاشقم بودند و بعنوان مثالی از یک بچه مودب و خانم و منضبط، برای فرزندانشان از نام من استفاده میکردند. مدرسه که رفتم اصطکاکم با مامان کمتر شد چرا که باید نبایدها را آموخته و پذیرفته بودم. اما از چهارم دبستان اوضاع بدتر شد. 
مامان بعنوان یک زن تنها با دوتا بچه، فرصت و اعصاب لازم برای ساعتها بالای سر من نشستن را نداشت تا تمرین هایم را انجام دهم. چهارم و پنجم دبستان ماجرا زیاد بحرانی نبود. اما دوران راهنمایی و شربازی های سن بلوغ و کابوسهای من: تاریخ، جغرافی و حرفه و فن. بیشک پانزده و شانزده های مکرر من در این درسها بزرگترین بحران خانواده در آن سالها محسوب میشد. مامان همانطور که آشپزی میکرد یا به کارهای دیگر میرسید مدام چک میکرد که چند پاراگراف خواندی؟ چند پاراگراف مانده؟ کار بجایی رسیده بود که خواهر کوچکم را مینشاندم روبرویم و پاراگراف هایی که حفظ کرده بودم برایش تکرار میکردم. او باید از روی کتاب میخواند تا مطمئن شود من درست یاد گرفتم. در حالیکه سرعت روخوانی کردنش زیاد نبود و معنای نیمی از کلمه ها را هم نمیفهمید. هیچ تصوری از تنهایی درس خواندن نداشتم. تنهایی بخوانم که چه بشود؟ احتیاج داشتم به دو چشم که ببینندم و دو گوش که بشنوند و کسی که توجه و عشق نثارم کند. بدون اینها فعل درس خواندن برایم صرف نمیشد. ساعتها به اجبار مامان، تنها در اتاقم بالای سر کتابها مینشستم، اما ذهنم در نیمه های سطر اول پر میکشید و تمرکز برباد میرفت. 
ریاضی ام اما برای همیشه خوب ماند. و همان نکته، تشویقی شد تا بالاخره با هزار زور و زحمت و ثانیه به ثانیه پیگیری اعضای خانواده کنکور قبول شوم و رتبه ام، هرچند بر انتظارات بابا و مامان منطبق نبود، اما حداقل الزاماتشان را برآورده میکرد. 
.
نمیدانم اینها را چرا نوشتم. شاید چون یک هفته است که تصویر روشنی از سالهای گذشته پشت پلکهایم نشسته. با هر چشم برهم زدن میبینمش. در اتاق مامان روی تخت چهارزانو نشستم و طلایه روبرویم. از لای کرکره پنجره های قدی اتاق، آفتاب میتابد روی استخوان های نحیف مچ دست خواهرم که کتاب را گرفته بالا و با دقت به سطرها خیره شده. یک هفته ست که ساعتهای متوالی چشم هایم را میبندم تا تصویر آن جثه کوچک و آن همه عشق و آن همه آفتاب و آن اتاق کوچک و آن دنیای بزرگ جلوی چشم هایم باشد.. ده ماه میشود که ندیدمش و انگار ده ماه برای ما خیلی زیاد است.. خیلی. 
.