اول دبستان بودم. بابا یک کتاب بزرگ تمرینات تکمیلی ریاضی برایم خریده بود که جلد براق قشنگی داشت. بله تمرینات تکمیلی ریاضی اول دبستان، عبارت است از ده ها صفحه جمع و تفریق اعداد یک رقمی. یک روز جمعه روی فرش زمینه لاکی لم داد و کتاب را باز کرد و گفت بیا بنشین دختر. به شکم بزرگش تکیه دادم و امتداد نگاهش را روی سطرهای کتاب دنبال کردم. یک مداد نوک تیز برداشتم و سطر به سطر جمع و تفریق ها را زیر نگاه مشتاق بابا و در حالیکه از حضورش کیفور بودم انجام دادم.
برای جلب توجه و تشویق مامان راه های دیگری هم وجود داشت. به موقع مسواک زدن، نقاشی کردن، جیغ نکشیدن و کمک کردن در چیدن بشقاب ها. اما تمام اینها برای بابا بی اثر بود. خوشحال بودم که با چهارتا جمع و تفریق، آن هم در کتاب بزرگی با جلد براق قشنگ، رگ خوابش را بدست آورده بودم. بیشتر از اینکه حواسم پی تمرینها باشد، حضور بابا را میپاییدم. اگر پنج دقیقه بلند می شد با تلفن صحبت کند، تمرین ها تعطیل میشد. بابا بعد از ظهرها برای ناهار و استراحت می آمد خانه. بعد از ناهار تا ساعت سه و چهار که از خانه برود کتاب و مداد و پاککنم را برمیداشتم و با اشتیاق میدویدم وسط هال و کتابم را جلوی تلویزیون پخش میکردم و داد میکشیدم بابا بیا. نمیفهمیدم چرا باید حساب کتاب اعداد اینقدر برایش مهم باشد، اما از کشف تازه ام خرسند بودم. مامان هم سر طلایه را گرم میکرد و تلویزیون را روی صدای دو یا سه نگه میداشت و مدام بهش تذکر میداد که شلوغ نکند تا تمرکز خواهرش بهم نخورد. فکر میکنم علاقه ام به ریاضی از همانجا شروع شد. با این اعداد جادویی نه تنها بابا را در مشتم داشتم، بلکه طلایه و مامان هم هرچند به کارخودشان مشغول بودند، اما تمام مدت حواسشان به من بود. بابا هرسال کتاب بزرگ تمرینات تکمیلی ریاضی را برایم میخرید. سوم دبستان که بودم ضرب های دو رقمی در دورقمی را ذهنی انجام میدادم. برای هر عدد یک تاکتیک وجود داشت. چطور یک عدد دو رقمی را در یازده ضرب کنیم، چطور در مضارب پنج ضرب کنیم، چطور در سیزده ضرب کنیم و برای عددهای بزرگتر، چطور ضرب را به دو مرحله بشکنیم. مثلن بجای بیست و دو، اول در یازده بعد در دو ضرب کنیم. گاهی در مهمانی ها بابا برای اینکه برادرهایش را تحت تاثیر قرار دهد، و تشویق بیشتری هم نثار دختر نابغه اش کرده باشد صدایم میزد و میگفت بابا نود و سه ضربدر بیست و هشت چند میشه؟ و من بعد از چندثانیه مکث میگفتم دوهزار و ششصد و چهار. بعد نصف وقت مهمانی صرف جواب دادن به سوالات ضرب و تقسیم به عموهایم میشد، که دیدن چهره های متعجب و آفرین باریکلاها و بوس وبغلها، برایم بسیار هم لذت بخش بود.
از چهارم دبستان تا پیشدانشگاهی ناچار شدیم دور از بابا زندگی کنیم. و من ناگزیر آینده علمی م را بدون حضور و پشتیبانی بابا و تنها با تکیه بر تشویق های تلفنی دنبال کردم. که هزینه اش افت تحصیلی و صلب آسایش مادر و خواهرم بود که شاید در مورد مامان تا سالها روی روابطمان سایه تاریکی انداخت. از بچکی اصطکاک زیادی با مامان داشتم. حتی قبل از اینکه به مدرسه بروم. خیلی زود یادگرفته بودم که در مهمانی ها قبل از انجام "هرکاری" یا رفتن به "هرجایی" سرم را بالا کنم و به مامان نگاه کنم و اگر گفت باشه مامان جان برو، جرئت کنم که قدم از کنارش بردارم. اما در بیشتر مواقع یک اخم همراه چشم غره نصیبم میشد و ته دلم میریخت و از جایم جم نمیخوردم. نتیجه اش این بود که همه بچه های فامیل دلشان برایم میسوخت و همه ی بزرگترهای فامیل هم عاشقم بودند و بعنوان مثالی از یک بچه مودب و خانم و منضبط، برای فرزندانشان از نام من استفاده میکردند. مدرسه که رفتم اصطکاکم با مامان کمتر شد چرا که باید نبایدها را آموخته و پذیرفته بودم. اما از چهارم دبستان اوضاع بدتر شد.
مامان بعنوان یک زن تنها با دوتا بچه، فرصت و اعصاب لازم برای ساعتها بالای سر من نشستن را نداشت تا تمرین هایم را انجام دهم. چهارم و پنجم دبستان ماجرا زیاد بحرانی نبود. اما دوران راهنمایی و شربازی های سن بلوغ و کابوسهای من: تاریخ، جغرافی و حرفه و فن. بیشک پانزده و شانزده های مکرر من در این درسها بزرگترین بحران خانواده در آن سالها محسوب میشد. مامان همانطور که آشپزی میکرد یا به کارهای دیگر میرسید مدام چک میکرد که چند پاراگراف خواندی؟ چند پاراگراف مانده؟ کار بجایی رسیده بود که خواهر کوچکم را مینشاندم روبرویم و پاراگراف هایی که حفظ کرده بودم برایش تکرار میکردم. او باید از روی کتاب میخواند تا مطمئن شود من درست یاد گرفتم. در حالیکه سرعت روخوانی کردنش زیاد نبود و معنای نیمی از کلمه ها را هم نمیفهمید. هیچ تصوری از تنهایی درس خواندن نداشتم. تنهایی بخوانم که چه بشود؟ احتیاج داشتم به دو چشم که ببینندم و دو گوش که بشنوند و کسی که توجه و عشق نثارم کند. بدون اینها فعل درس خواندن برایم صرف نمیشد. ساعتها به اجبار مامان، تنها در اتاقم بالای سر کتابها مینشستم، اما ذهنم در نیمه های سطر اول پر میکشید و تمرکز برباد میرفت.
ریاضی ام اما برای همیشه خوب ماند. و همان نکته، تشویقی شد تا بالاخره با هزار زور و زحمت و ثانیه به ثانیه پیگیری اعضای خانواده کنکور قبول شوم و رتبه ام، هرچند بر انتظارات بابا و مامان منطبق نبود، اما حداقل الزاماتشان را برآورده میکرد.
.
نمیدانم اینها را چرا نوشتم. شاید چون یک هفته است که تصویر روشنی از سالهای گذشته پشت پلکهایم نشسته. با هر چشم برهم زدن میبینمش. در اتاق مامان روی تخت چهارزانو نشستم و طلایه روبرویم. از لای کرکره پنجره های قدی اتاق، آفتاب میتابد روی استخوان های نحیف مچ دست خواهرم که کتاب را گرفته بالا و با دقت به سطرها خیره شده. یک هفته ست که ساعتهای متوالی چشم هایم را میبندم تا تصویر آن جثه کوچک و آن همه عشق و آن همه آفتاب و آن اتاق کوچک و آن دنیای بزرگ جلوی چشم هایم باشد.. ده ماه میشود که ندیدمش و انگار ده ماه برای ما خیلی زیاد است.. خیلی.
.