دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲

ده نکته من باب رانندگی

از جمله تغییراتی که پس از "بیکار شدن" در زندگی انسان رخ میدهد، تلاش برای پر کردن وقت است. در همین راستا مدتی می شود که به تمام دعوت ها اعم از پیاده روی، سینما، رستوران، بار و غیره پاسخ مثبت می دهم تا شبها قبل از خواب وقتی لیست برنامه هایم را نگاه میکنم به زندگی بیشتر امیدوار باشم. هفته پیش دوستم گفت که برای اثاث کشی اش از پاریس به لیون ماشین کرایه کرده و آخر هفته بار میبرد. مشتاقانه پیشنهاد کردم که میتوانم کمکش کنم. منظور از کمک البته قدری جابه جایی وسایل و همراهی در جاده بود. چون گواهی نامه ام را ترجمه نکرده ام اینجا اجازه رانندگی ندارم. پیشنهادم با استقبال مواجه شد و بدین ترتیب "سفر به لیون" هم درلیست کارهای برای انجامم "to do list" اضافه شد. 
از تصور اینکه بعد از مدتها، شاید سه سال، سفر جاده ای می روم هیجان زده بودم. خودم را برای چرتهای پاره پاره و صدای موسیقی همراه با زوزه ماشین آماده کرده بودم. کتاب  برای خواندن و دفتر و قلم برای نوشتن و نون و پنیر و بطری آب و خلاصه مجهز بودم. 
ماشین از انواعی بود که اینجا بهش میگویند "کامیونک". من باشم میگویم اتاق دار. شاستی بلند نبود اما بجای صندلی های عقب و صندوق، یک اتاق داشت. سقف ماشین به مراتب بلندتر از ماشین های معمولی بود که احتمال چپ کردن را زیاد میکرد. به علاوه بخاطر وجود اتاق آینه وسط رسمن بکار نمیآمد و راننده باید روی آینه های بغل و قوه تخیلش حساب میکرد. وسایل را ریختیم توی اتاق و نشستیم پشت ماشین و جی پی اس را کارانداختیم و سفر شروع شد. 

از پارکینگ که بیرون آمدیم و انداختیم در خیابان اصلی، احساس کردم یک چیزی درست نیست. به دوستم که پشت فرمان نشسته بود نگاه کردم و حس کردم بیش از حد غرق در جزئیات رانندگی شده. میدانید؟ رانندگی ازآن قسم فعالیت هاست که وقتی انسان یاد گرفت دیگر نیازی به فکر کردن ندارد. و اینکه کسی هنگام رانندگی فکر کند احتمالن به این معناست که فرایند یادگیری اش هنوز کامل نشده. که اصلن نشانه خوبی نیست. رانندگی برای یک راننده باید مثل "حرف زدن" طبیعی و روان باشد. البته حرف زدن به زبانی که بلد است. مثلن من به فرانسه که حرف میزنم باید به ساختار جمله ها فکر کنم. گرامرها را مرور کنم، مذکر مونث بودن کلمات را چک کنم و معمولن اینقدر غرق این جزئیات می شوم که "حرف"م یادم میرود. اما فارسی یا انگلیسی که حرف میزنم هیچ وقت به دستور زبان فکر نمیکنم. آن مدلی که دوستم روی دنده و فرمان تمرکز کرده بود، شبیه به کسی بود که هنگام سخنرانی در یک کنفرانس خبری دیکشنری و کتابچه گرامر جلویش باز کرده باشد. دیدن این صحنه و تکان های غیرعادی ماشین کافی بود که شوق و ذوق سفر جاده ای خیلی زود جایش را به حس مبهم اضطراب بدهد. احساسی که خیلی ساده لوحانه منتظر بودم با "عادت کردن به ماشین تازه" و بعد از چند دقیقه برطرف شود. اما اشتباه میکردم. 
بعد از حدود نیم ساعت، و از روش مشاهده میدانی موفق به کسب این اطلاعات شدم که دوستم از آن دست رانندگانی نیست که قبل از رانندگی با یک ماشین مطمئن شوند که میدانند چراغهای ماشین چطور روشن خاموش میشود، برف پاک کن چطور کار میکند و حتی دنده عقب چطور جا می رود. و مشخصن از آن دست راننده هایی هم نیست که سریع به کلاج ماشین تازه عادت می کنند. علاوه برآن تناوبات ناخواسته ماشین بین خطوط جاده نشانگر این بود که "فرمان هیدرولیک" را هم باید به لیست موارد ناآشنا  با عادات رانندگی دوستم اضافه کرد. 
لازم میدانم اعلام کنم که این پست صرفن با اهداف مردم دوستانه و خیرخواهانه، جهت یادآوری نکاتی چند به شهروندان تمام جوامع مدنی نوشته شده است که در خلال داستان بر میشمارم:

یک. برای ارزیابی مهارت های رانندگی خود و دیگران به "داشتن" یا "نداشتن" گواهی نامه اتکا نکنید. سال اخذ گواهی نامه و تناوب بکارگیری این فن، به شدت در حفظ، شکوفایی و یا ازبین رفتنش موثر است. 
دو. همیشه پیش از آنکه دعوت به هر سفر زمینی -اعم از سفرهای کوتاه درون شهری تا سفرهای بین شهری- را قبول کنید از سوابق رانندگی راننده (یا رانندگان) سوال کرده و از دیگران نیز درین باره تحقیق کنید. 
سه. همیشه پیش از آنکه از دوستانتان (یا حتی دشمنانتان) برای هر سفر زمینی -اعم از سفرهای کوتاه درون شهری تا سفرهای بین شهری- دعوت کنید، سوابق رانندگی خود، راننده یا رانندگان را در اختیار مدعو (یا مدعوان) قرار دهید. 
چهار. اگر قبل از آغاز سفر به مورد آخر عمل نکردید، هنگام سفر به منظور کاهش احتمال ایست قلبی مسافرین، از در اختیار گذاشتن هرگونه اطلاعات پیرامون این موضوع جدن خودداری کنید. 

میتوانید حدس بزنید که من و دوستم هیچکدام از نکات بالا را رعایت نکردیم. احتمالن دوستم برای کاستن از سنگینی فضا، شروع به بازگو کردن خاطرات آخرین رانندگی اش کرد که به چند ماه پیش برمیگشت و در یک سفر جاده ای در فرانسه به همراه همکلاسیهای دانشگاهش بود که دوستم به عنوان راننده دوم در ماشین حضور داشته. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که ادامه داد "منکه پشت فرمان نشستم دیگر شب شده بود. اولین بارم بود که شب رانندگی میکردم" و ادامه داد "آخه من ایران پشت ماشین نمی نشستم. یعنی نه اینکه تا حالا ننشسته باشم ها، مینشستم ولی معمولن پدرم کنارم بود." نفسم در نیمه راه بند آمد و پشتم تیر کشید. دنبال گوشی موبایلم گشتم و برای دوست پسرم نوشتم که خیلی دوستش دارم. فکر میکنم این رمانس غیرمنتظره حس ششمش را بیدار کرده بود که در جوابم نوشت "عزیزم کمربندت رو حتمن ببند."
ازینجا به بعد من عمدتن به "زنده ماندن" خودم و دوستم فکر میکردم. مطمئن بودم که برای توقف سفر خیلی دیر شده. همانطور که نگاهم بین دو آینه بغل در رفت و آمد بود، سعی میکردم از حرف زدن با دوستم اجتناب کنم که تمرکزش روی رانندگی باشد. و البته نهایت تلاشم را میکردم که ترسم را به راننده منتقل نکنم تا ریسک سفر ازینی که هست بیشتر نشود. 

پنج. همیشه قبل از ترک وطن، گواهینامه خود را ترجمه کرده، برای موارد اضطراری همراه خود داشته باشید. چرا که شاید یک صبح زیبا، بی که بدانید آن "مورد اضطراری" را به همراه یک لبخند گشاد در "To do list" روزانه تان بنویسید. 

من از اول راننده خوبی بودم. جلسه دوم تعلیم رانندگیم بود که مربی م رو به مادرم -که مجبور بود پشت ماشین بنشیند- گفت که خانم دخترتون خیلی دست فرمونش خوبه. حتمن براش ماشین بگیرید. و خیلی زودتر از آنکه تصور بشود کنار آموزش مقررات رانندگی، لم دادن یک وری روی صندلی و دور زدن یک دستی -با کف دست- را بهم آموزش داد. مامان و بابا علت "دست-فرمان" بی نظیر دخترشان را دوچرخه سواری های بی انتهای سالهای کودکی تشخیص دادند و این شد که من تقریبا از روزی که گواهی نامه گرفتم پشت ماشین-نشین شدم. اعتراف میکنم که تا بیست و یکی- دوسالگی، لایی کشیدن در بزرگراه های تهران یکی از تفریحات مورد علاقه ام بود. البته برای جلوگیری از مطبوعاتی شدن و ممنوع شدن احتمالی، این تفریح محدود به مواقعی بود که تنها رانندگی کنم. و فکر میکنم تنها کسی که تا حدی شاهد هنرنمایی های اینجانب درین زمینه بوده، خواهرم باشد. و بیشک معلم موسیقی اش که یکروز به خانه مان تلفن زد و به پدرم گزارش داد که "رعنا خانم را در بزرگراه دیدم که خیلی خطرناک رانندگی میکرد. خواستم درجریان باشید." که البته پدرم بعد از قطع کردن گوشی با کامنت "مردک دیوانه ست" موضوع را فیصله داد. چرا که من خیلی زود در خانواده و فامیل به عنوان راننده ای "مورد اعتماد" شناخته شده بودم. تاجایی که پسردایی ام که یکسال از من بزرگتر بود و هنوز اجازه رانندگی کردن بدون همراهی "یک راننده مطمئن" را نداشت، میتوانست با همراهی من از ماشین پدرش استفاده کند.
با اینکه بیشتر از دو سال از آخرین بار که رانندگی کردم میگذرد، و اگر با هرسال عدم استفاده از خودرو، ده درصد از "مهارت های رانندگی" انسان کاهش یابد، هنوز مطمئن بودم که برای راندن کامیونک سفید، از دوستم واجد شرایط بهتری هستم. متاسفانه یا خوشبختانه آدمها در زندگی باید به دو دسته قوانین احترام بگذارند. قوانین رسمی، و قوانین وجدانی. رانندگی بدون گواهینامه معتبر در هر کشور، خلاف قوانین راهنمایی و رانندگی ست. اما ازآنجا که وجدان مرز نمیشناسد ورژن وجدانی قانون رانندگی می شود "رانندگی بدون مهارت های لازم برای داشتن گواهینامه، مخالف قانون است". من گواهینامه نداشتم و داشتم. درحالیکه دوستم گواهینامه داشت و نداشت. براساس قوانین راهنمایی و رانندگی او واجد شرایط رانندگی بود و براساس قوانین وجدانی، ادامه رانندگی اش جنایت بالقوه علیه تمام حاضرین در جاده پاریس-لیون، شامل من و خودش محسوب میشد. تمام مدت سفر دچار این کشمکش درونی بودم که آیا باید از رانندگی متوقفش کنم و خودم فرمان را بدست بگیرم؟ یا باید بگذارم جوامع مدنی بهای ناکارآمدی قوانینشان را بپردازند، حتی اگر به قیمت جان من و دوستم تمام میشد؟ و خب فکر میکنم بعد از روی هم -رفت و برگشت- دوازده ساعتی که طی دوروز گذشته در ماشین سپری کردیم، حالا قادرم یک پایان نامه با موضوع "مشروعیت قوانین بشری" بنویسم. در نهایت من در موارد خیلی جزئی مثل پارک کردن، یا از پارک درآمدن، یا دور زدن در کوچه های خیلی باریک و خیلی شیب دار و خیلی پیج واپیچ لیون برای یافتن جای پارک، از قوانین وجدانی م پیروی کردم. اما قریب به یازده ساعت و سی دقیقه، بر قوانین راهنمایی و رانندگی گردن نهادم. که در نتیجه آن میتوانم مقاله ای تحت عنوان "نکات رانندگی برای نو-آموزان" منتشر کنم که درینجا به بیان یکی دو موردش بسنده میکنم: 

شش. در سرپایینی هایی با شیب تند، یا سطوح لغزنده همیشه با "دنده سنگین" برانید. رانندگی با دنده سنگین کنترل ماشین را ساده تر میکند. 
هفت. قبل از هر پیچ، از دنده معکوس استفاده کرده و سرعت ماشین را کم کنید. بخصوص اگر در خیابانهای باریک و شیبدار رانندگی میکنید و بخصوص اگر ماشینهای پارک شده در دوطرف، امکان دید کافی را برایتان ازبین برده اند. 


روز اول بالاخره تمام شد. یکی از طولانی ترین روزهای عمرمان بود. بخصوص بخش نهایی یافتن جای پارک، به اندازه کل سفر استرس زا و خسته کننده بود. آغاز سفر در روز دوم برای من خیلی سخت تر از بار اول بود. چون اینبار میدانستم دارم با پای خودم وارد چه بازی هولناکی می شوم. خوشحال بودم که در چندماه اخیر بیشتر دوستان نزدیکم را دیده ام. و ناراحت بودم که خواهرم را از عید تا به اینطرف ندیده ام. سعی کردم روی لحظه متمرکز باشم. سوار شدم و کمربندم را بستم و سفر آغاز شد. فکر میکنم علی رغم سعی فراوان من، دوستم متوجه استرسم شده بود. بالاخره از شهر خارج شدیم و وارد جاده شدیم. بعد از ده دقیقه متوجه شدم که دوستم بطرز مشهودی پیشرفت کرده. ماشین به ندرت از لاین خودمان منحرف می شد و تعداد دنده عوض کردن های اضافی بطور چشم گیری کمتر شده بود. فکر میکنم مهارتهای رانندگی اش داشت کم کم باز میگشت. و در نهایت من در بخش هایی از سفر که جاده پهن و خلوت بود و باران نمیبارید، توانستم اندکی کتاب بخوانم و یادداشت هایی برای این پست بردارم. و از دیدن مناظر اطراف واقعن لذت ببرم.

هشت. بی شک تنها راه آموختن، یا باز-آموختن رانندگی، "اعتماد" و "تمرین" است. اما این تمرین باید تنها و تنها در موسسات آموزش رانندگی و تحت نظر مربی اینکار صورت پذیرد.


مامان از هجده تا بیست و شش سالگی -قبل از ازدواج- تنها راننده خانه شان بود و نه تنها در راه دانشگاه، بلکه هرجایی که یک خانواده ممکن است بروند پشت فرمان مینشست. بعد از ازدواجش تا سی و هشت سالگی که از بابا جدا شدیم تقریبا هیچ وقت رانندگی نکرد. وقتی بعد از ده سال دوباره باید رانندگی را از سرمیگرفت، چند جلسه تعلیمی در آموزشگاه ثبت نام کرد. این کار مامان بارها مورد انتقاد دوستان و آشنایان قرار گرفته بود که آدمی که گواهینامه دارد کلاس آموزشی نمیرود و بهتر نیست که بجای پول ریختن توی جیب این "پدرسوخته ها"، مامان چند روز در کوچه-پس کوچه های اطراف با همراهی بابا رانندگی کند تا آمادگی لازم را بدست آورد؟ مامان هم هربار جواب میداد که "من نه تنها در قبال جان خودم و این بچه ها(من و خواهرم) مسئولم، بلکه در قبال جان عزیزان مردم که سرنشینهای ماشینهای دیگر و عابران پیاده هستند هم مسئولم." و اضافه میکرد که " مشکل من ترس نیست که با بودن شوهرم برطرف شود. میخواهم مورد تایید یک کارشناس این امر قرار بگیرم که مطمئن باشم که من، به عنوان یک شهروند وظیفه خودم را بدرستی انجام دادم و ازین به بعدش را هم توکل به خدا." با خواندن این خاطره میتوانید تصور کنید که در خانواده ما رانندگی بدون گواهنینامه مثل لخت ظاهر شدن در خیابان است. و ازجمله مواردی ست که قوانین رسمی و وجدانی در موردش با دقت و وسواس ویژه اجرا میشود. البته احتمالن علت این وسواس تصادف سالهای جوانی داییم باشد که خانواده مادرم ازش به عنوان "آن تصادف لعنتی" یاد میکنند.

نه. با وجود تمام احترامی که برای شوفرهای عزیز قائلم، اما به قول مامان "رانندگی هنر نیست". و بلد نبودنش هم "بی هنری" نیست. پس از سطح مهارتهای رانندگی مان خوشنود یا خجالت زده نباشیم. 

و اما آن تصادف لعنتی.
دایی ام با ماشین به دبیرستان می رفت و این اشرافی گری قانون-مدارانه را مدیون سالهای متوالی رفوزه شدنش بود که سن قانونی برای رانندگی را در دبیرستان پیدا کرده بود. یک بعد از ظهر ایام امتحانات، یکی از بچه ها میفهمد که کارتش را خانه جاگذاشته و بدون کارت قطعن از دادن امتحان محروم میشود. خانه شان در یکی از جنوبی ترین محله های تهران بوده و با وقت باقیمانده امکان نداشت بتواند کارتش را بیاورد. دایی من پیشنهاد میکند که با ماشین، سریع بروند و کارت پسر را بیاورند. ماشین دایی یک شورلت قدیمی سنگین بود. نزدیک خانه پسر، ترمز ماشین خالی میکند. شورلت قدیمی بزرگ را تصور کنید، بدون ترمز، در کوچه پس کوچه های باریک جنوب تهران. در نهایت در یک کوچه بن بست، دایی م تصمیم میگیرد که ماشین را به در دولنگه ته کوچه بزند تا متوقف شود و قضیه تمام شود. همان لحظه یک دختر بچه نه ساله در خانه را باز میکند و بین ماشین و در له می شود. دختر را به بیمارستان الف میبرند. معلوم میشود که در جا مرده بوده و دایی ام  به جرم "قتل غیرعمد" روانه زندان می شود تا یک سال دیگر هم رفوزه شود. و پدربزرگ مادربزرگم پی مادر این دختر برای دادن دیه و گرفتن رضایت. مادربزرگم بارها از زبان مادر دختر نقل قول کرده که "شما پولدارها ماشین میخرین میندازین زیر پای بچه هاتون، که بچه های ما بدبخت ها رو بکشن. الهی که داغ جوونت رو ببینی." در نهایت دایی از زندان آزاد می شود.
پانزده سال بعد، داییم در سن سی و چهارسالگی و درحالی که دو دختر کوچک داشت، سرطان میگیرد و در یکی از بیمارستان های خصوصی تهران بستری می شود. بعد از چندین ماه درد وحشتناک، یک روز وقتی مادربزرگ به بیمارستان می رود با تخت خالی روبرو می شود و هراسان از پرستارها می پرسد بچه ام کجاست؟ میگویند "برای انجایم یک آزمایش، همین یک ساعت پیش منقل شد به بیمارستان الف" که بیمارستان دولتی و دانشگاهی بود. و درنهایت وقتی مادربزرگم به بیمارستان الف میرسد که جنازه داییم را از همان دری که پانزده سال پیش جنازه دختر بچه بیرون آمده بود، بیرون می آورند. 
.
و در نهایت.
ده. بر تمام رانندگان حرفه ای که اوقات فراغت خود را با لایی کشیدن در بزرگراه ها میگذرانند، واجب است که یک بار کنار دست یک راننده ناشی بنشینند تا بدانند که حرکتهای تمام رانندگانی که آنها "عاقل و محافظه کار" میدانند، براحتی قابل پیش بینی نیست. و یک خطای کوچک از یک راننده مبتدی ممکن است به راحتی تمام محاسبات حرفه ای شان را برباد داده، و به تصادفی مرگبار ختم شود. 
.

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۲

من میروم دامن کشان

مثل سیبی که در هوا صد چرخ بزند بودم. کم کم انگار پایم دارد میرسد زمین. اما جای اشتباهی دارم فرود می آیم. یعنی کمی آنطرف تر، یا اینطرف تر بود بهتر بود. اما بالاخره فرود فرود است. از چرخیدن خسته شده بودم. راستش هنوز هم مطمئن نیستم می شود اینجا فرود آمد. حتی مطمئن نیستم اگر بشود، بالاخره فرود می آیم یا باز دقیقه آخر گازش را میگیرم به سمت آسمان. 
.
بعد. این را مینویسم که فردا روز که زانوی غم بغل کردم یادم بیافتد که از فکر فرود قند در دلم آب میشد.
بعدتر. میدانم همچنان بد و شلخته و نامفهوم مینویسم. ببخشید.
بعدترش. اینجا هوا خیلی خوب است و من بالاخره باید خوشحالی م را با کسی قسمت کنم. با شما قسمت میکنم. هوا بیست درجه. آخر ماه اکتبر. کی باورش میشد؟ بهی برگرد! 
.

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

احساس بی وزنی میکنم. تا به حال به فضا سفر کرده اید؟ من هم نکرده ام. سوال بیخودی بود. طور دیگری میپرسم. میتوانید تصور کنید فشار هوا از رویتان و زیرتان و کلن از همه جاتان برداشته شود؟ یک جوری که از فرم بیافتید. پخش شوید در جاهای خالی از هوا. فضانوردان البته لباسهای سختی دارند که در فرم آدمیزاد حفظشان کند. کاش منم داشتم. ندارم. دورو اطرافم البته خالی نیست، اما شما بگو لباس احرام. همانطور ول. بدون شکل. آویزان. خودمم پهن شده ام. کاش پهن شده بودم روی یک زمینی. پخش شدم توی آسمان. چرا؟ کارم تمام شده. یعنی با اتمام کارآموزی م، رسمن درسم به پایان رسید. هفته اول خیلی شاد و خرم چمدان برداشتم رفتم برلین. بعد که برگشتم اما، خانه فضا شده بود.
مدت ها بود اینطور بیست و چهارساعتم دست خودم نبوده. اینطور بی پایان. اینطور مردد. اینطور تنها. میدانید؟ مثل ماهی از دست خودم لیز میخورم. روزها می آیند و میروند و من هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر فرو می روم. در فکر. در هپروت. در تردید. کاش میتوانستم به خودم قول بدهم ازینجا به بعد زندگی م را متمرکز بمانم. که یک راهی را انتخاب کنم و چشم هایم را روی بقیه راه ها ببندم. نمیتوانم. به هر انتخابی که نزدیک میشوم، هر تصمیمی که میخواهم بگیرم، یک تصمیم دیگر از آن پشت میدرخشد. باید یک بازی کامپیوتری طراحی کنم براساس زندگی م. یک صفحه سفید باز شود وسطش نوشته شه باشد: "تصمیم" بعد نشانگر موس مثل یک دست باشد. یک صدایی بگوید تصمیم زیر را بگیرید. بعد شما خیلی خانم و متین دست را روی "تصمیم" تنظیم میکنید اما به محض اینکه میخواهید کلیک کنید تصمیم مربوطه محو شده، و از اقصی نقاط صفحه "تصمیم" های تازه وارد می شوند. و شما اندکی فکر میکنید و یک "تصمیم" دیگر را نشان میکنید و بسویش پیش میروید، اما باز تصمیم قبل از اتخاذ محو میشود و بجایش از زمین و آسمان میجوشد. مشکل اینجاست که نمیدانم این بازی چطور تمام میشود. احتمالن اینقدر باید تقلا کنم تا زمان تمام شود. البته فاکتور دیگری هم هست که قبل از زمان ممکن است تمام شود و آن پول است. البته زمان و پول به هم وابسته هم هستند. یعنی هرچه زمان بیشتر بگذرد پول بیشتر تمام میشود. و به همین ترتیب. 
احساس میکنم باید این پست را همینجا تمام کنم. چرا؟ نمیدانم.
.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

درخت های تبریزیِ سقف اتاق من

وقتی خانه پدریمان را خریدیم ده سالم بود و اولین بار بود که صفت "کلنگی" را میشنیدم. مامان و بابا اعتقاد داشتند خانه ما به همراه تمام خانه های این طرف کوچه و خیلی از خانه های آن طرف کوچه کلنگی هستند. وقتی پرسیدم "کلنگی یعنی چه" مامان گفت "یعنی قدیمی". باز پرسیدم "قدیمی چه ربطی به کلنگ دارد؟" توضیح داد "یعنی باید کلنگ گذاشت زیرش و خرابش کرد." حالا هجده سال از آن روز میگذرد و هنوز هیچ کلنگی پای خانه های این طرف کوچه گذاشته نشده چرا که شهرداری مجوز ساخت نمیدهد. 
عموی پدرم چشم روشنی خانه کلنگی امیرآبادمان یک لوستر آورد. عمو نزدیک ترین تصویری بود که به پدربزرگم داشتم. پدربزرگم را جز یکی دو صحنه یادم نمیآید. باباعزیز صدایش میکردیم. پیرمردی که لهجه داشت و نصف بدنش فلج بود و مامان را عاروس صدا میکرد. پیرمردی که زود مرد. عمو هم مثل باباعزیز لهجه داشت و ریش هایش وقت رو بوسی زبر بود. شبیه باباعزیز بود و به همین دلیل ساده دوستش داشتم.
میشود تصور کرد لوستری که عمو از دهات اطراف کرج خریده باشد با سلیقه مامان جور درنیاید. یکی دو سالی لوستر بلوری با زلم زیمبوهای سبز کمرنگ و ستاره های براق از سقف انباری مان آویزان بود و هربار نرده بان یا میز اتو را لازم داشتیم لوستر مکافات میشد. یک روز مامان تصمیم گرفت که لوستر را ببخشد برود.
من دوازده-سیزده سالم بود و مثل همه دوازده-سیزده ساله ها اتاق کوچک و دنجم، گوشه محبوب دنیایم بود. چهار دیواری ای که طعم دور "استقلال" میداد. از رنگ نور اتاق گرفته تا کاغذ دیواری و فرش و روتختی را با عشق و وسواس انتخاب کرده بودم. به لوستر که حالا جلوی در خروجی سالن روی زمین بود خیره شدم. جزئیاتی که بخاطر بعد ارتفاع از چشمم دور مانده بود حالا پررنگ تر میشد و تصمیم مامان را برای رد کردنش بیشتر درک میکردم. اما تصویر عمو از جلوی چشمم دور نمیشد، وقتی از پله های حیاط بالا میآمد و این حجم سبز بلورین زیر کیسه پلاستیک تلو میخورد و جرینگ جرینگ میکرد.
به مامان گفتم که من این لوستر را میخواهم. درست یادم نیست اما فکر میکنم نزدیک به ده سال لوستر عمو از سقف اتاقم آویزان بود و هربار چشمم بهش میافتاد یادم می آمد که در باغجات اطراف کرج، پیرمرد ریزنقشی زندگی میکند که عمیقن دوستش دارم. دوست داشتن عمو برایم احساس بکری بود. عموها و پدربزرگ مادری م را هم خیلی دوست داشتم اما به دلایل متفاوت. چون خوش اخلاق و خوش مشرب و شیک و تحصیل کرده بودند. چون همیشه بوی عطر و ادکلن میدادند و کروات داشتند و روی عصاهای چوبی زیبا تکیه میزدند. چون دنیا دیده بودند و حس میکردم حتی اگر با تمام قوا زندگی م را بدوم نمیتوانم جایی برسم که آنها هستند. اما علاقه ام به عمو عجیب بود. پیرمردی که با چهره عبوس روی زمین سرد خانه بزرگ و همیشه تاریکشان مینشست و با لهجه ای حرف می زد که من حتی یک کلمه هم نمیفهمیدم. 
دو طرف جاده خاکی باریکی که به قبر باباعزیز ختم میشد پر از درختهای تبریزی بلند بود. درخت هایی که چهارفصل سال با تنه های نحیف اما استوار تا دل آسمان قد کشیده بودند. چهره خشن و عبوس عمو بوی طبیعت میداد. جثه اش نحیف و ریز بود اما نگاهش مثل درخت های تبریزی بلند و سرسخت بود. و من در تمام آن سالها هربار که به لوستر سبزرنگ اتاقم نگاه کردم تابش پرزحمت خورشید را دیدم از بین شاخه های بلند درخت های تبریزی. 
.

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۲

بدخوابی

ساعت شش صبح است. یک ساعت پیش با صدای کوبیده شدن پنجره بیدار شدم. جایش کنار شوفاژ بود. حرارتش زده بود بالا. پنجره ها را باز کرده بود اما کافی ش نبود. لول می زد و میرفت و میآمد. شبها با یک عالمه لباس میخوابد. نمیفهمم چرا. من در سرد ترین شبهای سال با یک شورت و یک بلوز نازک گشاد میخوابم. با بیشتر ازین خوابم نمیبرد. درهرصورت من نمیتوانم بهش بگویم شبها لخت بخوابد. میتوانم خودم لخت باشم و او هی کج برود راست بیاید پتو را بکشد رویم. که البته کلافه ام نمیکند. هوا طوری نیست که آدم با پتو گرمش شود. تازه اگر گرمم شد میتوانم بیاندازمش کنار و او باز بکشد رویم. اینبار اینقدر گرمش بود که پولیورش را در آورد انداخت آن طرف. من همین که به شلوارش نگاه میکردم از گرما پرپر میشدم. گفتم میخوای تشک را بیاندازیم روی زمین بخوابیم؟ از شوفاژ دور باشی؟ گفت میخواهد. همین کار را کردیم. خواب از سر جفتمان پریده بود. یا من اینطور فکر میکردم. حالا که صدای خروپفش در اتاق پخش است میبینم انگار خواب از سر من پریده بود فقط. گفت گرسنه است. در نقش دوست دختر مهربان رفتم از آشپزخانه برایش آجیل آوردم. خواب که از سرم میپرد توی تختخواب بند نمیشوم. بلند شد پشت سر من آمد آشپزخانه. من با ظرف پر از آجیل برگشتم توی اتاق و رفتم بخوابم. نمیدانم چه خورد بالاخره. آمد کنارم دراز کشید. باز پولیورش را پوشید. گفتم خفه می شوی. گفت نمیشود. گرمش نبود دیگر. از پشت بغلم کرد. دلم میخواست همانجا بخوابم. اما آلرژی شروع شد. یکی دو دقیقه تحمل کردم. نمیشد. بلند شدم به قرص خوردن. منتظر بود برگردم دراز بکشم. گفتم که نمیتوانم و دارم خفه می شوم. شارژر لپتاپم را زد به برق و گرفت خوابید. تا همین حالا که بیدار شد و سراغم را گرفت. و من همین طور که بسته سوم دستمال کاغذی جیبی را باز میکردم بهش گفتم که هنوز خوب نیستم و میتواند بخوابد. او فکر میکند چون تشک را گذاشتیم روی زمین و گردوخاک بلند شد آلرژی م برگشت. من فکر میکنم چون در ساعت گرده افشانی درختها پنجره را باز کردیم. قرص دوم را خوردم. آجیل ها را تمام کردم. بسته سوم دستمال جیبی هم تمام شد. توی جایش غلت میزند. دست میکشد روی انگشت های پایم. فکر میکنم فردا شب که برگردم پاریس دلم برای بغلش تنگ می شود. می روم که دراز بکشم و بقیه فین فین را همانجا ادامه دهم. 
.