سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲

یک سخنرانی یکبار گوش میدادم، میگفت در جوامع پیشرفته چون فرصت رشد برابر برای شهروندان وجود دارد، یا ما مردم گمان میکنیم که وجود دارد، انسانها عدم موفقیت های کاری شان را شخصی میگیرند. یعنی بخودشان میگیرند. خودشان و تنها خودشان را مسئول میدانند. درعوض در کشورهای درحال توسعه، مسئول عدم موفقیتشان را ناکارآمدی سیستم، پارتی بازی و بی قانونی قلمداد میکنند. انگار بار مسئولیت موفق شدن، یا نشدن بردوش غول سیاهی بنام "نابرابری های اجتماعی" ست. که این زندگی را راحت تر، و استرس را کمتر میکند. بعله. برخلاف تصور خیلی از انسانها، استرس زندگی در کشورهای درهم برهم کمتر است. 
من بشخصه با مهاجرت سرزنشگر درونم بیدار شده. قبل ازین انسان موفقی بودم که البته علت موفقیتم را شانس خوب میدانستم. الان اسمش را میگذارم شانس. آن روزها میگذاشتم قسمت. یا نمیدانم چه. اما مطمئن بودم طرف هر کاری بخواهم بروم، راحت و بی دردسر پیش میرود. من البته "تلاش" میکردم. اما همه مان میدانیم که در ایران "تلاش" کردن برای موفقیت کافی نیست. یا دلمان میخواهد فکر کنیم کافی نیست. و خب موفقیت تنها بر پایه تلاش و بدون پارتی و بدون به درو دیوار کوفتن، معمولن با مسائل ماورائی تفسیر میشود. آن سالها در بخش توضیحات همین وبلاگ نوشته بودم "کسی آن بالا دوست دارد مرا". که خب حالا هرچه از خودم میپرسم چه تخم دوزرده ای مگر برای "بالا" کرده بودم که باید "مرا" دوست داشته باشد، به نتیجه نمیرسم. مامان و بابا اعتقاد داشتند چون من انسان خوبی هستم و برای هیچ کس جز خوبی نمیخواهم، اتفاق های خوب برایم پیش میآید. نمیدانم انگار این خوب بودن و خوبی خواستن اثرش را بیرون از ایران از دست میدهد. البته نمیتوانم بگویم برایم اتفاقات خوب پیش نمی آید، اما با هزار برابر استرس و ده برابر تلاش. ایران که بودم همیشه در مقایسه با هم سن و سالها یا همکلاسی هایم از زندگی جلو بودم! اینجا در مقایسه باید بگویم فرسنگ ها از زندگی عقبم. و هرچند میدانیم که "زندگی مسابقه نیست"، اما این تغییر سخت است. اینکه از بین هم کلاسی ها آخرین نفری باشم که کارآموزی پیدا میکند و آخرین نفری باشم احتمالن که کار پیدا میکند. خوشحالم که لااقل به لطف فوق لیسانس مهندسی، در پاس کردن درس های مدیریت دانشجوی میانکشی بودم و هیچ وقت خط آفساید را رد نکردم. اما در ارائه کردن پروژه ها و کنفرانس ها بالای سن، یک سروگردن از بقیه کمتر بودم و همیشه نتیجه این بود "کار عالی، اما ارائه ضعیف، نمره متوسط".
حالا بعد از دوسال و نیم، اگر ازم بپرسند مهاجرت چطور تغییرت داده میتوانم بجز "دوازده کیلو چاقم کرده" که سرراست ترین شکل "نمیدانم" یست که میشناسم، اضافه کنم که سعه صدرم را از دست داده ام. در مقابل زندگی، در مقابل خودم. در مقابل دستاوردها و عدم دستآوردها. که سرزنشگر درونم بیدار شده، رشد کرده. از من بزرگتر و قوی تر. مثل یک غده سرطانی. که دارد درسته میبلعتم. بعله. 
.

۱ نظر:

sina گفت...

in postet ro ke khundam ye lahze hes kardam man neveshtam ... :)