یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

درخت های تبریزیِ سقف اتاق من

وقتی خانه پدریمان را خریدیم ده سالم بود و اولین بار بود که صفت "کلنگی" را میشنیدم. مامان و بابا اعتقاد داشتند خانه ما به همراه تمام خانه های این طرف کوچه و خیلی از خانه های آن طرف کوچه کلنگی هستند. وقتی پرسیدم "کلنگی یعنی چه" مامان گفت "یعنی قدیمی". باز پرسیدم "قدیمی چه ربطی به کلنگ دارد؟" توضیح داد "یعنی باید کلنگ گذاشت زیرش و خرابش کرد." حالا هجده سال از آن روز میگذرد و هنوز هیچ کلنگی پای خانه های این طرف کوچه گذاشته نشده چرا که شهرداری مجوز ساخت نمیدهد. 
عموی پدرم چشم روشنی خانه کلنگی امیرآبادمان یک لوستر آورد. عمو نزدیک ترین تصویری بود که به پدربزرگم داشتم. پدربزرگم را جز یکی دو صحنه یادم نمیآید. باباعزیز صدایش میکردیم. پیرمردی که لهجه داشت و نصف بدنش فلج بود و مامان را عاروس صدا میکرد. پیرمردی که زود مرد. عمو هم مثل باباعزیز لهجه داشت و ریش هایش وقت رو بوسی زبر بود. شبیه باباعزیز بود و به همین دلیل ساده دوستش داشتم.
میشود تصور کرد لوستری که عمو از دهات اطراف کرج خریده باشد با سلیقه مامان جور درنیاید. یکی دو سالی لوستر بلوری با زلم زیمبوهای سبز کمرنگ و ستاره های براق از سقف انباری مان آویزان بود و هربار نرده بان یا میز اتو را لازم داشتیم لوستر مکافات میشد. یک روز مامان تصمیم گرفت که لوستر را ببخشد برود.
من دوازده-سیزده سالم بود و مثل همه دوازده-سیزده ساله ها اتاق کوچک و دنجم، گوشه محبوب دنیایم بود. چهار دیواری ای که طعم دور "استقلال" میداد. از رنگ نور اتاق گرفته تا کاغذ دیواری و فرش و روتختی را با عشق و وسواس انتخاب کرده بودم. به لوستر که حالا جلوی در خروجی سالن روی زمین بود خیره شدم. جزئیاتی که بخاطر بعد ارتفاع از چشمم دور مانده بود حالا پررنگ تر میشد و تصمیم مامان را برای رد کردنش بیشتر درک میکردم. اما تصویر عمو از جلوی چشمم دور نمیشد، وقتی از پله های حیاط بالا میآمد و این حجم سبز بلورین زیر کیسه پلاستیک تلو میخورد و جرینگ جرینگ میکرد.
به مامان گفتم که من این لوستر را میخواهم. درست یادم نیست اما فکر میکنم نزدیک به ده سال لوستر عمو از سقف اتاقم آویزان بود و هربار چشمم بهش میافتاد یادم می آمد که در باغجات اطراف کرج، پیرمرد ریزنقشی زندگی میکند که عمیقن دوستش دارم. دوست داشتن عمو برایم احساس بکری بود. عموها و پدربزرگ مادری م را هم خیلی دوست داشتم اما به دلایل متفاوت. چون خوش اخلاق و خوش مشرب و شیک و تحصیل کرده بودند. چون همیشه بوی عطر و ادکلن میدادند و کروات داشتند و روی عصاهای چوبی زیبا تکیه میزدند. چون دنیا دیده بودند و حس میکردم حتی اگر با تمام قوا زندگی م را بدوم نمیتوانم جایی برسم که آنها هستند. اما علاقه ام به عمو عجیب بود. پیرمردی که با چهره عبوس روی زمین سرد خانه بزرگ و همیشه تاریکشان مینشست و با لهجه ای حرف می زد که من حتی یک کلمه هم نمیفهمیدم. 
دو طرف جاده خاکی باریکی که به قبر باباعزیز ختم میشد پر از درختهای تبریزی بلند بود. درخت هایی که چهارفصل سال با تنه های نحیف اما استوار تا دل آسمان قد کشیده بودند. چهره خشن و عبوس عمو بوی طبیعت میداد. جثه اش نحیف و ریز بود اما نگاهش مثل درخت های تبریزی بلند و سرسخت بود. و من در تمام آن سالها هربار که به لوستر سبزرنگ اتاقم نگاه کردم تابش پرزحمت خورشید را دیدم از بین شاخه های بلند درخت های تبریزی. 
.

۱ نظر:

مهدی گفت...

بسیار زیبا
عالی
مرسی که درکم میکنی
و ممنون بخاطر دست پخت عالی و همیشه آماده سر صحنه :)