چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

داستان زبان

اعتمادبه نفس کاذبی دارم در زبان انگلیسی و اعتماد به نفس له ی در فرانسه. کتاب فرانسه که می خوانم هی بخودم میگویم خاک برسرت تو داری هیچی نمیفهمی. هیچی. اصلن برای چه میخوانی؟ دیشب یک کتاب انگلیسی برداشتم. هفده صفحه از داستان را خواندم اما دریغ از یک خط که فهمیده باشم. دایره لغات انگلیسی م فقط برای متون مهندسی و تجارت جواب می دهد انگار.  بدون هیچ اغراقی می توانم بگویم میزان درکم از داستان فرانسه از داستان انگلیسی کمتر نیست اگر بیشتر نباشد. از دیشب هی برای خودم تکرار میکنم که بیست و هفت سالت است و یک داستان انگلیسی نمیتوانی بخوانی حتی. 
نمیدانم. شاید هم به وسواس من در خواندن داستان برمیگردد. میدانید، آخر نویسنده بدبخت در انتخاب تک تک آن کلمه هایی که ما فله ای از روی سرشان رد میشویم چون بلدشان نیستیم، فکر کرده. فیلم نیست که. داستان است. یک فضایی دارد می سازد که تمام ش در کلمه اسیر است. بله. داستان ها در کلمات اسیرند و اگر نتوانیم کلماتشان را بفهمیم انگار داستان را نخوانده ایم. 
ترسم از این است که این ناتوانی در خواندن داستان، باز سرم بدهد به سمت خواندن کتابهای مدیریت و بازاریابی و تجارت، که متاسفانه بسیار هم برایم جذابند. و همین طور ذره ذره تبدیل بشوم به یکی از زنان کاری که در داستان دیشب از روی دست هایشان شناخته می شدند. بی که بتوانم بفهمم آخر داستان زنان کار چطور تمام می شود. 
.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

دختری در آستانه ازدواج

امروز تلاش های نافرجامی داشتم برای پختن عدس پلو. دو سه ماهی بود غذا نپخته بودم. کیک و میوه و سالاد و نون و پنیر، ته تهش خوراک عدس و املت بود. حوصله ش را نداشتم. کلن حالم خوب نبود و هنوز هم نیست فکر کنم. فنرم بدجوری دررفته در زندگی. ول شدم از همه طرف. زمین زیرپایم مدام سرم میدهد. کلی پست ناله و ضجه داشتم برای وبلاگم که منتشر نکردم چرا که کمکی بهم نمیکرد. هزاربار آرزو کردم بابای بزرگ مهربانم اینجا بود مرا ازین گره کورهایی که درش گیر کرده بودم میکشید بیرون. نبود اما. بالاخره گلیمم را با چنگ و دندان و یاری همسایگان از آب کشیدم بیرون البته. تا اینجاش خوب است. بدی ش این است که حالم هنوز مثل قبل است. انگار از غرق شدن نجات پیدا کردم اما له و خسته و کبود کنار ساحل افتاده باشم و جفت چشم هام را بدوزم به آسمان فقط. میدانید، خودم را جمع نمیتوانم کنم. بدجوری شده. میدانم که باید بگویم یک دو سه بلند شوم. نمیتوانم. هرشب خواب خانه امیرآبادمان را میبینم. اغلب خواب میبینم مامانم خانه نیست. این وسط آخه مامان باهام قهر کرده بود. یک مدلی که حتی حاضر نبود تلفنم را جواب بدهد. این دیگر چیزی بود که نمیتوانتستم هندل کنم. واقعن نمیتوانستم. هی به خودم میگفتم این از وضع زندگی م اینجا، تهران هم که دیگر جایم نیست. بروم بمیرم پس. جای مطمئنی برای مردن نداشتم البته و همین است که زنده ماندم و همه اش رد شد. حالا هم از ترسم نمیتوانم به زندگی عادی برگردم. میترسم باز همه چیز در چشم برهم زدنی برود روی هوا و من اینبار دیگر انرژی نداشته باشم. این است که طی یک اقدام احمقانه قصد کردم ازدواج کنم. این درحالی ست که تا یک ماه پیش گنگ ترین سوالی که در مغزم داشتم از زندگی این بود که چه میشود آدمها باهم ازدواج می کنند. یعنی هرچه فکر میکردم نمی فهمیدم چرا آدم باید دلش بخواهد زن کسی باشد. یعنی چه مرحله ای از عشق است که دیگر همینطوری جواب نمیدهد و خلاصه. حالا دارم اینجا می نویسم که شما مرا ازین اقدام منصرف کنید. نه اینکه ازدواج کردن صرفن بد باشد. اما برای منی که اولن در رابطه محکم سفت و کفتی نیستم، تازه تا یک ماه پیش خودم را فرسنگ ها دور از چنین پدیده اجتماعی میدیدم این تصمیم واقعن احمقانه است. اما مثل همه کارهای احمقانه ای که آدم در زندگی انجام میدهد چون نمیتواند خودش را متوقف کند، دارم خیلی نرم نرمک به سمتش پیش میروم. بدی ش این است که تقریبا همه آدمهای اطراف تشویقم میکنند. تا به حال فقط دونفر از دوستانم گفتند که دیوانه نشو. که از همین رسانه عمومی ازشان تشکر میکنم هرچند یکی شان فارسی نمیفهمد. 
.

جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۱

گوشه امن روشن من

خیلی دلم میخواهد در کشور دیگری جز فرانسه هم زندگی کنم تا ببینم آیا زندگی اینجا بسیار سخت است یا تنها زیستن در هرجایی همینقدر سخت است یا من بسیار لوس و ناتوانم یا چه. اما فعلن که جای دیگری زندگی نکرده ام بنظرم انجام هرکاری در فرانسه بسیار سخت و غیرممکن است و درین یک سال به اندازه ده سال قبل ترش خسته شده ام و هیچ کاری م را هم آنطور که فکر کرده بودم نتوانستم پیش ببرم. شاید هم ریشه همه مشکلاتم در ندانستن زبان است که همه کارها را برایم غیرممکن می کند. درهرصورت، پیدا کردن کار در رستوران هم از باقی کارها مثتنی نبود. یک ماه تابستان بیکار بودم و تصمیم گرفته بودم در رستوران کار کنم که یعنی پول بیاندوزم تا تعطیلات کریسمس بروم مکزیک. میدانم که هیچ گاه نخواهم توانست تعطیلات بروم مکزیک چون بلیط مکزیک گران است و من بشدت بی پولم و آلردی تا خرخره به بانک مقروضم و کار پیدا کردن در رستوران هم آنقدر طول کشید که دیگر تعطیلات دارد تمام میشود. درنهایت اما در یک رستوران نسبتا کلاسیک فرانسوی کار پیدا کردم. بیشتر ازینکه ایرانی بودنم برایشان عجیب باشد مهندس بودنم برایشان عجیب بود. گفتند که دانشجوهایی که در رستوران کار می کنند معمولن دانشجوهای رشته هنر هستند. بنظر من هنر همانقدر به رستوران بی ربط است که مهندسی. در هرصورت بهشان اطمینان دادم که من یک مهندس تیپیک نیستم و میتوانند مطمئن باشند مهندسی م لطمه ای به کارم نخواهد زد. سرگارسن مان مرد فوق العاده ای ست. می توانم بگویم یکی از جذاب ترین و باهوش ترین و با معلومات ترین آدم هایی ست که اینجا دیده ام. استعداد فوق العاده ای هم در یادگیری زبان های خارجی دارد. دلش میخواهد عربی هم یاد بگیرد و کاملن واقف است که عربی با فارسی فرق دارد. من اولین ایرانی ای هستم که می بیند اما تصوری که از ایران دارد خیلی به واقعیت نزدیک است. بنظرم آدم های باهوش کمتر تحت تاثیر مدیا قرار میگیرند. من خیلی موجود ساده لوح مدیا پرستی هستم شخصن که کمتر فکر جمعی را زیر سوال میبرم. برای همین خیلی تحسین میکنم آدم هایی را که راه های باریک رسیدن به حقیقت را پیدا می کنند. بماند.
حقیقت این است که کارکردن در رستوران بطرز عجیبی با روحیه من سازگار است. می دانم که در مقایسه با باقی گارسن ها کمی تنبل و ولو و البته لال هستم. اما ازاینکه همه چیز تمیز و مرتب و منظم و زیباست واقعن لذت میبرم. گاهی که توریست ها هنگام رد شدن، از میزهای بیرون عکس میگیرند خیلی شعف و غرور درونمان موج میزند. واقعن میزند ها. انگار مهمترین کار دنیا را انجام داده ایم.
در رستوران که هستم زن درونم خیلی خوشبخت است. اینکه زیبا و باوقار و با لبخند میزها را بچینی، یا بشقاب ها را جمع کنی یا گیلاس های بسیار شکننده را با دقت و وسواس خشک کنی طوری که هیچ ردی از قطره آبی رویش نباشد. سختی ش درین است که تمام کارها به دقت، ظرافت، سرعت و لبخند همزمان نیازمند است. یعنی نباید در دقت غرق شد و از سرعت جاماند یا برعکس. مثلن اینکه با سرعت چهار تا گیلاس را در یک سینی پر کنی و ارتفاع مایع در هرچهار گیلاس دقیقن یکسان باشد. یا همان خشک کردن گیلاس ها کاری ست که با سرعت زیادی انجام میشود. چرا که همیشه یکی دو مدل گیلاس هست که به اندازه کافی نداریم و باید هی بدهیم آشپزخانه بشورد بیاوریم تندتند برق بیاندازیم. اما اگر شما مرا در حال خشک کردن لیوان ها نگاه کنید، تنها چیزی که نمی بینید عجله است چون دقت و ظرافت توی چشم ترند. 
رستورانمان یک رستوران دریایی ست و از آنجایی که دایره لغات فرانسوی من در دریا بسیار محدود است قرار براین شد که من مسئول بار باشم. حالا من را در بار تصور کنید درحالیکه حتی بلد نیستم در یک بطری مشروب را باز کنم. بماند به اسم این همه بطری و استان محل استخراجشان که تعیین کننده نوع گیلاس مناسب برای هر نوشیدنی ست. سرگارسن مهربان با صبر و حوصله دو ساعت صبح علی الطلوع برایم کلاس آموزشی گذاشت و نتیجه اینکه با شراب و شامپاین کمتر مشکل دارم. فقط نمی فهمم چرا باید شانصد مدل ودکا وجود داشته باشد در زندگی. به جایش عاشق قهوه درست کردنم. خیلی آسان نازی ست. اصلن همین که میشنوم یک نفر دارد قهوه سفارش می دهد جشنواره می شوم. تا گارسن برگردد و بخواهد به من بگوید دوتا قهوه فلان آماده کن من آماده کرده ام. سرگارسن خیلی ازین سرعتعمل  خوشش می آید و من خوشم می آید خوشحالش کنم. مثل این بچه های خنگ خودشیرین دبستانی که عاشق معلم هایشان ند، من عاشق سرگارسنمان هستم. چیز دیگری که خوشحالش میکند لهجه ام است. خصوصن وقتی یکی از مشتریان هلک هلک از جایش بلند می شود می آید دم بار و از من میپرسد شما اهل کجا هستی؛ سرگارسن بسیار به خودش افتخار می کند که پدیده آفرینی کرده و یک ایرانی برای بارش دست و پا کرده. بعد فکر کنید شبها سالن کمی تاریک است و بار گوشه سالن است و یک چراغ پرنور بالاسر من روشن است. درست است که من از بچگی دوست داشتم مرکز توجه جمع باشم، اما درین گرمای هوا ترجیح می دادم لامپی بالای سرم روشن نباشد. البته لامپ قطعن برای نمایش دادن مسئول بار نیست بلکه برای این است که لیوان ها را بگیری جلویش ببینی یک وقت خدای نکرده لک نباشند. لیز خیلی روی لیوان ها حساس است و این حرص من را درمی آورد اما کاری ش نمی شود کرد. 
لحظه ای که بسیار دوست میدارم شب دیر است که تمام مشتری ها رفته اند و رستوران خیلی یکهو در سکوت فرو می رود و یکی مان شمع ها را خاموش می کند و میزها را جمع می کند، یکی دارد لیوان ها را برق می اندازد و نفر سوم هم دستمال های فردا را آماده می کند. لیز زیر لب آواز می خواند. سرگارسن با لیز حرف می زند. از زندگی و آدم ها و مسافرها و گاهی بین جمله هاش به لیز یادآوری می کند که صدای خوبی دارد. من در این ساعات در خلسه ای از خستگی فرو می روم و به حرف های سرگارسن و آواز لیز گوش میکنم و فکر می کنم فرانسه قشنگ ترین زبان دنیاست. 
 سرگارسن اعتقاد دارد که من انسان معاشرتی ای هستم و روحیه گارسنی دارم. می گوید مهمترین اصل در کار ما این است که بتوانی به آدم های غریبه لبخند بزنی و لبخندت مصنوعی نباشد. بعد از دو روز بهم گفت که دلش می خواهد با من قرارداد دائم ببندد. رستوران ما رستوران زنجیره ای خوبی ست که با گارسن هایش قرارداد دائم می بندد وگرنه اینجا هم مثل ایران کارفرماها سعی دارند از قرارداد دائم فرار کنند و چیزی که فراوان است گارسن پاره وقت. تازه قرارداد دائم میدانید یعنی چه؟ یعنی همان که من بعد از درسم قرار است خودم را به تکه های مساوی تقسیم کنم به امید اینکه گیرم بیاید و آخرش هم گیرم نیاید و ناچار شوم بساطم را جمع کنم برگردم ایران. یعنی همان که اگر داشته باشی بعدش اقامت ت سه سوت درست می شود. قرارداد دائم یعنی این و وقتی سرگارسن گفت میخواهم باهات قرارداد دائم ببندم، من در افسوس عمیقی فرو رفتم. یک لحظه فکر کردم شاید باید مدرسه را رها کنم و گارسن شوم. اما در نهایت جواب دادم که من ده روز فقط می توانم باشم و بعدش مدرسه م شروع می شود. و این شد که سرگارسن گفت ترجیح می دهد این ده روز را هم با کسی کار کند که بتواند بیشتر بماند و درنهایت با اندوه و افسوس به رستوران و قرارداد دائم خداحافظ گفتم. 
.

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

دختری با ظرف های کوچک دردار

رفته بودم برای خانه آنا خرید کنم. آخر من یک ماه در خانه آنا اقامت داشتم درحالی که خودش خانه نبود. بعد خب آدم هرچه هم سعی کند به اندوخته های موجود در خانه کاری نداشته باشد نمی شود. آن هم من. که اصولن هیچ اندوخته ای در خانه ام یافت نمیشود هیچ وقت. کلن من تا نوک دماغم را بیشتر نمیبینم در زندگی. این است که هرگاه سرزده به خانه من بیایید می توانید مطمئن باشید که گرسنه میمانید. هیچ چیز برای روز مبادا نگه نمیدارم. نه خوراکی. نه پول. نه حتی هیچ آدمی. برای من روز مبادا همین حالاست. آنا؟ برعکس من است. در آشپزخانه اش یک عالم ظرف های پلاستیکی دردار کوچک دارد که در هرکدام را باز می کنی از ذوق و هیجان دلت میخواهد جیغ بکشی. درین نیم وجب یخچال فریزر خانه اش حتی نان بربری هم پیدا می شود. دیگرشما تصور کنید. من ایران هم که بودم نان بربری در فریزرم نداشتم. یعنی به فریزر رفتن نمی کشید. درجا بلعیده میشد.  یک ظرف کوچک دردار هم در یخچالش پیدا کردم پر از بادام هندی. نه ازین بادام هندی های اینجا ها. مال ایران بود. هی هرروز در یخچال را باز میکردم و به بادام هندی ها نگاه می کردم و بین خوردن و اندوختن مردد می ماندم. می دانستم که نباید بخورم اما هربار یک بادام میگذاشتم دهنم. فقط یکی. یعنی  من در خانه آنا روزی یکدانه بادام هندی خوردم که در نهایت با خوردن سی بادام در همان روز اول برابری می کرد و بهتر این بود که خودم را زجرکش نمیکردم. 
میدانید، من اگر مرد بودم دلم میخواست زنم مثل آنا باشد. ازین زن های آرام و ناز و مرتب که برخانه سوارند. که حواسشان هست رنگ مایع ظرف شویی و دست شویی و حوله و همه یکی باشد مثلن . حقیقت این است که همین نکات کوچک بظاهر بی اهمیت به آدم آرامش می دهد. احساس می کنی در جایی زندگی می کنی که کسی بهش فکر کرده. یک نفر حواسش به همه چیز بوده. در خانه من اگر زندگی کنی حس میکنی هیچ وقت هیچ کس حواش به هیچی نبوده. حتی روزهایی که در اوج خانه داری هستم هنوز نوک دماغی ام. افق دیدم حداکثر تا وعده غذایی فردا پیش میرود. حقیقت این است که در من زن شلخته ی سربه هوایی هست که متاسفانه دوستش دارم و رهایش نمیکنم.  
اما باید با آنا در مورد سلیقه اش در خرید چیپس جدن صحبت کنم. اصلن من از اساس با چیپسی که اینطور دانه دانه روی هم چیده شده باشد مشکل دارم. چیپس که نباید اینقدر مرتب باشد. نیمی از لذت چیپس خوردن به همان روح بی نظمی که در طبیعتش هست برمیگردد. باقی ش هم به کیسه دریده شده زیرش. بعد هم چیپس هرچه شفاف تر بهتر. چیپس های توی قوطی هم ماتند، هم خیلی منظمِ یک اندازه ی چیده شده. تازه قوطی را نمی شود درید. میدانید؟ من خیلی عاشق چیپس هستم. عود همیشه مرا بخاطر این خصلت سرزنش میکرد. عقیده داشت چیپس خوردن به جنگل ها آسیب می رساند. بار اول که خیلی جدی و روشنفکرانه داشت عقایدش را با یک جهان سومی بی فکر بی دانش مطرح میکرد، سرم را مثل همیشه الکی تکان دادم که یعنی برایم مهم نیست. بار بعد که باز با اصرار توضیح داد که تو داری جنگل ها را میخوری دقیق شدم دیدم دارم سیب زمینی می خورم فقط. اما باز وارد بحث نشدم. چون اگر حتی به احتمال یک درصد هم ثابت میشد که چیپس خوردن به جنگل ها آسیب میرساند، ناچار میشدم مادامی که درآن خانه زندگی می کنم از جنگل ها پاسداری کنم. اما بنظرم خوب نیست یک انگ بشر دوستانه، محیط زیست دوستانه یا اخلاقیات دوستانه روی تمام اعمال و علایق و سلایق مان بچسبانیم و آنهایی را که مثل ما فکر نمی کنند موذب و بیچاره کنیم. تکبیر. 

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۱

از شوش تا پاریس

کلید خانه جدیدم را تحویل گرفتم بالاخره. اولین گزینه ای بود که داشتم و می دانم که خیلی با بهترین گزینه فاصله دارد. همیشه همین بوده ام در زندگی. هیچ وقت هیچ کاری را به بهترین نحو ممکن انجام ندادم. معمولن خوب شروع می کنم اما یک جایی میرسد که فنرم در میرود و تا بیخ گلو در استرس غوطه ور میشوم. بعد به خودم میگویم بدرک. خودم مهم ترم. نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم خودم مهمترم و به یک تصمیم شتابزده تن میدهم. درهرصورت قراردادم را نوشتم و درحال حاضر قصد دارم کم کم یک سال و نیم درین خانه بمانم. دیروز در محله جدیدم قدم می زدم. به هرچیزی و هرجایی شباهت دارد بجز پاریس. شبیه ترین فضایی که در ذهنم پیدا میکنم کوچه پس کوچه های شهر شوش است. از هر ده نفر چهارنفر عرب، چهارنفر سیاه پوست، دو نفر آسیایی یعنی چشم بادامی هستند. رویت انسان فرانسوی درین محله مایه تعجب است. رویت انسان خوش تیپ هم مایه تعجب است. همین طور که در خیابان راه میروی مردها بهت میگویند ماشاالله، سیاه پوستها میگویند خوشگلم و بقیه حرف ها را هم نمیفهمم یعنی چه. خیلی وقت بود کسی در خیابان تکه بارم نکرده بود. در محله قبلی م برعکس، تنها خارجی من بودم و سرایه دارهای خانه ها. در چند قدمی برج ایفل و در اشرافی ترین محله شهر سکونت داشتم. راستش را بخواهید محله محبوبم نبود. ازین اشرافی نشین هایی بود که آدم هاش روی ابرها راه میروند. خیلی چهارچوب دار و خیلی پرهای گنده روی کلاه ها و ازین فضاهای لوس. محله های محبوبم طرف های خانه بهی و الی ست. پاریسِ کامل. روح زنده و شاد و شلوغی که یک شهر باید داشته باشد را دارد. آدم ها آرام و جوان و شادند.
عجیبش این است که با تمام توصیفاتی که کردم طی اولین پیاده روی اطراف خانه از محله جدید اصلن بدم نیامد. راستش احساس می کنم کمتر برایم غریبه است. انگار خم و چمش بیشتر دستم باشد. فعلن که مغازه های خنزر پنزر فروشی ش خیلی سرگرمم می کند، قوری های فلزی گل من گلی پیدا کردم پنج یورو. چای صاف کن و هزار و یک جور وسیله آشپزی و خانه تعمیرکنی بسیار ارزان. کلن همه چیز دم دست و ارزان است. سوپرمارکت هایش برایم جاذبه توریستی محسوب میشوند. گوشت غیرحلال که اصلن جزو گزینه ها نیست، به مناسبت ماه رمضان روی تمام درو دیوار برنامه های تخفیف ویژه نصب شده. تازه همه جا پر از خرما و نخود است. نمیدانم چرا اما در فرانسه نخود را به عنوان قوت غالب عرب ها میشناسند. بعد درین محل هر مغازه ای که میروی یک ردیف بلندبالا حبوبات چیده اند که با نخود شروع شده به نخود هم ختم می شود. هزارمدل خرما هم دارند که متاسفانه هیچ کدامش رطب ایرانی خودمان نیست. بعد یک ردیف بلندبالا هم شیرینی های عجیب و واقعن خوشمزه افریقایی در تمام مغازه ها هست. انواع اقسام شور و ترشی و زیتون و چه و چه هم پیدا میشود. خلاصه شبیه محله های سنتی یکی از شهرستان جات دور افتاده ایران است. کلن احساس می کنم اگر بتوانم یک سال درین محل زندگی کنم بعدش حتمن گرگ خواهم شد و خب انسان گرگ بودن را به بره بودن ترجیح می دهد. هیچ برنامه ای هم برای صرفن چپیدن در خانه بیست و چهارمتری م ندارم. از حالا هیجان دارم که راه بیافتم در خیابان های شوش و مغازه ها و بارهای جدید تازه کشف کنم. از خانه ام بخواهم بگویم، این است که روح خانه ندارد. بجایش تا بخواهید روح راحت طلبی دارد. در حقیقت یک اتاق در یک مجتمع مسکونی دانشجویی ست. زندگی درین مجتمع ها هرچند بسیار راحت است، اما آدم را از بافت شهر جدا می کند که زیاد خوب نیست. یعنی آدم در یک همچین مجتمعی زندگی کند هیچ فرقی ندارد که در پاریس باشد یا لندن یا بلژیک یا مکزیک یا کلمبیا. اما راستش را بخواهید با روح راحت طلب من بدجور سازگاری دارد. این را در سفر لیون فهمیدم که بعد از مهاجرت اولین اقامتم در هتل بود و از شادی دچار انبساط روحی شده بودم که با خیال راحت میریزم و میپاشم و کثیف می کنم و یک نفر هست که بیاید تمیز کند. یعنی عصرها صورتم را روی بالش سفید می مالیدم و نگران نبودم الان ریملم روبالشی را سیاه می کند و اینها. همانجا در لیون آرزو کرده بودم بجای خانه در جایی مثل هتل زندگی میکردم و این است که حالا با انتخاب این خانه به یکی از آرزوهام جامه عمل پوشاندم. 
.
بعد: امروز در پاریس یکساله شدم :)
.