کلید خانه جدیدم را تحویل گرفتم بالاخره. اولین گزینه ای بود که داشتم و می دانم که خیلی با بهترین گزینه فاصله دارد. همیشه همین بوده ام در زندگی. هیچ وقت هیچ کاری را به بهترین نحو ممکن انجام ندادم. معمولن خوب شروع می کنم اما یک جایی میرسد که فنرم در میرود و تا بیخ گلو در استرس غوطه ور میشوم. بعد به خودم میگویم بدرک. خودم مهم ترم. نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم خودم مهمترم و به یک تصمیم شتابزده تن میدهم. درهرصورت قراردادم را نوشتم و درحال حاضر قصد دارم کم کم یک سال و نیم درین خانه بمانم. دیروز در محله جدیدم قدم می زدم. به هرچیزی و هرجایی شباهت دارد بجز پاریس. شبیه ترین فضایی که در ذهنم پیدا میکنم کوچه پس کوچه های شهر شوش است. از هر ده نفر چهارنفر عرب، چهارنفر سیاه پوست، دو نفر آسیایی یعنی چشم بادامی هستند. رویت انسان فرانسوی درین محله مایه تعجب است. رویت انسان خوش تیپ هم مایه تعجب است. همین طور که در خیابان راه میروی مردها بهت میگویند ماشاالله، سیاه پوستها میگویند خوشگلم و بقیه حرف ها را هم نمیفهمم یعنی چه. خیلی وقت بود کسی در خیابان تکه بارم نکرده بود. در محله قبلی م برعکس، تنها خارجی من بودم و سرایه دارهای خانه ها. در چند قدمی برج ایفل و در اشرافی ترین محله شهر سکونت داشتم. راستش را بخواهید محله محبوبم نبود. ازین اشرافی نشین هایی بود که آدم هاش روی ابرها راه میروند. خیلی چهارچوب دار و خیلی پرهای گنده روی کلاه ها و ازین فضاهای لوس. محله های محبوبم طرف های خانه بهی و الی ست. پاریسِ کامل. روح زنده و شاد و شلوغی که یک شهر باید داشته باشد را دارد. آدم ها آرام و جوان و شادند.
عجیبش این است که با تمام توصیفاتی که کردم طی اولین پیاده روی اطراف خانه از محله جدید اصلن بدم نیامد. راستش احساس می کنم کمتر برایم غریبه است. انگار خم و چمش بیشتر دستم باشد. فعلن که مغازه های خنزر پنزر فروشی ش خیلی سرگرمم می کند، قوری های فلزی گل من گلی پیدا کردم پنج یورو. چای صاف کن و هزار و یک جور وسیله آشپزی و خانه تعمیرکنی بسیار ارزان. کلن همه چیز دم دست و ارزان است. سوپرمارکت هایش برایم جاذبه توریستی محسوب میشوند. گوشت غیرحلال که اصلن جزو گزینه ها نیست، به مناسبت ماه رمضان روی تمام درو دیوار برنامه های تخفیف ویژه نصب شده. تازه همه جا پر از خرما و نخود است. نمیدانم چرا اما در فرانسه نخود را به عنوان قوت غالب عرب ها میشناسند. بعد درین محل هر مغازه ای که میروی یک ردیف بلندبالا حبوبات چیده اند که با نخود شروع شده به نخود هم ختم می شود. هزارمدل خرما هم دارند که متاسفانه هیچ کدامش رطب ایرانی خودمان نیست. بعد یک ردیف بلندبالا هم شیرینی های عجیب و واقعن خوشمزه افریقایی در تمام مغازه ها هست. انواع اقسام شور و ترشی و زیتون و چه و چه هم پیدا میشود. خلاصه شبیه محله های سنتی یکی از شهرستان جات دور افتاده ایران است. کلن احساس می کنم اگر بتوانم یک سال درین محل زندگی کنم بعدش حتمن گرگ خواهم شد و خب انسان گرگ بودن را به بره بودن ترجیح می دهد. هیچ برنامه ای هم برای صرفن چپیدن در خانه بیست و چهارمتری م ندارم. از حالا هیجان دارم که راه بیافتم در خیابان های شوش و مغازه ها و بارهای جدید تازه کشف کنم. از خانه ام بخواهم بگویم، این است که روح خانه ندارد. بجایش تا بخواهید روح راحت طلبی دارد. در حقیقت یک اتاق در یک مجتمع مسکونی دانشجویی ست. زندگی درین مجتمع ها هرچند بسیار راحت است، اما آدم را از بافت شهر جدا می کند که زیاد خوب نیست. یعنی آدم در یک همچین مجتمعی زندگی کند هیچ فرقی ندارد که در پاریس باشد یا لندن یا بلژیک یا مکزیک یا کلمبیا. اما راستش را بخواهید با روح راحت طلب من بدجور سازگاری دارد. این را در سفر لیون فهمیدم که بعد از مهاجرت اولین اقامتم در هتل بود و از شادی دچار انبساط روحی شده بودم که با خیال راحت میریزم و میپاشم و کثیف می کنم و یک نفر هست که بیاید تمیز کند. یعنی عصرها صورتم را روی بالش سفید می مالیدم و نگران نبودم الان ریملم روبالشی را سیاه می کند و اینها. همانجا در لیون آرزو کرده بودم بجای خانه در جایی مثل هتل زندگی میکردم و این است که حالا با انتخاب این خانه به یکی از آرزوهام جامه عمل پوشاندم.
.
بعد: امروز در پاریس یکساله شدم :)
.
۱ نظر:
تو برنامه ی بلند مدتم هست حتما پاریس بیام، میگن شباش عاشقانه است
ارسال یک نظر