چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

Soleil, soleil de mon pays perdu*

*آفتاب، آفتاب سرزمین من گم شده..

هیچ آسمانی اینقدر گلویم را نفشرده بود تا به حال.. هیچ آسمانی.. هیچ ابری.. هیچ غروبی.. هیچ حقیقتی.. هی در خیابان های خیس پاریس راه رفتم.. تنها.. هی باران بارید.. هی اشک ریختم.. دلم طاقچه اتاقم را می خواست.. اما همخانه جدید را که آدم نمی تواند بغل کند اشک بریزد.. چه می فهمد او اصلن.. عود هم حتی اگر هنوز بود نمی فهمید.. هی فرش لاکی خانه قدیمی مادربزرگ.. دفتر بی خط و مدادرنگی های نوک تیزمان.. یک نفاشی را دوتایی با هم رنگ می کردیم.. من از خط می زدم بیرون همیشه.. او هیچ وقت.. چند سال قبل بود؟ بیست سال؟ بیشتر.. یک بعد از ظهر آن روزها چه کش می آمد.. آفتاب چه گرم و قشنگ پهن می شد روی دفترمان، روی دم موشی موهای لختش.. روی همان فرش لاکی قرمز که تنها شاهد این همه سال هاست.. که شک ندارم هنوز دست های حالا فرسوده تر مادر بزرگ بعد از هر وعده غذا به امتداد سفره رویش به دنبال خرده نان می گردد.. مادر بزرگ مانده و فرش زمینه لاکی.. نه آفتابی.. نه آن همه عشق که با آفتاب پهن می شد روی زندگی همه مان.. نه آن همه خوشبختی که باورش کرده بودیم.. نه هیچ بعد از ظهری که کش بیاید.. بعدتر.. بعدتر که بزرگتر شدیم.. زیرزمین تاریک و نمور، بخشی از دنیای قشنگمان را دزدید.. می نشستیم روبروی هم ، او گریه می کرد، من هم از گریه او گریه می کردم. بی که بفهمم چرا، مثل خیلی کارهایی که بعدتر..هی که بزرگتر شدیم، هی زندگی چنگ زد یک تکه از خوشبختی مان را دزدید.. چیزی نمانده حالا دیگر.. حالا فرش زمینه لاکی توی کماست انگار.. ما؟ ما پرت شدیم گوشه های دور دنیا.. عاشق روزهای ابری.. آفتاب که می تابد روی مو و سرشانه های لخت و بوسه ها و عشق های بی هراس آدمها، یک چیزی چنگ می زند دلم را انگار.. یاد سرزمینی می افتم که آفتابش سال هاست گم شده.. یاد زندگی های ابری مان.. یاد دفتر نقاشی بی خط.. یاد دم موشی لخت موهاش.. یاد چال قشنگ لپ ش.. یادم می افتد هی.. که روزی که می آمدم موهام را برایم صاف کرد.. که روزی که او رفت، من نبودم اما.. که من انگار هیچ وقت نبودم.
.

بعد: صرفن غلیانات احساسی بی معنی. با عرض پوزش از خوانندگان عزیز!
* Enrico Macias


۳ نظر:

Ehsan گفت...

"هذا شقشقة هدرت ثم قرت!"
از خطابه امام علی در کوفه
و اولین جمله کتاب هبوط در کویر،دکتر شریعتی
:)

R A N A گفت...

یعنی چی احسان؟

sarah گفت...

excellent