چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱

دیشب در خانه ما چه گذشت


ساعت چهار و نیم صبح است. یک ساعت پیش با صدای مهیبی از خواب بیدار شدم. انگار میز هال با تمام وسایل رویش برگشته باشد زمین. نیم خیز شدم و شروع کردم به داد کشیدن که اندرینا! اندرینا! منتظر بودم که یک صدایی ازش دربیاید و من داد بکشم که نترس. من آمدم. اگر دو نفر در خانه باشند بعد یکی شان نیمه شب با صدای مهیب برخورد یک نفر با میز از خواب بیدار شود، صدا طبعن باید مربوط به آن یکی باشد دیگر. این تحلیلی بود که یک ساعت پیش در مغزم کردم که باز و اینبار بلند تر داد کشیدم: اندرینا، اندرینا! هیچ جوابی نیامد. یا اگر من در این اتاق با بمب هم منفجر شوم اندرینا هیچگاه در آن اتاق از خواب بیدار نخواهد شد، یا پیش از آنکه من بیدار شوم او مرده بود. شاید هم چیزی یا کسی را دیده و از ترس جرئت نطق کشیدن نداشت. در این لحظه از حالت نیم خیز انصراف داده، پتو را تا گردنم کشیدم بالا. هیچ وقت نفهمیدم چرا پتو به آدم احساس امنیت می دهد. سعی کردم یک دور همه چیز را مرور کنم. صدای مهیب برخورد خیلی نزدیکی آمد و همین و دیگر هیچ. اندرینا نمی توانست بر اثر صدا مرده باشد. چرا که صدا خیلی نزدیک بود و چطور است که در آن صدای مهیب به این نزدیکی هیچ اثری از صدای اندرینا نبود؟ آدم آنقدرها هم بی صدا نمی تواند بمیرد دیگر. دادی، فریادی، ناله ای. نه؟ صدای نفسی، جان کندنی لااقل، چه می دانم. هیچ اثری از وجود هیچ آدمی در تصادف نبود. پس یا اصلن آدمی درکار نبوده، که خب بدون وجود آدم میز چطور می تواند برگردد زمین؟ و یا اگر بوده اولن نمرده، چون صدای مردن نیامد؛ دومن حواسش بوده که هیچ صدایی ایجاد نکند. و کسی که اندرینا نباشد و نیمه شب تاریک درهال باشد و سعی کند صدایی تولید نکند را ما اصولن دزد می نامیم. خب اگر دزد الان در چند قدمی من باشد باید چکار کنم؟ ستون فقراتم از ترس تیر کشید. سرگیجه و تهوع جلوی تحلیل های بیشتر را گرفت. برای بار سوم داد کشیدم: اندرینا! اندرینا! اینبار هیچ تحلیلی پشتش نبود. لابد امیدوار بودم دزد بترسد و خودش خانه را ترک کند. اما نمی دانستم که آیا دزد با صدای من بیشتر می ترسید یا من با صدای دزد. ساکت شدم که ترس را از صدایم نخواند. اگر می فهمید بیشتر از او ترسیده ام کارم تمام بود. همیشه ترسنده بازنده است. کسی درمغزم فریاد می کشید: غش نکن. غش نکن. احتمالن صدای خودم را داشتم از ضمیر ناخودآگاه. نگاهم در اتاق چرخید و چشمم به در نیمه باز حمام افتاد. نمی دانم قبلتر نوشتم یا نه، اما حمام این خانه در اتاق من است. فکر کردم بروم لامپ دستی کوچکی که به جای چراغ سوخته حمام گذاشتیم کف زمین بردارم و از میله فلزی ش جای چماق استفاده کنم و بروم به جنگ اژدها. توان ترسیدنم تمام شده بود دیگر. حاضر بودم هرکاری کنم که این وضع بیش از این کش نیاید. خیز برداشتم و چند لحظه تامل کردم به امید اینکه سرگیجه ام کم شود. کلن تامل در زندگی خیلی مفید است. لابد اندرینا هم الان داشت در گوشه ای از این خانه تامل می کرد. این پیغام را هم قریب به یقین ضمیر ناخودآگاه فرستاده بود که احتمال مردن اندرینا کمرنگ شود. یادم افتاد آخرین جمله هایی که بهم گفت درست همینجا بود. لای در نیمه باز حمام ایستاده بود و چیزی راجع به دوش می گفت. همین دیشب بود. چشم هاش برق قشنگی می زد. راستش را بخواهید برق چشم هاش هیچ نشانی از مرگ نزدیکش نداشت. بیشتر برق شادی از یک اکتشاف جدید بود. یک چسب کارتنی هم در دستش بود. آهان یادم آمد. می گفت بالاخره موفق شد دوش را بچسباند به دیوار. آخر حمام ما مثل حمام های معمولی نیست. یک وان سفید بزرگ است که روی لبه بالاییش قریب به پنجاه مدل شامپو و لوسیون و کوفت و زهرمار چیده شده که بخشی ش متعلق به من و اندریناست و بقیه اش صاحب خاصی ندارد. بعد یک دوش دستی هم داریم که داخل وان ول است. بی هیچ وسیله ای که به دیوار نگهش دارد. دِرِل کاشی سوراخ کن هم نداریم که یک گیره بگیریم بکوبیم به دیوار دوش رویش بایستد. اندرینای نازنین. چقدر سعی کرد که این خانه را جای بهتری کند برای زندگی. نمی دانست زیاد وقت زندگی نداریم. یک گیره خریده بود که با بادکش می چسبید به کاشی. اما کاشی های حمام ما طوری بود که بادکش بهش نمی چسبید. دیشب داشت راجع به همین ها حرف می زد. که چسب زده روی کاشی ها و بادکش گیره را روی چسب چسبانده و دوش را رویش سوار کرده. یکبار دیگر و با دقت بیشتری صدای مهیب تصادف را با خودم مرور کردم. اینبار مرکز صدا از هال به حمام تغییر پیدا کرد. البته از نقطه ای که تخت من در اتاق واقع شده هال و حمام سی درجه بیشتر اختلاف مکان ندارند. سرگیجه ام بهتر شد. از تخت آمدم پایین و پاورچین رفتم داخل حمام . خم شدم و چراغ دستی را روشن کردم. بله. دوش و گیره و هر پنجاه تا شامپو و لوسیون وسط وان بود. یک مرتبه انگار تمام ترس و درد ستون فقرات و سرگیجه و تهوع جایشان را به خستگی دادند. پشت زانوهام می لرزید. نشستم کف حمام و چراغ دستی را خاموش کردم و چهار دست و پا برگشتم به تخت. بعد خودم را کش آوردم و از جعبه چوبی بالای تختم یک شکلات برداشتم. از خارج بیشتر از همه جعبه های فانتزی شکلاتش را دوست دارم. شکلات را گذاشتم در دهانم و فکر کردم همیشه اولین فرضیه درست ترین است. اگر من در این اتاق با بمب هم منفجر شوم اندرینا در آن اتاق از خواب بیدار نخواهد شد. 
.

۹ نظر:

سلیمه گفت...

عالی بود :)
هم کلی ترسیدم و هم کلی خندیدم.

R A N A گفت...

سلیمه هنوز حالم بده! تا هفت صبح خوابم نبرد اصن.. خیلی فجیع بود

مرجان . در جستجوی خویشتن . گفت...

واقعا جای ترس داشته...

دانیال گفت...

فکر کن ما داریم خونه رو جمع می کنیم و قراره فردا همه چی کارتن شده باشن و الان (یعنی 10 و نیم شب) نشستیم و وبلاگ شما را می خونیم و کلی خندیدیم (ما یعنی من و عیال)

نکته کمی مربوط: فاطمه نصفه شبهایی که خواب بد می بینه و میترسه بنده رو بیدار می کنه تا بره دستشویی

طلایه گفت...

من نخندیدم البته، چون می‌دونم که واقعا ترسیدی:(

R A N A گفت...

دانیال: تا به حال به ذهنم نرسیده بود شوهر به این دردها هم می خوره، الان انگیزه ازدواجم دو برابر شد
طلایه: اوهوم. تو می دونی فقط. :*
مرجان: ب ع ل ه. داشت

فروغ گفت...

رعناااااااااا
فوق العاده بود

آیلر گفت...

دقیقا مشابه همین برای من هم اتفاق افتاده. نصف شب با صدای مهیبی از خواب پریدیم. همه خونه رو گشتیم همه چیز سر جاش بود. دیگه داشتیم از وجود جن مطمئن می شدیم که تصادفی یه سر به حمام زدیم و دیدیم کل سیستم فرو ریخته.

R A N A گفت...

ای بابا، چه درد مشترکیه! ;)