دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

ماجراهای خانه ما

انسان کولونی-زی ای هستم من. درحال حاضر باز سه نفر در خانه زندگی می کنیم و هر سه مان خیلی خوشحالیم. یک مدلی که اوقات فراغتی برای هیچ کدام مان باقی نمی ماند. یا دوستِ یکی مان آمده مهمان داریم، یا یکی مان یک کار مهمی دارد همه داریم بهش کمک می کنیم، یا داریم با هم غذا می پزیم یا تمیز می کنیم یا کارهای دیگر. هزارتا پست درفت شده دارم از ماجراهای این روزهام که همه را در این پست خلاصه می کنم.
می دانید، هرچه با آدم های بیشتری زندگی می کنم می بینم عود اصلن انسان راحتی نبود برای زندگی. بعله. عود از خانه مان رفته در شهر تولوس با یازده نفر دیگر در یک خانه زندگی کند. هیچ تصوری از خانه ی چهارده خوابه ندارم! بماند. حالا دو هفته ای می شود که دیوید اینجاست. کمی بیشتر از عود در همه کارهام دخالت می کند. اما دخالت هاش را دوست دارد آدم. یعنی تعجب می کنم که چرا دارد الان نظر می دهد، اما اذیت نمی شوم. دخالت هایی مثل دیرت نشود، شال گردن یادت نرود، عینک آفتابی، چتر، دستکش، چرا نمی خوابی؟ چرا بیدار نمی شوی؟ چرا از اینجا خرید می کنی؟ چرا وقتی غش کردی یخ نذاشتند روی پیشانی ت؟ و الی آخر. از وقتی دیوید آمده سر همه قرار هایم به موقع می رسم، نه سردم می شود، نه گرمم می شود، نه بدون کلید می مانم، نه گم می شوم. و با تقریب خوبی، دیگر ظرف نمی شورم. مدلمان این طوری ست که من غذا می پزم او همه آشپزخانه را تمیز می کند. یکی از افتخارات زندگی ش این است که سه تابستان پشت سرهم خانه تمیزکن بوده. و اینکه ظرف شستن بهش آرامش می دهد. ولی خب با تقریب خوبی هیچ غذایی به جز پاستا و اسپاگتی و لازانیا بلد نیست بپزد. من خودم دختر تنبلی هستم در آشپزی. این است که یک روزدرمیان باید پاستا و اسپاگتی دیوید را بخوریم. و در بسیاری از وعده ها غذاهای سنبل منبلی که من سرهم می کنم. دیروز داشت قوانین خانه را به اندره توضیح می داد که من اگر از غذا راضی باشم همه ظرف ها را می شورم. اگر خیلی راضی باشم آشپزخانه را هم تمیز می کنم. فکر کنم تا وقتی سیب زمینی ها را پوست نکنده خرد می کنم با سیر و زنجبیل و روغن زیتون و سبزی خشک می گذارم توی فر، طرف ظرف شویی نخواهم رفت. سیب زمینی دوست دارد.
اندره. در هفته گذشته طی عملیات عجیب و غریبی به خانه آمد. شش ماه گذشته با دوست پسرش زندگی می کرد. دوماه پیش می گفت حس می کنم هی داریم از هم دور می شویم و انگار یکی از دخترهای همکلاسی ش را می بیند و خلاصه گاف های بسیار دوست پسر، سرانجام منجر به روشن شدن حقیقت شد که بعله. آقا خیانت می ورزند. اندره؟ یک بار خیلی نرم و مهربان گفته بود که ببین من حس می کنم تو داری یک غلط هایی می کنی، بیا بنشینیم راجع بهشان حرف بزنیم پیش از آنکه دیر شود. بعد پسره طبعن انکار کرده بود که عزیزم، مگر می شود؟ بعد هی بلیط کنسرت خریده بود و رستوران رفته بودند و بعد از دو روز همان آش و همان کاسه. (من هیچ وقت نمی فهمم چرا پسرها همیشه انکار می کنند؟!) اندره هم هیچ سعی نکرد ثابت کند که آی داری دروغ می گویی و اینها. بلیط خرید برای تعطیلات بیست روز رفت ونزوئلا. طبعن رفتار بی توجهانه دوست پسر ادامه داشت. اندره مستقیم برگشت خانه ما. یک ساعت بعد، از دوست پسرش اس ام اس آمد که رسیدن به خیر.من حالا بیرونم. شب هم می روم خانه دوستم فوتبال ببینیم و بعد می آیم خانه. در این صحنه تیم اسمیب متشکل از پنج نفر با هشت چمدان گنده، به خانه اندره رفته، همه وسایلش را طی یک ساعت و نیم جمع کرده، تاکسی گرفته، به خانه ما برگشتیم. یک نت برای دوست پسرش روی میز نوشت که:
سیدنی عزیز.
من رفتم.
برایت زندگی خوبی آرزو می کنم.
اندره!
دیوید تمام راه برگشت تکرار می کرد که اصلن دلم نمی خواهد همچین کاغذی از دوست دخترم دریافت کنم. می توانید حدس بزنید که وقتی سیدنی رسید خانه سیل زنگ و ایمیل و اس ام اس خودش و دوستانش سرازیر شد. قیامتی بود. اندره گریه می کرد، دیوید بال بال می زد. من؟ این یکی را بغل کن. با آن یکی حرف بزن. رابطه دو ساله را این مدلی تمام کردن خیلی حرف است به نظرم. بدون هیچ گله، بدون هیچ دعوا، بی که هیچ قطره اشکی ش را دوست پسرش ببیند. اندره دختر بسیار باهوش و قوی ایست کلن. اولین کسی بود در کل صد و بیست نفرمان که کارآموزی پیدا کرد. این را من یادم نبود البته. اگرم یادم بود به شخصیت قوی ربطش نمی دادم. دیشب دیوید می گفت. راست می گفت. در این دنیا همه چیز به هم ربط دارد. از بین آن همه زنگ و اس ام س، فقط جواب تلفن پدر سیدنی را داد. پدر سیدنی گفت متاسف است که از این به بعد کمتر اندره را خواهد دید. و گفت هنوز هرکاری داشتی در فرانسه من مثل پدر خودت و این حرف ها. حلقه نامزدی ش را امروز صبح برد بفروشد. حلقه قشنگی بود.تصمیمش را گرفته. حالا اینجا زندگی می کند.
.

۵ نظر:

مرجان . در جستجوی خویشتن . گفت...

لذت میبرم از خوندن نوشته هات
حتی وقتی از غم و دلتنگی هم مینویسی خوندنت رو دوست دارم
چون خیلی ساده و واقعی مینویسی
ملموس
خوشحال میشم از آپ کردنت
:)

دانیال گفت...

جالبه! واقعا نوشته هات زیبایند...
و بامزه اینجا که خیلی هاش منو یاد خاطره های مختلفی میندازن، مثله این که منو برد به خوابگاه لیسانس...
خوش بگذره

R A N A گفت...

وای مرسی کلی!
:)

Ehsan گفت...

Great post
Good to hear about David, as well. I'm guessing he's into mindfulness techniques. Being mindful when washing the dishes or cleaning is pure bliss. Tell him he has a friend in Australia
:)

R A N A گفت...

وای احسان چه جالب. یادم نبود تو هم اینجوری هستی.. :) باشه بهش میگم