سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۱

آخرین غذای مائده

چهارزانو روی این گوشه ی تختم نشسته ام دارم خورشت فسنجان می خورم. پست هم می نویسم البته. فکر کنم نزدیک به یک سوم وعده های غذایی م را زهرمار خودم کرده باشم با نوشتن. بگذریم. سرم را که بلند می کنم، در آینه پیش از آنکه خودم را ببینم یک بادمجان می بینم وسط پیشانی م. انگار یک نفر با چماق زده باشد فرق سرم. نیمه بالای جمجمه ام درد می کند. دماغم هم حتی درد می کند. البته کسی با چماق نزده توی سرم ها. بنده با کله پرت شده ام زمین. از کجا؟ از روی توالت. گلاب به رویتان البته. بعد این مدلی هم نبوده که مستقیم بخورم زمین. من با کله خورده ام به در، درباز شده بعد با کله خورده ام زمین. حالا زیاد پیگیر نشوید که آدمی که با غش از توالت پرتاب شود بیرون چه وضعیتی دارد. زندگی ست دیگر، آدم که همیشه ترگل برگل نیست که. گاهی هم غش می کند از توالت پرت می شود بیرون. نمی دانم چقدر طور کشید تا چشم هام را باز کنم مامانم را صدا بزنم. مامانم را یک مدل جدی صدا می زدم. کار مهمی داشتم انگار. حواسم نبود غش کردم. حواسم نبود هم که ایران نیستم. هی که صدا کردم دیدم یکی از دوست هام دارد به سمتم می دود. مثل این فیلم ها بود. هی می چرخید و هی تار می شد و شفاف می شد و اینها. من تازه یادم افتاد که اوه! تهران نیستم که هیچ، پاریس هم نیستم. اینجا بوداپست است، توالت هاستل. خیلی بی انصافی ست که سفر به آن خوبی را آدم با غش توالتانه تعریف کند البته. ما لحظات بسیار خوشی را سپری کردیم. با آدم های بسیار زیاد خوبی دوست شدیم. روزهای اول حتی آفتاب بود. با یک لا پیراهن پرپرو در خیابان های پهن و قشنگ بوداپست هی قدم زدیم. هزار و شونصد تا عکس انداختیم. هی فارسی حرف زدیم روحمان شلنگ تخته انداخت. بچه های کتاب خانه معدن را دیدیم هی به خودمان گفتیم ای بابا! یادش به خیر که نمی دانستیم قرار است کجای دور دنیا پرت شویم. چه نزدیک پرت شدیم حالا. هوا که سرد شد رفتیم آب گرم. در آن استخری که بخار ازش ول می شد هوا هی چشم هامان را بستیم روی آب خوابیدیم باران صورتمان را خنک کرد. بعد چشم هامان را که باز می کردیم آن گنبدهای آجری از پشت بخارها می آمد بیرون.. اصلن یک وضعیتی ها. شب رفتیم آن باری که از سقفش دوچرخه آویزان بود، که قلیان و چای هم داشت حتی.. بدی ش این است که خوش ها می گذرند می روند. تمام می شوند یعنی. اما این بادمجان روی کله من مانده فعلن. درد بدی هم می کند. استخوان دماغم هم دارد درد می کند. کسی چه می داند شاید در را با دماغم باز کردم، با پیشانی خوردم زمین. الله اعلم! از دلایل غش اگر خواسته باشید خواب کم و خورد و نوش نامناسب و درد پریود و آخ دیگر.. آخ.
.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

:)

مرجان . در جستجوی خویشتن . گفت...

بهتر باشی عزیز

Unknown گفت...

عجب قصه ی پر افتادنی. چقدر تصویرت را دوست داشتم توی خیابان ها با پیراهن پرپرو یت. آنقدر دوست داشتم که یک لحظه دلم خواست آلبومی جلوی رویم بود و تماشایت می کردم.

Ehsan گفت...

جسارتا، این یکی "قلیان" نوشته میشه. اون یکی، "غلیان" بود...
:)
ّI hope you're feeling better