دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۴۰۳

تو در ما ادامه داری

مادربزرگم مرد. سی و پنج سال تنها زندگی کرد، بدون اینکه شکایتی داشته باشه. از زندگیش راضی بود. با برنامه های تغذیه و ورزش تلویزیون خوشحال بود. حساب پیاده روی های روزانه اش رو داشت. یک بار هم نشد مثل قربانی های بیچاره حرف بزنه. تنها شکایتی که داشت از درد دست و پا بود. تلفن که بهش میزدی، سر سی ثانیه ازت خداحافظی میکرد. همینکه بهش فکر کرده بودی، گوشی رو برداشته بودی و بهش زنگ زده بودی، براش کافی بود. همین خوشحالش میکرد و لحظه بعد میخواست بره سر زندگیش. برای خودش برنامه داشت. برنامه های ساده. رفتارش قابل پیش بینی نبود. نمیدونستی توی مراسم عروسی یا عزایی که در راهه شرکت میکنه یا نه. نمیدونستی اگر شرکت کنه، معقول رفتار میکنه یا یه الم شنگه درمیاره و آبروریزی میکنه. بسته به حال خودش رفتار میکرد. همه هرلحظه انتظار هر جور رفتاری ازش داشتند. ممکن بود بعد از یک سال ببینیش و وقتی میری جلو، بهت براق بشه و اشکت رو دربیاره. ممکن بود وقتی میری بهش سلام کنی دستتو بگیره بنشونه کنارش و هی صورتت رو نوازش کنه و با صدای آروم توی گوشت قربون و صدقه ات بره. با بابام شوخی میکردم بهش میگفتم مامانت مثل بمب ساعتیه. رو هیچیش حساب نیست. الان که نگاه میکنم، میبینم چه زندگی کاملی داشت، توی همون محدودیت و محرومیت و سادگی.

روحت شاد مامان-طاهره. چه مسیر پر پیچ و خمی رو رفتم تا بهت نزدیک بشم. از اون ملاقات های سرد چند سال یک بار توی خونه ویلایی بزرگ و خالی شروع شد، تا ملاقات آخری توی آپارتمان نقلی که بابا با خیال راحت تخمه میشکست، کیمی از سر و کولت بالا می رفت، منم دیگه نگران این نبودم که لحظه بعد چی ممکنه بگی. چون دیگه بلد بودمت. غیرقابل پیشبینی و زنده. فکر نمیکردم روزی مرگ تو رو ببینم. تویی که آخرین نفر بودی و با رفتنت، مامان باباهامون رسیدن سر خط. 

.