مغزم دوباره ابری شده. مثل دوران حاملگی که ابری ترین دوران زندگیم بودم. لازمه داشتنش هم، انسان خواب آلوده ایست که نمی تواند بخوابد. البته همینکه در خواب و بیداری عق نمی زنم ده هیچ از دوران حاملگی جلو هستم. اما بهرحال مغز-ابری بودن موقعیتی نیست که دلم بخواهد در آن باشم. روزها و شب ها سنگین می گذرند و من فقط می توانم تنم را به دنبال زندگی اینور و آنور بکشم.
فکر کردم شاید کارهایم زیادند. فکر که نکردم، کارهایم زیادند و همیشه هم زیاد بوده اند. فکر کردم شاید مغزم دیگر نمی خواهد مثل قبل سرویس بدهد. لابد سرش را کرده زیر پتو و خوابیده، خوش به حالش. من هم ناچارم از یک سری کارها دست بکشم. مراجعه های خصوصیم را که نمی توانم کم کنم، چون در حال ساختن بیزینسم هستم. آنها را نگه می دارم. حتی قرارداد تازه هم می بندم. در پروژه شرکت هم که تا وقتی استخدامم نمی توانم کمتر کار کنم. کارهای خانه و بچه را هم که، نمی توانم کم کنم. یعنی از اینکه حالا هست کمتر راه ندارد. این شد که، نوشتن را کامل کنار گذاشتم. حالا در این روز یکشنبه که نیم ساعتی وقت برای خودم دارم، دیگر پروژه ای برای نوشتن ندارم. این شد که آمدم اینجا بنویسم. این جایی که سالها تنها بهانه ام برای نوشتن بود و حالا آخرین انتخاب است.
.