شنبه، اسفند ۲۰، ۱۴۰۱

فسیل دوازده ساله

درِ سالن اپیلاسیون را که باز کردم، یک آقای میانسال در سالن انتظار نشسته بود. با چشمهای روشنش از پشت شیشه عینک به من نگاه کرد و لبخند زد. پیرایشگر، مرا که از قبل نوبت داشتم به اتاقی هدایت کرد و تا من آماده بشوم به اتاق انتظار برگشت و از آقای میانسال پرسید چه جاهایی را می خواهد وکس کند و او جواب داد اندام تناسلی، باسن و دماغ. معمولن در سالن اپیلاسیون صداهای اضافی را اصلن نمی شنوم و آدمهای دیگر را اصلن نمی بینم. اما امروز چون آن آدم دیگر مرد بود انگار یک چشم و گوش اضافه در سرم در آورده بودم و اطلاعات بی موردی که میلی هم به دانستنشان نداشتم در مغزم حک می شد. پیرایشگر که به اتاق من آمد و مشغول به کار شد من غرق در افکارم شدم. چرا دیدن این آقا در سالن اپیلاسیون باید این اندازه توجه مرا جلب کند؟ مگر نمی دانستم که مردها هم اپیلاسیون می کنند؟ مگر گمان می کردم سالن اپیلاسیونی که می آیم زنانه است؟ خیر. توجهم جلب شده بود چون این ذهن من بود که مثل ایران زنانه مردانه داشت. یعنی کی می شود که در تهران در سالن اپیلاسیون را باز کنم و یک مرد سیاه چشم و پرموی ایرانی در سالن انتظار نشسته باشد و به من لبخند بزند؟ خدای من، مچ خودم را گرفتم. درست مثل آن  خارج نشینهای فسیلی شده ام که بعد از سالها زندگی آن طرف آب، سر طناب را به کلی گم می کنند و تصویرشان از ایران، محدود به خاطرات دور و کمرنگ خودشان و تصاویر رسانه ها می شود. مثل کازین مادرم که وقتی نوجوان بودم از آلمان برای دیدار آمده بود و داشت با دقت و ظرافت ماست میوه ای را برایمان توصیف می کرد و ما باورمان نمی شد که این مرد فکر می کند ما در ایران ماست میوه ای نداریم. هرچند عمر ماست میوه ای آن روزها خیلی هم طولانی نبود، اما ما طوری از توصیفات این مسافر غریب در وطن، بهت زده شده بودیم که گویا در گهواره ماست میوه ای می خوردیم. شرط می بندم همین حالا هم صدها سالن اپیلاسیون مختلط در تهران دایر است. حالا گیرم که عمرشان خیلی طولانی نباشد. صدها سالن هم اگر نباشد، ده ها سالن که دایر است. مطمئنم که هست. وقتی مامان و بابای من که بالای شصت سال سن دارند در محله امیرآباد که بالاشهری هم به حساب نمی آید سر کوچه شان کلاس یوگای مختلط می روند، چطور حتی از ذهنم گذشت که سالن اپیلاسیون مختلط در تهران نداشته باشیم. تهران امروز همه چیز دارد. این من هستم که تهران امروز را ندارم. من هستم که پیش از شکوفایی زندگی های آزاد زیرزمینی، با این شهر وداع گفتم و خودم را از تجربه سالهای رشد و بلوغش محروم کردم. 

صدای یک پیرایشگر دیگر از بیرون اتاق می آید که آقای میانسال را به اتاق کناری من راهنمایی می کند. مطمئنم عین این صحنه، همین حالا دارد در تهران هم اتفاق می افتد، به زبان فارسی و با گرمای خوش و بش مفصل شرقی. البته براساس چیزی که من در خاطرم هست در تهران با این میزان مومی که اینجا برای یک نفر استفاده می کنند، راحت کار ده نفر را راه می اندازند. این یکی گمان نکنم هنوز عوض شده باشد. مطمئنم زنی که در تهران به جای من روی تخت دراز کشیده، به اندازه من برای رها شدن از تصویر مردی که در اتاق کناری سجده کرده تا خانم پیرایشگر موهای باسنش را بکند، تقلا نمی کند. برای او، این زندگی عادی تر است تا برای من. 

.