تحمل همه چیز برایم خیلی سخت شده است. خیلی زور میزنم که افسار خودم و زندگیم را در دستم بگیرم اما این پاندمی زورش به وضوح از من بیشتر است؛ از من و از همه کسانی که میشناسم. نمی توانم هم درست از آن بنویسم، بسکه نمیدانم کجاییم و به کجا داریم میرویم. فقط میدانم که تحملم دارد تمام میشود. وقت و بی وقت اشکهایم سرازیر میشود. هر کاری که برای جلوگیری از افسردگی بلد بودم انجام دادم، اما انگار در نهایت زورم به آن نرسید. تنها باری در زندگی است که صددرصد توانم را بکار بردم اما نشد که از این مهلکه بیرون بیایم. حالا اصلن نمیدانم باید در مطب کدام دکتر را بزنم، دکتر زنان، روانشناس، روانپزشک. مشکل اینجاست که دیگر جان ندارم. دلم میخواهد شماره اورژانس را بگیرم و با آمبولانس به دنبالم بیاییند و مرا ببرند یک جایی بستری کنند. هیچ وقت این اندازه به فروپاشی نزدیک نبوده ام. میترسم. برای خودم نه، برای دخترم میترسم.