هیچ چیز مثل غم آدمها را تنها نمیکند.همان لحظه که به شوهرم گفتم پدرش مرد، همان لحظه غم دیوار شد میانمان. هرچقدر سخت در آغوشش فشردم، هرچقدر دست و پا زدم که در غمش تنها نباشد نشد. او تنها بود و من ناتوانتر از همیشه با شکمی که هنوز زخمش درست جوش نخورده بود و نوزادی که روی تخت خوابیده بود.
او گریه میکرد و مرا که مبهوت بودم بغل میکرد، بچه را که میخندید بغل میکرد. او گریه میکرد و تنها بود. دلم میخواست دستش را بگیرم و از گرداب غم بیرون بکشم. اما مگر میشد؟ غم از هر گوشه جوانه میزد و بی رحمانه می بالید. روز بعد غم گریبانش را گرفت و کشید به خانه پدری، آن هم در روزگاری که سفر کردن هیچ گاه به این اندازه سخت نبود. اما غم زورش میچربید. هرجا لازم بود رفت، هر کار لازم بود کرد تا همراه غم شود. رفت و دیوار غم بلندتر شد. دیگر گریه هایش را هم نمیدیدم. روزی یک بار پشت دوربین به دخترمان لبخند میزد و میدانستم چقدر از این لبخند دور است. چقدر از ما دور است و چقدر دلش میخواهد از غم رها شود. اما نمیشد.
برگشت. غم دیگر جوانه نمیزنَد. دیگر قد نمیکشد. اما هنوز هست. هنوز در نگاه ناگزیر و خالی از شوقش رد غم به خوبی پیداست. بر موهای ژولیده اش رنگ غم نشسته. در هر قاشق غذایش گرد غم پاشیده.
هیچ چیز مثل غم در آدمها رخنه نمیکند. آنچنان در تار و پودش غم تنیده شده که انگار حالا حالا بنای رفتن ندارد. غم از دست دادن پدر قرار هم نیست برود. قرار است کمرنگ شود، ته نشین شود، خلاصه شود به آه هایی که از عمق سینه بیرون می آیند، به نگاه هایی که جایی خیره میشوند، اما قرار نیست برود. میماند و یادت می آورد که درست در روزهایی که تازه پدر شده بودی، پدرت را از دست دادی و غم عزیزی را در گوشه دلت نشاندی که تا آخر زندگیت با تو میماند و دلت را تنگ میکند.