امروز مامان عکس فرستاد. عکسهایی که در سفر آخر هفته به باغ فشند گرفته بودند. عکس گلهای زعفران و درختهای بادام. میوههای سبز و کوچک کدو و سگهای نگهبان. نوشت که سرد است. که گرمایش ویلا را هنوز راه نیانداختهاند. که باید گلهای زعفران را بچینند. که خاله و دایی و بچههایشان در راهند.
از خودم پرسیدم اگر خانه ما هم تهران بود، حالا یعنی من هم در باغ داشتم گل زعفران می چیدم؟ نه من حتمن لم داده بودم روی مبل و از پنجرههای قدی جنب و جوش مامان و بابا را تماشا میکردم.
بابا وقتی به کارهای باغ میرسد زیر لب آواز میخواند، درست مثل من، وقتی که نقاشی میکشم.
بابا وقتی به کارهای باغ میرسد زیر لب آواز میخواند، درست مثل من، وقتی که نقاشی میکشم.
سعی میکنم بابا را تصور کنم با قامت باوقار و شانههای خمیده و موهای کم پشت سفیدش. چشمهای کوچکش را پشت قاب عینک و تکانهای یکنواخت سرش را وقتی کتاب میخواند. چشمهایم خستهاند از ندیدنشان.
مامان را اما هیچ وقت نتوانستم درست تماشا کنم. هیچ وقت نتوانستم دو قدم بروم عقب و همه قد و قامتش را در یک قاب ببینم. شاید چون همیشه بود. همیشه مشغول ما بود و فقط مشغول ما بود. هنوز هم همین است، حتی حالا که ما نیستیم. دلتنگیام برای مامان شبیه دلتنگی نیست. شبیه طوفان است. کم آوردن مامان مثل کم آمدن هواست. غمها و شادیهای مامان، آرزوها و حسرتهایش لایه لایه وجود امروز من است. مامان دور نمیشود، حتی اگر سالها نبینمش. مامان کم میآید، حتی اگر هرروز ببینمش.
* با صدای همایون شجریان