دیروز از جلسه مهمی بر میگشتم. بنظر میآمد همه چیز خوب پیش رفته است. البته که خیالم راحت نبود. خیال آدم هیچ وقت در دنیای تجارت راحت نیست. شرکتی که سه سال پیش راه انداختم، مشاوره و آموزش بود. کم کم شد مشاوره و خدمات و حالا مشاوره و خدمات تجاری. همینطور پله پله و نامحسوس سر خوردم در دنیایی که هیچ وقت فکرش را نمیکردم. رسیدم به امروز که روبروی یک تاجر بزرگ نشستم و دارم در مورد بندهای قرارداد واردات قیر حرف میزنم. این کاری نبود که دوست داشتم بکنم. اما آدم همیشه نمیتواند بچسبد به آنچه دلش میخواهد. همیشه نمیشود از مسیر لذت برد و در عین حال سلامت به مقصد رسید. در راه که برمیگشتم به پسری فکر کردم که روز قبل مصاحبه کرده بودم. به اینکه اگر قیر نباشد، نمیتوانم استخدامش کنم. اگر قیر نباشد، باید همه کارهایی که دلم میخواهد بکنم را فراموش کنم. فکر کردم بد هم نیست آدم دو سه تا قرارداد قیری داشته باشد، که بتواند با خیال راحت به کارهای دیگرش بپردازد. در تئوری قشنگ است. اما در عمل تو را وارد جمعهایی میکند که بهشان تعلق نداری. با آدمهایی دمخور میشوی که امروز اصلن قوانین بازیشان را نمیشناسی، اما در عرض چند ماه مجبوری استادانه همراهشان بازی کنی، وگرنه بدجور باختهای.
رسیدم خانه و مستقیم رفتم به اتاق کارم. چشمم به سه پایه نقاشی گوشه اتاق افتاد و دیواری که پر از نقاشیهایم بود. اتاق کارم شبیه به اتاق هیچ تاجری نبود. یک بار داشتم برای آقای نقاش میگفتم که نسبت به رنگها و آدمها و سایهها چه حسی دارم و چطور سعی میکنم از آنچه بلدم فاصله بگیرم و هر بار یک چیزی به نقاشیهایم اضافه کنم. با حوصله به تمام حرفهایم گوش داد و به یکی دو سوالم جواب داد. آخرش گفت در نهایت مسئله این نیست که به هنرت چه اضافه میکنی. مسئله این است که هنر به تو چه میدهد. هر نقاشی تازه که میکشی، یک چیزی به تو اضافه میشود. هنر از ما آدم کاملتری میسازد و جهانبینیمان را شکل میدهد.
به حرفهای آقای نقاش فکر کردم. اولین بار بود توجهم به این روی قضیه جلب شد. و اتفاقن هرچه بیشتر فکر کردم دیدم فقط هنر نیست که هنرمند را کاملتر میکند. ریاضی هم از ما آدم بهتری میسازد، تدریس هم، تجارت هم، مهم این است که این روی سکه را هم ببینیم. مهم این است که نگاهمان بجای اینکه به اثرمان در جهان باشد، به اثر جهان بر خودمان باشد.
یاد توصیفی از زندگی افتادم که در چهارده سالگی از یک فیلسوف قدیمی در کتاب دنیای سوفی خوانده بودم. " آنچه در دنیا میبینیم سایهای از حقیقت است که روی دیوار یک غار افتاده. به آن لحظهای فکر کنید که برای اولین بار نگاهتان از روی سایهها میچرخد و میافتد روی آدمهای حقیقی و کاملی که در رفت و آمدند."
اثر تلنگر آقای نقاش برای من تجربه چنین لحظه شگفتانگیزی بود. که بر جاه طلبی نابالغم چیره شدم و باور کردم که آنچه اهمیت دارد اسم و شکل و شمایل من یا شرکت نیست. آنچه اهمیت دارد قد کشیدن خودم است. مهم این نیست که اسمم تاجر باشد یا نقاش یا مشاور. مهم این است که با هر قدمی که برمیدارم، با هر تجربه تازه، خودم کاملتر میشوم. مهم این است که هیچ مرزی برای خلاقیت ندارم، چه در کار چه در زندگی.
.
.
*حافظ