یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۷

واگویه‌های ذهن پریشان من

زندگی طاقت فرساست. بیشتر عمرمان را صرف گرداندن دنیایی می کنیم که دوست نمی‌داریم. دنیایی که هیچ چیزش عادلانه نیست. مثل یک زندان بزرگ که روزها زندان بانش هستیم و شب ها زندانی‌اش. همه دست به دست هم داده‌ایم و جهنمی را ساخته‌ایم که بهش می‌گوییم دنیا. 
زندگی یعنی اسیر بودن یا اسیر کردن. که نمی‌دانم کدامش بر دیگری برتری دارد، اگر اصلن داشته باشد. 
.



پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۷

وی خویش را زاییده بود

دو هفته پیش سی و سه ساله شدم. راستش حسی نسبت به این سن نداشتم و بنظرم از یک جایی به بعد نسبت به هر سال عمر اضافه حس‌های رقیق داشتن هم قضیه را لوث می‌کند. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که یک جشن بزرگ بگیرم و حسابی خوش بگذرد که همینطور هم شد. اما یک روز که داشتم گلدان‌های خانه را آب می‌دادم متوجه شدم زنی که گلدان‌ها را آب می‌دهد خودمم، من کامل، من حقیقی، بی هیچ کم و زیاد. انگار از همه زنجیرهایی که سال‌ها خودم را درونم اسیر کرده بود رها شده بودم. نمی‌دانم کی این اتفاق افتاده بود، اما من در اولین روزهای سی و سه سالگی‌ بعد از سال‌ها دوباره خودم بودم و حس رهایی‌ام را به این سن نسبت می‌دهم. 
می‌دانم که نمی‌دانید از چجور حسی حرف می‌زنم اما تعریفش هم برایم سخت است. فکر می‌کنم بهترین توصیف را شش سال پیش استاد دانشگاهم کرد وقتی گفت "ببین تو یکبار از حجابت بیرون آمدی برای اینکه در فرانسه زندگی کنی، حالا باید خودت را پاره کنی و یکبار دیگر بیایی بیرون." بالاخره در سی و سه سالگی خودم را پاره کردم و از نتیجه بسیار خوشنودم. 
متاسفانه همزمان ترامپ هم برجام را پاره کرد و من دارم تمام زورم را میزنم که بار دیگر پاره نشوم. نمی‌دانم چرا فکر کردم درباره برجام باید بامزه باشم و حتی اصلن می‌توانم بامزه باشم. هیچ وقت در زندگیم آدم بامزه‌ای نبودم و تنها کسی که به دلیل نامعلومی فکر می‌کند بامزه‌ام دوست پسر خواهرم است که او هم سواد فارسی زیادی ندارد. 
برای شماهایی که نمی‌دانید، اساس کسب و کار من بر تجارت بین اروپا و ایران بنا شده و هرچند سعی کردم در روزهای اول خروج آمریکا با سیلی صورتم را سرخ نگه دارم، اما نمی‌توانم انکار کنم که وضعیت واقعی زندگیم مثل کسی است که با دقت و وسواس میز شام را چیده و درست قبل از سرو غذا یک دیوانه لگد می‌اندازد زیر میز و کافه را بهم می‌زند. 
نمی‌دانم چه می‌شود. بی‌قرارم. خودم را بیشتر از همیشه در کار غرق می‌کنم. گاهی از خودم می‌پرسم اگر کسب و کار خودم نباشد برای چه شرکت‌هایی باید درخواست کار بدهم؟ در چه پوزیشن‌های کاری؟ جوابی ندارم. کاری نیست که دلم بخواهد بجای کار خودم انجام دهم. با همه لنگ در هوایی‌ها و از این شاخ به آن شاخ پریدن‌هایی که کار خودم دارد، با همه استرس و مسئولیتش لذت‌بخش است. همینطور که بیشتر سرم را به کار گرم می‌کنم هجوم این افکار بیشتر می‌شود. همه اینها را اضافه کنید به آن حجم بزرگ از خشم و نگرانی که همه‌مان از آینده ایران بدون برجام داریم. 

در آخر اینکه پنج سال پیش روز تولدم رابطه‌مان شروع شد. در این پنج سال روزها و شب‌هایی بوده که از نظر حسی از هم خیلی دور شدیم. هیچ وقت نفهمیدم چرا دور می‌شویم، هیچ وقت هم نمی‌فهمم چطور دوباره نزدیک می‌شویم. اما درست آن روزهایی که احساس فاصله می‌کنم، بیشتر از همیشه بهش می‌گویم دوستت دارم. بیشتر می بوسمش، بیشتر در آغوشش می‌کشم و در تمام این نزدیکی‌ها فاصله‌مان را بیشتر و بیشتر حس می‌کنم. انگار همه اینها تلاش آگاهانه‌ای است برای اینکه جلوی دور شدنمان را بگیرم اما دریغ؛ در نهایت فاصله می‌افتد و من تسلیم غم می‌شوم. اما باز یک روز صبح از نو عاشقش می‌شوم، بی‌که بدانم چرا. 
.